روز آخر مدرسه بعد از دوازده سال تحصیل یادت میاد؟

خب! من تا چندی دیگه از زیر یوغ مدرسه قراره بیرون بیام. و نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت. خوشحال برای این که دیگه از هفت دولت آزاد میشم و دیگه زندگیم میوفته دست خودم. اما ناراحت، یا بهتر بگم ترس برای این که قراره بعدش دقیقا چیکار کنم؟ چطور مستقل بشم و روی پای خودم بدون کمک خانواده بایستم؟ آیا می تونم نتیجه ی دلخواهم رو کسب کنم؟ اگر نشه چی؟ اونوقت با کودوم پشتوانه رویاهامو دنبال کنم؟
خلاصه، یه جور ترس از آینده ای که دست خودمه!
دوست دارم از تجربه هاتون بدون. داستان ها و اتفاقاتی که بعد از دوران تحصیل در مدرسه براتون افتاد و شدید اینی که هستید.
ممنونم
Future-Search-Traffic-sign

8 پسندیده

نه راستش چون فیزیک افتادم و شهریور امتحان دادم روز آخرش خیلی هیجان انگیز نبوده که یادم بمونه :sweat_smile: انتخاب رشته و دانشگاه خیلی توی مسیر تاثیرگذاره. اگر این دانشگاه و این رشته نمی‌رفتم الان اینجا نبودم. شاید جلوتر بودم شایدم عقب تر اما چیزی که الان هستم شاید نمیبودم. شاید ساز رو دیرتر شروع میکردم. شاید شخصیت متفاوتی داشتم :thinking: همینطور این موضوع همیشه در حال تکرار شدنه. در تک تک انتخاب های زندگی ما خط و مسیر زندگیمون رو از هزاران حالت به یک حالت میل میدیم و مسیرمون رو انتخاب میکنیم. میشیم چیزی که انتخاب کردیم باشیم. با افراد جدیدی آشنا میشیم که به ما خط فکری میدن به ما کمک میکنن یا مانعمون میشن. ممکنه حتی اذیتمون کنن. مسئولیت اینکه چه راهی رو میخوایم بریم باید قبول کنیم و یاد بگیریم براش به درستی تصمیم بگیریم و پارامتر هایی که برامون اهمیت دارن رو لحاظ کنیم توی زندگیمون. :thinking: یکمی جدا شدن از محیط های بسته و محدود مثل مدرسه و دانشگاه میتونه تغییرات زیادی رو توی آدم به وجود بیاره. مثلا تعداد کسانی که بهشون میگی دوست کمتر میشه به جاش آشناهات بیشتر میشن یا مدل فکریت عوض میشه و برخورد اجتماعیت شکل بهتری میگیره. خیلی زود متوجه میشی که از بقیه تاثیر میگیری و روی بقیه تاثیر میزاری. بهتره که تاثیر خوب بگیری و تاثیر خوب بزاری.
دیگه همینا :thinking:

6 پسندیده

از نظر من آخرین روز دبیرستان روز کنکور بود، صبح تا ظهر کنکور دادیم بعدش با دوستای همون دوره که ده پونزده نفری می شدیم رفتیم جنگل و سه روز و دو شب موندیم و بازی کردیم و مدرسه و بنیانگذار هاش رو مورد عنایت قرار دادیم، فوتبال بازی کردیم و …
حیف عکساش رو ندارم، ولی یادمه

اون موقع ما هم همین درگیری ها رو داشتیم، که قراره چی بشه، و چی پیش بیاد، اما قدرت زندگی بیش از این هاست، و حتی اگر کاری هم بهش نداشته باشی باز هم پیش میره.

