بعضی اوقات وقتی متوجه میشی هنگام غروبه و تا خود شب ذهنت رو درگیر میکنه، دلت شاید بگیره. جوری که بخوای از خودت هم فرار کنی یا با یه چیزی سرگرم شی تا فقط اون لحظات بگذره.
چرا این اتفاق میوفته؟ دلیل خاصی داره؟ ایا این زمان هورمون های بدن جوری تنظیم میشه که این احساس رو داشته باشیم یا دلیل دیگه ای داره؟
چی فکر می کنی…؟
من فکر میکنم این حس به خاطر تمایل طبیعی ما به نور خورشید هست و غروب نمادی از اتمام روز و نبودن نور به حساب میاد. خودم همین حس رو توی روزهای ابری هم دارم!
من از غروب خوشم میاد. لحظه ای که شب بر روز غلبه می کنه من حال می کنم
اگه انسان روزش رو آنطور که از خودش انتظار داره سپری نکرده باشه این اتفاق براش میفته حس یه آدم سالمند که عمرش را به دلخواهش سپری نکرده البته شاید
احتمالا این در مسیر تکامل چند میلیون ساله در ما شکل گرفته. از میلیونها سال قبل تا همین چند سده اخیر، ما لامپ و چراغ نداشتیم. و غروب نشانه تاریک شدن هوا و آمدن ترس از خطرهایی بود که در تاریکی اتفاق میافتاد. و این حس به نسلهای بعدتر که ما باشیم منتقل شده.
نمیدونم در کجا این مطلب رو خوندم. شاید مجله دانشمند یا یکی از خبرگزاریهای خارجی فارسیزبان.
به نظر من غروب مقدسه
غروب یه جورایی مثل انتخاب میمونه
باید با خودم کنار بیام که روزم تموم شده و باید واسه دنیای شب خودم برنامه ریزی کنم
شایدم شبیه به مرگه، زندگی تموم شده و زندگی بعد از مرگ میخواد شروع بشه که چون دیدی نسبت بهش ندارم ممکنه واسم ترسناک باشه
غروب منظره ی زواله و به همین علت دلگیره… ولی نکته ی جالبی که من قبلا توی یه مجله خوندم این بود که غروب و هوای ابری روی زنها بیشتر از مردها تاثیر میذاره و افسردشون میکنه که این مسئله برمیگرده به هورمدن ها و فیزیولوژی بدن زن…