برای کسی که از خودش بیزار و متنفره چه راهکاری دارید؟!
با این نگاه که این فرد اعتماد به نفس خودش را کاملا از دست داده و احساس پوچی و ناامیدی عمیق و شدیدی نسبت به زندگی خودش داره.
اگه اهل مطالعه س و در ضمن خودش هم مایله مشکل تنفر از خودش رفع شه؛ دو تا کتاب عزت نفس میدم دستش:
- کتاب بازسازی عزت نفس در ده هفته از میتو مک کی،
- و کتاب عزت نفس به زبان ساده از ویویان هارت.
هر دو کتاب مفاهیم ساده مرتبط با عزت نفس رو به خوبی توضیح دادن و گفتن که چی میشه که فرد گاهی عزت نفسش زیاد یا کم میشه. و در ضمن مزیت داشتن عزت نفس رو هم گفتن.
مهم تر از همه اینکه هر دو کتاب تمرین های خیلی ساده ای دارن برای رسیدن به خوداگاهی و تلاش برای دوست داشتن خودمون با همه نقاط قوت و ضعفمون، به شکلی که هستیم. یه مثال از تمرین های کتاب:
- کدوم جنبه های بدن خودت رو دوست داری؟ چرا؟
- کدوم جنبه های بدن خودت رو خیلی نمیپسندی؟
و … .
اگه اهل مطالعه نیست، و شخص خیلی برام مهم باشه؛ تلاش میکنم راهی برای متقاعد کردنش به خوندن کتابا پیدا کنم!
همین متقاعد کردنش شاید سخت باشه. این باور که خوندن اینجور کتابها بیفایده است و چیزی خاصی ندارند. چون قبلا کتابهایی با موضوعات موفقیت و اعتماد به نفس خونده و شاید فکر که این کتابها نیز مثل همون کتابها هستن.
البته بهتر با متخصصِ معتبر مشورت کنین ولی فکر میکنم اگر قبلا علاقهای به خوندن این کتابهای داشته، بیشتر حالت درماندگی دارن تا پوچی. این دو تا حالت ممکنه بسیار مشابه باشن ولی عمیقا تفاوتهای زیادی با هم دارن. برخلاف پوچی که یک نتیجه ذهنی از دریافتهای اعتقادی یا شناختی هست، درماندگی معمولا برعکس به دلیل عدم تناسب بین ذهنیت شناختی و واقعیت خودش رو نشون میده.
با یه مثال میشه بهتر نشون داد: دو فرد در حال تحصیل رو در نظر بگیرین. هر دو در یک مرحله با مطالب یکسانی سروکار دارن. ولی یک نفر با وجود موفقیت در طی مرحله، این احساس رو داره که حس درونیی که مرتبط با موفقیت در تحصیل بوده، ارضا نشده و در نتیجه به سمت پوچی گرایش پیدا میکنه. در این مورد فرد به خودش الزاما بدبین نیست، بلکه دنیا رو تهی از حس مثبت میبینه.
نفر دوم اعتقاد داره که با تلاش میتونه به بهترین شکل ممکنه مراحل تحصیل رو طی کنه ولی در واقعیت به دلایل مختلف (بدشانسی یا دلایل بیرونی) موفقیت موردنظر کسب نمیشه. این عدم تطابق بین باور و واقعیت منجر به درماندگی میشه که باعث میشه فرد خودش رو تهی از همهچیز ببینه، ولی الزاما دنیا رو تهی از حس مثبت نمیبینه بلکه این باور در وجودش رشد کرده که اون قادر نیست به بخش مثبت دنیا برسه.
خیلی سخته بشه توصیه کلی کرد ولی اگر که درماندگی مشکل فرد باشه، یک کار مثبت و کمخطر اینه که در فعالیت مثبت و با نتیجهی ملموس مادی یا حسی وارد بشه. ممکنه به عنوان دوست، بتونین با استفاده از شناخت خودتون این تیپ قعالیتی رو پیدا کنین یا طراحی کنین تا به تدریج حس منفی «همیشه شکستخورده بودن» از ذهن طرف پاک بشه.
