نوش جانت
نگران نباش اون موقع ديگه مردي لازم نيست به كسي بگي تا خجالت بكشي
پس بهتره اگر متاسفانه برا خودمون زندگي نكرديم حداقل برا خودمون بميريم
نوش جانت
نگران نباش اون موقع ديگه مردي لازم نيست به كسي بگي تا خجالت بكشي
پس بهتره اگر متاسفانه برا خودمون زندگي نكرديم حداقل برا خودمون بميريم
همه ما بازیگریم فقط فرقش اینه که هرکسی سناریوی خودشو مینویسه
منم دوست دارم وقتی که در حال انجام یه کاری برای رسیدن به یه هدفی هستم بمیرم مثل استیوجابز
من دوست دارم سرکار تو شرکتی که کار میکنم بمیرم یه هویی و بون هیچ پیشزمینه ای یا این که یه بلیط هواپیما بگیرم بدون ترس از سقوط و با سقوط هواپیما بمیرم
زندگی همه چیز است حتی وقتی هم که مرده ایم
من همیشه فانتزیم بوده که بعد از اینکه از یه سفر ، اتفاق یا هرچیزی وااقعا حالم خوب بود تو خواب بمیرم …
و تا الان دو بار فقط تو زندگیم پیش اومده که با خودم گفتم الان اینقدر خوبم که بتونم بمیرم
انگار مردن توی اون لحظه منو فریزر میکنه
نمیگم چطور دوست دارم بمیرم.
ولی میدونم چطور قراره بمیرم😃
یه روز برق منو میگیره از وسط نصف میکنه:grin:
همیشه دوست داشتم بخوابم و دیگه بعدش بیدار نشم.
این بهترین مرگه از نظر من
اتفاقا جالبه اگر حکایت مرگ عطار رو مطالعه کنید
(یحتمل حکایت اغراق شده است ولی جالبه)
همیشه مرگ هایی مثل مرگ سقراط، مسیح ،امام حسین و امام علی خودمون و… من رو بوجد اورده
اما اون بی پروایی از مرگ توی مرگ عطار انگار در قالب یه شوخیه
و مساله درویش
به قول حافظ
غلام همت انم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
ترس از مرگ نتیجه تعلقات انسانه از تعلقی که به ارزو های دور در اینده داریم تا تعلقی که به انسان ها و …
درویش و آزاده ای که به هیچ چیز تعلق و دلبستگی نداره از مرگ نمیترسه
اما برای آزاده چه مرگی از همه زیبا تره؟
مرگی که بیشتر به مردم نشون بده که آزاده ترسی از مرگ نداره
و در عین حالی که حتی شرح مرگ آزاده برای بقیه سخت باشه اون با اغوش باز اون مرگ رو پذیرفته باشه
نمونه اش مرگ مسیح و امام حسین
پس از تسلط چنگیز خان مغول بر بلاد خراسان شیخ عطار نیز به دست لشکر مغول اسیر گشت. گویند مغولی میخواست او را بکشد، شخصی گفت: این پیر را مکش که به خونبهای او هزار درم بدهم. عطار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید. پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خونبهای او یک کیسه کاه ترا خواهم داد. شیخ فرمود: بفروش که بیش از این نمیارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را از پای در آورد.