فکر می کنم یکی از قشنگ ترین بخش های زندگی دانشجویی، خوابگاه و خاطراتشه!
اگر خوابگاهی بودی، از خاطراتت برامون بگو …
شعری از سعید طلائی با عنوان خوابگاه که خیلی برام جالب و دوست داشتنیه:
خوابگاهی عجیب و تک داریم
چ سوال خوبی! آیا اساتید در زمره ی معلم ها نیستند؟
من واقعا با این مساله مشکل دارم و سر فرصت باید ی موضوع رو بهش اختصاص بدم. ممنون از سوال خوبی که پرسیدین
این هم حرفیه. البته من که استاد نیستم دیگه و به عنوان تیم گیر دادم، گفتم فردا نگن که معلمهای مملکت رو از راه به در کردید . برای خواب که 5-6 ساعت با آرامش کافیه. این از اون مواردی هست که توی خاطرات خوابگاه همه یه قسمت خاصی در موردش هست. از درگیری به خاطر سروصدا تا شب بیداری با جمع دوستان، شب امتحانهائی که بیدار میمونن آدمها که درس بخونن ولی فک میزنن، … .
این هم حرفیه. البته من که استاد نیستم دیگه و به عنوان تیم گیر دادم، گفتم فردا نگن که معلمهای مملکت رو از راه به در کردید . برای خواب که 5-6 ساعت با آرامش کافیه. این از اون مواردی هست که توی خاطرات خوابگاه همه یه قسمت خاصی در موردش هست. از درگیری به خاطر سروصدا تا شب بیداری با جمع دوستان، شب امتحانهائی که بیدار میمونن آدمها که درس بخونن ولی فک میزنن، … .
بعد از اینکه صبح روز تعطیلم زود تر از وقت با سر صدای هم اتاقیا بیدار شدم و هرچی تکون خوردم و نچ نچ کردم بیشتر از ده ثانیه رو مراعات کردنشون تاثیر نداشته، مجبور شدم تا رفتنشون تامل کنم و بعد با تلاش فراوان بخوابم که مجددا با صدای چکش زدن تاسیسات در خوابگاه و پیج سرپرستی مبنی بر اینکه "تمامی راهروها یا الله!" مجددا بیدار شدم. البته اون چیزی که بودم مطمئنا اسمش خواب نبوده، اما هنوز واژه دیگه ای تو دایره لغاتم برای جایگزینیش پیدا نکردم!
رفتم دانشگاه تا مقدمه پایان ناممو نشون استادم بدم که توی خیابون اصلی دانشگاه بی هیچ دلیلی دست و پا و گردن و طحال و هرانچه داشتم و نداشتم در هم گره خورد و خوردم زمین! و علاوه بر کثیف شدن لباس هام و درد گرفتن سر زانوهام، لپ تاپمم با اون افتادن سنگین من،ضربه خورد که با متانتی که به خرج داد هنوز با سیلی صورتشو سرخ نگه داشته و نگفته چقدر از درون داغون شده!
ایراداتی که انتظار میرفت استادم از مقدمه بگیره و البته بیشتر هم گرفت رو در همین حد اشاره میکنم و میرسم به اونجایی که به خوابگاه رسیدم و بعد از طی چهار طبقه برای گرفتن غذا، خانم مسئول سلف کمی برام برنج گذاشت و از اونجایی که ما چند وقته نون نداریم و خوشحال کننده ترین وعدمون ناهاره که بخاطر بود برنج، نبود نون خیلی ازار دهنده نمیشه، خواهش کردم کمی برنج بیشتر برام بذاره تا لااقل امروز بعد از اینهمه اتفاقات خوب، سیر بشم! خانم سلف هم معرفتو در حقم تمام کرد و بجای یکم من، دو کفگیر اضافه کرد. چهار طبقه رو اومدم بالا و خوشحال بودم که دلی از عزا درمیارم، قاشق اولو گذاشتم دهنم… برنج نبود، جوی سفید شده بود! کاملا نپخته! نصف غذامو خوردم و نصف دیگشو گذاشتم رو میز، تا معدم بتونه تو دو مرحله این چیزی که غذا نبود و به دلیل نداشتن کلمه جایگزین بش میگم غذا رو هضم کنه.
رفتم دستشویی دستهامو بشورم که تا داشتم دستامو کفی میکردم، به دلیل درجه حرارت بالای ابگرمکن،تا دستمو گرفتم زیر شیر اب سرد! دستام انقدر سوخت که تا ده دقیقه داشتم با سوزش و قرمزیش کلنجار میرفتم.
