همه ما سعی میکنیم زندگی را با شادی طی کنیم و از غم رهایی پیدا کنیم ولی انگار موفق نمیشیم چرا؟
راه نمائی
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق / برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این؟
میتونیم اینجوری نگاه کنیم که غم ناشی از اینه که چیزی با معیارهای ذهنیمون نمیخونه. کسی که هیچوقت غمگین نمیشه، شاید به این دلیل باشه که به همه چیز راضیه و کسی که همیشه غمگینه برعکس شاید اونقدر سختگیره که به هیچ چیزی راضی نمیشه.
مابین این دو حالت، به نظرم حالت نرمال و خوبیه، نه اونقدر بیمعیار و بی احساسیم که کمبودی رو احساس نکنیم، نه اونقدر سختگیر که خودمون رو همیشه زجر بدیم.
عشق مثال زیبائی از این احساس متضاده!
چو شادی بکاهی بکاهد روان / خرد گردد اندر میان ناتوان
چو خشنود داری جهان را به داد / توانگر بمانی و از داد شاد(فردوسی بزرگ)
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد / ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست(حضرت سعدی)
به عبارت کلی تر حق خوبه غم و شادی بهانه است
وز خدا شادی این غم به دعا خواسته ام(حضرت حافظ)
تفاوت شادی و غم درین است که با حصول شادی انسان چیزی به دست میآورد و لی با حصول غم انسان اغلباً چیز هایی از دست، و انسان همیشه بدست آوردن را دوست میدارد ولی از دست دادن چیزی را دوست ندارد از همین رو همیشه از غم گریزان است چون با حاصل نمون غم میداند که چیزی از دست خواهد داد بنابر این همیشه دوست دار شادی است چون میداند با حصول شادی چیزی بدست خواهد آورد.
به نظر من زندگی همینه . ترکیب غم و شادی ، امید و ناامیدی ، خنده و گریه ، پیر و نوزاد ، مرگ و تولد و … مثل نتهای موسیقی است ، مثل سمفونیهای بتهوون و موتسارت که بالا و پایین دارد ، رتیم تند و کند دارد ، اوج میگیرد و گاهی فرو میآید چنانکه تنها یک صدای ضعیف به گوش میرسد ، گاهی حس نشاط و شادی دارد و گاهی آهسته و غمگین نواخته میشود .
همه ما انسانها زندگی موزیکال داریم . پس مسلما هم حس مثبتش رو خواهیم دید و هم حس منفیاش . مهم اینکه ترکیب اینها در پایان یک صدای دلنشین و لذتبخش باشه نه صدایی گوشخراش که همه رو فراری میده !