موفقیت از دیدگاه هرکسی متفاوته از دیدگاه من موفقیت یک عدد موقعیت و فرصت شغلی ناب بود، سرکار رفتن بود، حتی درس خوندن تو بهترین دانشگاه ایران هم منو قانع نکرد، حالا یک موقعیت عالی در دو قدمی من هست و من بابتش فکر میکنم!!!
ترس از محیط جدید، ترس از توانایی انجام اون کار، قبول مسئولیت و … باعث میشه یک قدم فیلی برم عقب و مقاومت نشون بدم و جسارت لازم را نداشته باشم.
تجربه ای در این بابت دارید ؟تا قبل ازین که انصراف بدم ؟
خواستن توانستن است اگر خواستید حتما شایستگیشو داشتین پس شیطان رو از خودتون دور کنید و تکرار کنید هیچکس به اندازه من از عهده اینکار بر نمیاد.
بقولی :
گر مرد رهی میان خون باید رفت / از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به ره نئ و دگر هیچ مگو / خود ره ترا بگوید که چون باید رفت
به امید خبرهای خوش
مرسییی از این شعر که اینقدر برجان نشست و مناسب بود. امیدوارم بتوانم دختر قوی باشم و ازین فرصت استفاده کنم
این اتفاق تا الان برای من نیافتاده که بتونم از روی تجربم بهش جواب بدم یعنی افتاده ها ولی نه در ابعاد خیلی بزرگ مثل عشق یا شغل و…
مواردی که من تجربه کردم چنین چیزهایی بودند : مثلا وقتی من یک طراحی انجام میدم درلحظه اول ذوق وهیجانی که براش دارم قابل وصف نیست هی قوربون صدقه ی خودم میرم که بابا چه کردی افرین بهت و این حرفا ولی چند روز بعد که همون طرح رو دوباره نگاه میکنم میبینم زیادم خوب نبوده ها، انگار یجورایی ایراداش به چشمم میاد دیگه خبری از اون شوق اول کار نیست یجور دلزدگی نسبت بهش پیدا میکنم حتی بعضی وقتا شروع به طراحی دوباره میکنم تا ایراداش رو برطرف کنم و یا سعی میکنم زیبایی هاش رو برای خودم بولد کنم تا شاید اون ذوق اول کار یکم بهم برگرده که بعضی وقت ها موفق میشم بعضی وقت ها هم نه.
یه نمونه دیگش وقتایی هست که میخوام برم جایی، اولش از شادی به قول معروف “تو پوست خودم نمیگنجم” هی زنگ میزنم به دوستام که بیاید بریم یا مامانمو راضی میکنم یا خیلی کارای دیگه بعد که همه چی اوکی شد حسم از بین میره دیگه دوست ندارم برم اونموقع هست که میگم آخه دختر چه کاری بود کردی و میوفتم به چه کنم چه کنم و به این فکر میکنم که چجوری کنسل کنم . البته ناگفته نماند که هیچوقت هم موفق به کنسل کردن نمیشم و میرم و بعد هم خیلیی از رفتنم خوشحال میشم.
اینا رو تعریف کردم که بگم درسته اینا خیلی موارد کوچیکی از این چیزی که پرسیدید هستن ولی بنظرمن همه این موارد چه کوچیک و چه بزرگ یه دلیل میتونه داشته باشه اونم اینه که ما توی تصوراتمون یک تصاویری از اون چیزی که میخوایم بهش برسیم ساختیم که وقتی بهش میرسیم و میبینیم که اون شخص یا اون چیز مطابق با اون تصویره نیست یجورایی تو ذوقمون میخوره . درواقع ما اونقدر با اون تصویره توی ذهنمون زندگی کردیم که حالا وقتی بهش رسیدیم و دیدیم که همین تصورمون از واقعیتش جذابتر بوده ناراحت میشیم و نمیتونیم قبولش کنیم. البته خیلی وقت ها هم واقعا همینطوره و تصور خیلی چیز ها از داشتنشون لذت بخش تره . ولی باید قبول کنیم که باید این راه رو رفت هرچند تهش نخواستن باشه اگر بخواهیم از اولش به آخرش فکر کنیم دیگه امید و دلخوشیی توی زندگیمون باقی نمیمونه . الان که بهش فکر میکنم میبینم چه خوب که هر دفعه که چیزی رو میخوایم میگیم این دیگه فرق میکنه ، ایندفعه دیگه مثل قبل نمیشه و این فکرها…شاید بگید که خوب با این فکر ها داریم خودمون رو قول میزنیم البته شاید درست هم میگید اما من همین رو هم دوست دارم و زندگی برای من با همین چیزها جذابه چون معتقدم در هر شرایطی باید از زندگی لذت برد.