خوابیدم که شاید خواب تسلی ای بر دردهام شه که مجبور شدم به دلیل نازک بودن دیوارهای خوابگاه و پر جمعیت بودن اتاق های بغلی، به بحث مهمشون در مورد تاثر برانگیز بودن ازدواج یک پسر دهه شصتی با یک دختر 78ای، گوش کنم و در انتظار خاتمه بحث بمونم… چشمام گرم شد و هم اتاقیام یکی بعد از دیگری اومدن و اون چیزی که اسمش خواب نبود از سرم پرید و اینبار دارم به اهنگهای دهه چهل که یکی تو اشپزخونه حین ظرف شستن پخش میکنه، گوش میدم…
گوشی سمت چپ هندزفریم که هنوز سالمه رو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و اهنگی به صورت تصادفی پخش کردم تا شاید کمی سختی امروز تخفیف پیدا کنه… محمد نوری میخونه:
عالی بود @Zah_Ra . شدیدا حس روزای این مدلی برام یادآوری شد الان میخندم ولی مطمئنا اون روز دلم میخواست گریه کنم
من چه خاطره ای دارم؟
آها خاطره های تیکه ای یادم میاد. مثلا من طبقه بالایی تخت بودم و تازه اوایل ترم اول بود و از رو عادتی که تو خونه داشتم نمیدونم چی شد بدون فکر بلند شدم روی تخت بایستم که پتومو بتکونم و تا کنم که سرم محکم خورد به سقف و همه اتاقی های مهربانم از خنده روده بر شدن.
ما تو اتاقای خوابگاهمون کمدای نصفه داشتیم که واقعا برای آویزون کردن مانتو کارایی نداشتن و بیشتر به درد بلوز پسرا میخوردن در عوض پسرا تو اتاقاشون کمد بلند داشتن . خلاصه یه روز در یکی از این کمدا باز بود منم زیرش رو زمین داشتم وسایلمو مرتب میکردم که برم دانشگاه. وقتی بلند شدم سرم خورد به تیزی گوشه درب کمد و از طرف کمد پرت شدم اون طرف اتاق. هم اتاقیم داشت از ترس سکته میکرد ولی خودم یه دستم به سرم بود و داشتم غش غش میخندیم. داشتم صحنه پرت شدنمو از روبرو تصور میکردم و یکم طول کشید بفهمم چی سرم اومده.
اتاق ما تو خوابگاه طبقه همکف بود. هوا که گرم میشد پنجره رو باز میکردیم و وقتی کولرو روشن میکردن پنجره رو میبستیم. یه روز تعطیل از آشپزخونه برگشتم اتاق یکم وسیله بردارم و چون کولر روشن بود پنجره رو بستم ولی به گوشه توری که باز شده بود توجه نکردم. وسایل آشپزیمو برداشتم و رفتم آشپزخونه. هم اتاقیمم رو تختش خوابیده بود. وقتی برگشتم اتاق قابلمه غذا رو گذاشتم روی زمین یه صدای میومیو نزدیکی به گوشم رسید و یه دفعه دیدم یه کله از زیر تخت اومد بیرون. هم اتاقیم از خواب پرید و جیغ و داد … منم سریع قابلمه رو گذاشتم رو میز . گربهه ترسیده بود تو اتاق این ور اون ور میپرید. رسید دم پنجره عاجزانه نگام کرد که یعنی پنجره رو وا کن از همونجا که اومدم برم بیرون منم باز کردم ایشونم از روی کیف هم اتاقیم پرید رو پنجره و دفرار. هم اتاقیم از ترس سردرد گرفته بود ولی من هی یاد کله گربهه میافتادم که از زیر تخت اومد بیرون و میخندیدم.
من سال اول سعی میکردم زود بخوابم و بچه ها رو راضی کرده بودم ساعت 12 جراغو خاموش کنیم. هم اتاقی هام مهروبون بودن ولی سر این موضوع همیشه بحث داشتیم. یادمه یه شب هر سه تاشون میخواستن بیدار بمونن و ساعت 11 - 12 بود که من رفتم تو تخت. بعد در کمال تعجب سه تاییشون گفتن میخوای بخوابی ؟ و مهربانانه چراغو خاموش کردن و رفتن تو نمازخونه کاراشونو انجام بدن. من یک حس شعفی اون شب بهم دست داد که خوابم نبرد
روزای تعطیل سلف هم تعطیل بود و ما غذا نداشتیم. یه وقتایی خسته از دانشگاه برمیگشتیم خوابگاه خیلی دلمون میگرفت و احساس تنهایی میکردیم و حوصلمون نمیومد غذا درست کنیم بعد یدفعه میدیدیم بچه های اتاق روبرویی با قابلمه غذا میومدن اتاقمون یکم که میگذشت دوباره چندتا دیگه از بچه ها هم از اتاقای اون ور تر میومدن اتاقمون. یهو میدیدی سه تا سفره کوچولو به هم دیگه چسبیدن و ۹-۱۰ نفری تو اتاقی که به زور برای ۴ نفر جا داشت نشستیم پای سفره رنگین. هممون بغضمون میگرفت. یجوری احساس خوشبختی میکردیم که اگه بهمون از اون بستنی ها که توش پودر طلائه هم میدادن این حسو پیدا نمیکردیم. آخی یادش بخیر چجوری با محبت بهم نگاه میکردیم و غذا میخوردیم و خدارو شکر میکردیم که غذایی داریم که دورهم بخوریم . واقعا حس عالیی بود تا قبل از این هیچ وقت تجربش نکرده بودم.
