شما چه نوع مرگی را می پسندید؟ + حکایت

نوش جانت :joy:
نگران نباش اون موقع ديگه مردي لازم نيست به كسي بگي تا خجالت بكشي :joy:

پس بهتره اگر متاسفانه برا خودمون زندگي نكرديم حداقل برا خودمون بميريم

2 پسندیده

همه ما بازیگریم فقط فرقش اینه که هرکسی سناریوی خودشو مینویسه :sweat_smile:

5 پسندیده

منم دوست دارم وقتی که در حال انجام یه کاری برای رسیدن به یه هدفی هستم بمیرم مثل استیوجابز

3 پسندیده

من دوست دارم سرکار تو شرکتی که کار میکنم بمیرم یه هویی و بون هیچ پیشزمینه ای یا این که یه بلیط هواپیما بگیرم بدون ترس از سقوط و با سقوط هواپیما بمیرم

زندگی همه چیز است حتی وقتی هم که مرده ایم :clap:

من همیشه فانتزیم بوده که بعد از اینکه از یه سفر ، اتفاق یا هرچیزی وااقعا حالم خوب بود تو خواب بمیرم …
و تا الان دو بار فقط تو زندگیم پیش اومده که با خودم گفتم الان اینقدر خوبم که بتونم بمیرم
انگار مردن توی اون لحظه منو فریزر میکنه

3 پسندیده

نمیگم چطور دوست دارم بمیرم.
ولی میدونم چطور قراره بمیرم😃
یه روز برق منو میگیره از وسط نصف میکنه:grin::grin:

2 پسندیده

همیشه دوست داشتم بخوابم و دیگه بعدش بیدار نشم.

5 پسندیده

این بهترین مرگه از نظر من

1 پسندیده

اتفاقا جالبه اگر حکایت مرگ عطار رو مطالعه کنید
(یحتمل حکایت اغراق شده است ولی جالبه)

همیشه مرگ هایی مثل مرگ سقراط، مسیح ،امام حسین و امام علی خودمون و… من رو بوجد اورده
اما اون بی پروایی از مرگ توی مرگ عطار انگار در قالب یه شوخیه

و مساله درویش
به قول حافظ
غلام همت انم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

ترس از مرگ نتیجه تعلقات انسانه از تعلقی که به ارزو های دور در اینده داریم تا تعلقی که به انسان ها و …
درویش و آزاده ای که به هیچ چیز تعلق و دلبستگی نداره از مرگ نمیترسه
اما برای آزاده چه مرگی از همه زیبا تره؟
مرگی که بیشتر به مردم نشون بده که آزاده ترسی از مرگ نداره
و در عین حالی که حتی شرح مرگ آزاده برای بقیه سخت باشه اون با اغوش باز اون مرگ رو پذیرفته باشه
نمونه اش مرگ مسیح و امام حسین

پس از تسلط چنگیز خان مغول بر بلاد خراسان شیخ عطار نیز به دست لشکر مغول اسیر گشت. گویند مغولی می‌خواست او را بکشد، شخصی گفت: این پیر را مکش که به خون‌بهای او هزار درم بدهم. عطار گفت: مفروش که بهتر از این مرا خواهند خرید. پس از ساعتی شخص دیگری گفت: این پیر را مکش که به خون‌بهای او یک کیسه کاه ترا خواهم داد. شیخ فرمود: بفروش که بیش از این نمی‌ارزم. مغول از گفته او خشمناک شد و او را از پای در آورد.