یه شعر هست که میگه:
“زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست / تازه شو ، پیرهن عشق بپوش ، شعر بخوان ، غم کافیست”
امیدوارم همیشه تصوراتتون با واقعیت ها یکی باشه.
سلام دوست عزیز، مرسی که وقت و انرژی گذاشتی تا جمله ها و کلمات زیادی را برایم تایپ کنی و تمام تجربه هاتو به بهترین نحو موجود بهم انتقال بدی، پر رنگ ترین جمله برام این بود که باید این راه را رفت و عجب تاثیری روی من گذاشت.
من یکسال هست که در پادپرس هستم و زیاد اهل نوشتن نیستم و بیشتر می خوانم خوشحالم که این دفعه دغدغه و نگرانیمو اینجا به اشتراک گذاشتم که کامنت های قشنگ بخونم و نیرو بگیرم
باید بگم وقتی اتفاقاتتون رو میخوندم حس میکردم که چقدر برای خود منم تکرار شده مشابه این اتفاقا، نه من گول نزدن نمیبینم و جهان بینی منم الان به مرحله ای رسیده که همه چیز رو رها کنم و قضاوت زود هنگام تصورات زود هنگام نداشته باشم و بزارم که برایم اتفاق بیوفته و در نهایت
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند.روز و شب است.روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده.تمام میشود بهار می آید.
خیلی خوشحالم که دوست داشتید.
و چقدر جملاتتون ارامش میده.
ممنونم ازتون و امیدوارم همیشه موفق باشید
یادمه اخرین بار دوسال پیش بود که شدیدا برای رسیدن به چیزی خیلی خیلی تلاش کردم.مدتها مطالعه کردم.نظرات ادم های مختلف رو جویا شدم.بعد یه پروسه طولانی و کلی گریه و زاری بهش رسیدم و اولش با یه هیجان زیاد شروعش کردم و بعد یهو دیدم ای داد بیداد.این اونی نیست که میخواستم.اصلا انتظار من چیز دیگه ایه نه این وضعیت.و خب اون حس تا چندین ماه باهام بود وفکر میکردم که از دور به نظرم موقعیت جذابی بوده ولی از داخل نه ،چیز آنچنانی نیست.اما دوباره سعی کردم یادم بیارم چقدرررررر برای داشتنش زحمت کشیدم و چقدر اون روزا حتی ۱ لحظه داشتن اون موقعیت برام ارزو بوده و حالا چجدری بهش بی رغبتم و بعد ، یه مدت رهاش کردم تا یادم بیاد و با خودم کنار بیام و سبک سنگین کنم که ایا میخوام ادامش بدم و بعد دیدم معلومه که میخوام و حالا دارم با قدرت ادامش میدم.
یکی از چیزایی که به شدت دنبالش بودم درس خوندن تو امیرکبیر بود ولی وقتی واردش شدم و ادامه دادم دیدم نه اونی نیست که منو ارضا کنه. ولی این وارد شدنه حس بهتری به آدم میده تا عقب کشیدن
خدارو شکر که ازش فاصله گرفتین دوباره از دور نگاهش کردین و به سمتش حرکت کردین ،
مرسی ازینکه برام نوشتی ،مرسی ازین که تجربتو برام گفتی و سعی کردی راهنماییم کنی که این فرصتو از دست ندم و محکم بغلش کنم
شاید مسائل عاطفی رو بتونم به این فکر گره بزنم که ما در طول زمان رشد میکنیم طرز فکر طرز احساسمون تغییر میکنه و جهان بینی ما متفاوت میشه شاید برای همین دوست داشتن بعضی آدم ها در دلمون ته نشین میشن و دگ برای ما کافی نیستند
آره منم از تصمیمت مطمئنم که به هر حال درس خوندن در بهترین دانشگاه شاید تمام خواسته هاتو ارضا نکنه اما بخش مهمی از شخصیتتو میسازه و مسیرتو ادامه میدی،موافقم ورود بهتر از گارد گرفتن و عقب نشینی کردن هست
کلا چیزی که خیلی خیلی خواستم حتی اگر معمولی ترین هم که بوده یا برام دستنیافتنی شده یا انقدر مجبور شدم براش صبر کنم که وقتی بهش رسیدم دیگه نایی برای جشن گرفتن و ذوق کردن نبوده
بعضی اتفاقا باید تو همون زمانی که می خواهیم اتفاق بیوفتد بعد از آن انگار تاریخ انقضاش فرا می رسد
در کتاب راه هنرمند جولیا کامرون درباره “ترس از موفقیت” نوشته و می تونه جوابتون باشه. خلاصه کلام اینکه “بترس ولی اقدام کن!”
مرسی ازتون فعلا که عقب نشینی نکردم و اقدام کردم