دیگه اینکه… خاطره روز اولی که برای ثبت نام رفتیم … تجربه روزای اول که با بچه های ورودیمون جمع میشدیم تو نمازخونه خوابگاه که تمرینارو باهم حل کنیم… رفتن هفتگی به بازار ترم اول که این آخرا میرسید به ماهی یه بار و رفتن دسته جمعی گاوازنگ جمعه های ترم اول برای رفع دلتنگی… یادداشت کردن شماره تلفن راه آهن روی پنجره اتاق و نق نق کردن هم اتاقیمون که راهش دور بود به ماها که شهرمون نزدیک تر بود :" نرید خونه من تنها میمونم ". جاموندن از قطار موقع برگشت به خونه بعد امتحانای اسفند بخاطر برف سنگین و نیومدن آژانسی که ببردمون راه آهن… گم شدن تو راهروهای دانشکده وقتی باید برای پرسیدن موضوع پروژه سال بالایی ها و آشنا شدن با محیط میرفتم (@lolmol). حل کردن دسته جمعی تمرینا تو کتابخونه. ترس و به تاخیر انداختن حرف زدن با استادایی که نمیشناختم برای انتخاب استاد راهنما… درست شدن قطار دمپایی بین اتاق ما و اتاق روبرویی که ازشون بعنوان پل برای عبور مرور استفاده میکردیم… هیییی… یادش بخیر
یک سال تجربه خوابگاه داشتم و اون یک سال سخت گذشت!!
برای من که در منتهیالیه درونگرایی هستم و بیشتر ایام روز باید در حریم شخصی و بسته و امن خودم باشم ؛ زندگی کاملا اشتراکی عجیب سخت و دشوار بود! البته توی همین یک سال با دوستان خوبی هم اتاقی بودم و ورای اون سختیهای روانی ، روزگار سهل و خوشی میگذراندیم ولی خب برای من نهایتا 1 ساعت گده و درون جمع بودن لذت بخشه بعدش فرسایشی میشه.
اتاق ما یه اتاق 6 نفره بود که کلا 7 نفر توش ساکن بودیم . از این 7 نفر هم 6 نفرشون هم شهری و اهل شهرستان بم و 2 به 2 فامیل بودن و این وسط من هم نفر هفتم بودم ، یه ترک 6 سیلندر که از رنگ پوست گرفته تا لهجه ام با این دوستان فرق میکرد
خوابگاه ما جوری طراحی شده بود که هر 2 تا اتاق بالکن مشترک داشت و یخچال هر ترم به نوبت تو یکی از اتاق ها قرار میگرفت حالا اتاقی که با ما بالکنش مشترک بود 6 نفر از اهالی شهرستان جیرفت ساکنش بودن . نمیدونم چقدر در جریان هستید منتها جالبه که بدونید جیرفتی ها با بمی ها خصومت های قومی دیرینه دارن . یه چی تو مایه های خصومت استارک ها و لنستر ها !
حالا شما فرض کنید 6 تا استارک قرار باشه با 6 تا لنستر بالکن و یخچال مشترک داشته باشن روزای آخر جوری شده بود که اگه یه روز دعوا نمیشد من دلم میگرفت و خوب من به عنوان شخص بی طرف و کسی که تامین کننده قلیان و پاسور هر 2 اتاق بود باید میانجی گری میکردم و اون دوره بود که من قدرت قلیان کشیدن و حکم بازی کردن در برقراری صلح بین 2 جامعه رو فهمیدم .
شاید اگه دولت مردان ایران و آمریکا با هم یه دست حکم بازی میکردن و بعدش من براشون قلیان شلیل شاه عباسی که اون زمان داشتم رو چاق میکردم کل اختلافات 2 کشور حل میشد .