5 پسندیده

اخرين روز رو هيچ وقت فراموش نميكنم، قبل از امتحانات آخرين روزي كه مدرسه ميرفتيم؛ دو زنگ آخر معلم نيومده بود و با بچه ها كف حياط مدرسه زير آفتاب داغ نشسته بوديم، نزديك به ٢٠ نفر بوديم، دور هم خلقه زده بوديم و بازي مد اون روزها كه كي، كجا بود رو بازي ميكرديم.
عجيب خوش ميگذشت و عجيب دلگير بود…
جيغ ميزديم از خنده و وسط همه خنده هامون يه كاش تموم نشه خاص بود…
بر عكس تك تك روزهاي مدرسه، كه ثانيه شماري ميكرديم واسه خوردن زنگ آخر، اون روز دوست نداشتم تموم شه

5 پسندیده

چه قدر جالب و قشنگ!
خوش به حالت. عکس هم نداشته باشی باز هم تو خاطرت عکساش ثبت شده. ما که امسال هیچ کس جز چند روز اول مدرسه نیومد و کلاسمون متروکه شد…

2 پسندیده

آخرین روز درگیر مدرسه بودن من مربوط میشه به اواسط شهریورماه که رفتم تا درس ریاضیات گسسته رو امتحان بدم که خرداد قبول نشده بودم. آخرین روز بدون درگیری هم اواخر شهریور بود برای دریافت کارنامه و نهایتا مدارک لازم برای ثبت‌نام دانشگاه.

اما خب اولین احساسی که بعد پایان 12سال مدرسه باهاش مواجه شدم یک حس خشنودی بود که دیگه قرار نیست بیشتر روزهای هفته صبح ساعت 6 بیدار بشم!! دومین احساسی که باهاش مواجه شدم یک حس آزادی عمل بود و سومین احساسی که باهاش مواجه شدم نوعی شوک بود که زین پس با محیط بزرگتری مواجه میشدم. محیطی بزرگتر به نام دانشگاه و بزرگتر تر (!) به نام اجتماع.

همین احساس سوم نهایتا به احساس اول دوباره برگشت میخوره که «آلان آزادی عمل دارم و اختیار انتخاب». مسیرهای مختلفی هست ، تصمیمات مختلفی باید بگیرم و نهایتا اینکه زین پس مسئول زندگیم خودم هستم به عبارتی افسار این اسب (زندگی) حالا رفته رفته در دست خودم قرار گرفته.

در نتیجه ترکیبی از امید و ترس خواهد بود. همزمان نسبت به آینده امیدواریم و در کنار آن ترس از اتفاقات آینده نیز احساس میشود. نوعی همپایی کالبد و سایه رو دارن که قدم به قدم حرکت میکنند!! ولیکن بعد مدتی این حس نو بودن فضا تغییر میکنه باشرایط انطباق پیدا میکنیم و دیگه استرس اولیه وجود نداره. شخصا خودم سال اول دانشگاه فراز و فرود عجیب و غریبی رو تجربه کردم و با مشکلاتی دست به گریبان شدم که باعث شد اولین تغییر مسیر و اذعان به اشتباه رو داشته باشم و ماجراهای دیگه.

اما یک چیزی رو یاد گرفتم و اینکه باید تصمیمات دقیقی بگیرم و حساب شده اهداف و مسیرهایی که میخوام طی کنم رو مشخص کنم. تصمیماتی که میگیریم مستقیما روی مسیر حرکت ما تاثیرگذار هست و خودم اولین تصمیمم رو بعد این آزادی عمل اشتباه میدانم که باعث شد سریعا تصمیم جبرانی رو بگیرم.

3 پسندیده

من آخرین امتحانم زیست شناسی بود و نصف سوالات رو جواب دادم و شمردم، ۱۱ نمره جواب داده بودم و برگه رو بردم تحویل دادم.
معلمم برگشت گفت یه طرف برگه یادت رفته، منم با لبخند بهش گفتم فرض کنید یادم رفته!!!
یه
### DMX - X Gon’ Give It To Ya

توی سرم داشت مداوم پلی میشد.

4 پسندیده