منظورم از وقتی بود که مسئله ای پیدا میشه تا وقتی نظریه و یا راه حلی براش ارائه میشه.
من دوس داشتم ازم بپرسن:
چطوری سوالی که منجر به این خروجیها و نتیاج شده به ذهنت میرسه؟ و اینکه چطور جسارت سوال پرسیدن رو در خودت زنده نگه داشتی یا تقویت کردی؟
تا حالا به نحوه ی خیس خوردنش فکر نکرده بودم!
سعی می کنم از جوانب مختلف ببینمش و راجع به موضوعات مرتبط با اون سوال و موضوعات فرعی اش هم فکر می کنم. یعنی عجله ای برای پاسخ دادن ندارم. سعی می کنم به راه حل بهتر و کارآمدتر فکر کنم که مو لا درزش نره به قول معروف. بعدم که ببینم یه مسئله ای شده یه گره کور یه مدت بهش فکر نمی کنم اما جالبه که ناخودآگاه مغزم حلش می کنه در حالت ریلکس تری.
خیلی وقتها وقتی یه مسئله یا ایراد تو ذهنم میمونه و خوب این موضوع خیلی عادی برای همه ادمهاست من ترجیح میدم یه مقدار روش فکر کنم و اگر در قدم اول بهش جواب ندم. برا همینم اون رو گوشه ذهنم نگه میدارم و به کارهای روزمره و عادیم می پردازم. تو هر به هرچیز مرتبطی که می رسم سعی میکنم ازش تو حل مسئله استفاده کنم و اگه جواب بهش نداد میذارمش کنار و به کار عادیم می پردازم. تا وقتی بلاخره یه ایده به ذهنم برسه. این پروسه خیلی وقتها مدت زیادی طول میشه و خوب این مدت بیشتر ذهن من به این میره که دقیقا مشکل چیه. مثلا من برای حل مسئله تو صا ایران شیش ماه فکر کردم. و خوب کارهای خدمتو انجام دادم تا وقتی که یه لحظه یه ایده به ذهنم رسید و تونستم حلش کنم.
من سعی میکنم اول به زبان خودم بنویسم (معمولا سیستم های دینامیکی) اون موقع معمولا دیدی از حل مسئله تو ذهنم میاد. خیلی کم پیش اومده مسئله ای رو نتونم به این روش تو ذهنم ترجمه کنم و دیدی ازش به دست نیارم.