بهبود سیستم فروش یک گل فروش

یک گل فروش میتواند به راحتی نسبت به سایر رقبای خود یک فروش روزانه خوب داشته باشد، فقط با کمتر از 500 ریال یعنی با یک تماس:

زمانی که مشتری جهت سفارش گل به داخل مغازه میرود، گل فروش با گرفتن شماره مشتری و با رضایت از مشتری میتواند در یک دفتر شماره تماس وتاریخ تولد یا ازدواج یا … را بگیرد و در دفتر خود ثبت کند.
و یکسال بعداز همان مناسبت میتواند روز قبلش تماس حاصل کند با مشتری و جهت ساخت گل از او اجازه بگیرد.

شک نکنید در این مشکلات زیاد کسانی هستن که مناسبت هایشان را یادشان برود
و با شنیدن چنین خبری دستور ساخت را صادر میکنند و گل فروش با 500 ریال هزینه ی تماس، صاحب 20هزار تا 50هزار تومان میشود.

شما فکر کنید روزانه 10 نفر به چنین گل فروشی مراجعه کنن، به راحتی نسبت به رقبای دیگه روزانه 500هزار تومان جلو میفتد.

2 پسندیده

ایده جالبی ولی مشکل اصلیش اینه که معمولا ادما حاضر نیستن شماره تلفتشون رو بدن به هر کسی.

برای آقایون دردسر درست نکنی بهتره:grin:

اتفاقا یک راه بازاریابی و ارتباط پایدار با مشتریان همینه، یعنی تغییر در رفتار فروش و ارتباط درست با مشتریان، هزار ترفند هم وجود داره که بشه شماره گوشی های افراد را گرفت. جالب بود.:slight_smile:

من تجربه این رو دوبار تا حالا داشتم
اما نه در گل فروشی
در لباس فروشی
فرم رو به افرادی می دادن که بیشتر از دویست هزار تومن خرید می کردن! چیزی هم که پرسیده میشد تاریخ تولد بود فقط. بعدها در همون تاریخ پیامک تبریک تولد میومد و یه تخفیف ویژه برای خرید از همون فروشگاه در همون روز تولدت. فقط اون فروشگاهه انقدر قیمتهاش بالا بود که همون دفعه اول عهد کردم که دیگه ازش خرید نکنم

یعنی تجربه اول من از این ایده که عملی شده بود این بود که کلک توش هست و حس خوبی نمیداد. اما اگه صادقانه تر بودن مشتری میشدم :slight_smile:

2 پسندیده

مرغابی یا عقاب؟

وقتي شما به شهر نيويورك سفر كنيد، جالب ترين بخش سفر شما هنگامي است كه پس از خروج از هواپيما و فرودگاه، قصد گرفتن يك تاكسي را داشته باشيد.

اگر يك تاكسي براي ورود به شهر و رسيدن به مقصد بيابيد شانس به شما روي آورده است.

اگر راننده ي تاكسي شهر را بشناسد و از نشاني شما سر در آورد با اقبال ديگري روبرو شده ايد.

اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد، با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد.

خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.

هاروي مك كي مي گويد: «روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.»

سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.»

بر روي كارت نوشته شده بود: «در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.»

من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است.

راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم. پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: «پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟ در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.»

گفتم: «خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم».

راننده پرسيد: «در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.»

سپس با دادن يك بطري نوشابه، حركت كرد و گفت: «اگر ميل به مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است.»

آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت: «اين فهرست ايستگاههاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد.
ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم و اگر تمايلي نداشته باشيد مي توانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»

از او پرسيدم: «چند سال است كه به اين شيوه كار مي كنيد؟»

پاسخ داد: « دو سال.»

پرسيدم: «چند سال است كه به اين كار مشغوليد؟»

جواب داد: «هفت سال.»

پرسيدم: «پنج سال اول را چگونه كار مي كردي؟»

گفت: «از همه چيز و همه كس،از اتوبوسها و تاكسي هاي زيادي كه هميشه راه را بند مي آورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم.

روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه وين داير شروع به سخنراني كرد.

مضمون حرفش اين بود كه مانند مرغابيها كه مدام واك واك مي كنند، غرغر نكنيد، به خود آييد و چون عقابها اوج گيريد.

پس از شنيدن آن گفتار راديويي، به پيرامون خود نگريستم و صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم.

تاكسيهاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرولند مي كردند، هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند.

سخنان وين داير، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم تجديد نظري كلي در ديدگاهها و باورهايم به وجود آورم.»

پرسيدم: « چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟»

گفت: «سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد.

نكته اي كه مرا به تعجب واداشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته، اين داستان را حداقل با سي راننده تاكسي در ميان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند.

بقيه چون مرغابيها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند.»

2 پسندیده