باید دید افرادی که عدم اعتماد بنفس شان را از دست دادند از چه نوع خانواده هایی
هستند . والدین یکی از مسائلی است که خیلی زیاد میتونه در اینگونه موقعیت فعلی
تأثیر گذار باشه .
اینکه تو جامعه افرادی مانند بی اعتمادی به دیگران و عدم توانایی به اعتماد بنفس را
مشاهده میکنیم یکی از معضلاتی است که متأسفانه از خانواده ها سرچشمه میگیره
یا بهتر بگویم اغلب والدین خود باعث اینگونه مسائل میشوند . که خود معظلی است .
اون دوست عزیزی که گفتم، خودمم…
و هنوز با شدت بالایی از خودم و زندگی متنفرم و ایضا پوچی گستردهای رو حس میکنم که بر جهانم مسلط شده.
پیش روانشناس رفتم و جواب نگرفتم. قرص مرص هم نمیخورم! وقتی جلساتی رو شرکت کردم به این نتیجه رسیدم که نه اون فرد حرف منو میفهمه و نه من حرف اونو! انگار باید از یه فیلسوف و حکیم پیر فرزانه سوالم رو بپرسم چون خیلی ماهیت وجودی داره این سوال که چرا باید زندگی کنم؟
کاری که لاله @lolmol گفتی رو انجام دادم. کتابهای معرفی شده وبرخی کتابهای دیگه. شخصی هم گفته بود منو از پوچی و خودکشی، جردن پیترسون نجات داد. منم گفتارها و سخنرانیهاش رو پیگیری کردم ولی جوابی نگرفتم. قانع نشدم! شاید دارم در مقابل قانع شدن مقاومت میکنم؟!
فکر نمیکنم درمانده باشم یوسف @yousef البته آدم کاملا موفقی هم نیستم ولی به نسبت موفقم و یه تعادلی بین شکستها و موفقیتها حس میکنم. اما مسئله مهم اینکه وقتی یه کاری رو میخوام شروع کنم یا میخوام یه موفقیت رو جشن بگیرم بلافاصله درگیر این میشم که خب حالا که چی؟ بعدش چی؟ چه اهمیتی داره وقتی دوست ندارم زندگی کنم؟!
یه چیزی رو ولی فهمیدم و اینکه وقتی به بقیه کمکی میکنم، حس میکنم زندگیم الان ارزش داره! بیخاصیت و اضافی نیستم ولی این حس سریع از بین میره. به همین دلیل حتی کمک کردن مداوم به بقیه هم نمیتونه منو از این وضعیت بکشه بیرون.
خلاصه من هنوز توی همون تاریکی عمیقم. اگه نکاتی هست که میتونه کمک کنه، هنوز هم شنوندهام
اصلا گاهی فکر میکنم مثل کسیم که خودشو زده به خواب! هرکاریش کنی از خواب بیدار نمیشه! منم انگار دوست دارم توی این پوچی بمونم. انگار سماجتی دارم… تا با آغوش باز خودانتحاری رو قبول کنم(؟!)
تنفر از خود، پوچی، انتقاد بیش از حد از خود، نپذیرفتن و پس زدن شادی و … ذهنیتها و عادتهایی نیستن که الان به وجود اومده باشن. در طول یه عمر زندگی و در اثر بودن در محیط هایی که آدم هی انتقاد میشنیده، هی پس زده میشده، نیازهای عاطفی ش تامین نمیشده و …، ایجاد میشن. برای همین خوبه کمی مقیاس زمانی رو بلندتر در نظر بگیری (به اندازه ای از مرتبه ی همون عمری که با ذهنیت از خودمتنفر زیستی) و قدم های کوچیکی برای رفعش پیدا کنی.
-
حالا که اهل مطالعه هستی، کتاب شفای زندگی ترجمه گیتی خوشدل رو هم پیشنهاد میکنم (بقیه ترجمه هاش افتضاحن). هشدار هم بدم که این کتاب اصلا کتابی نیست که یه نفر با ذهن تحلیلگر بتونه راحت بخونه! اصلا برعکسش، از اون کتاباس که گاها دلت میخواد ببندی و بندازی کناری، چون به خرافه نزدیکه بعضی صحبتاش. ولی بخونش لطفا. صرفا چون یه دوست مجازی بهت گفته! میتونه در خودآگاهی و افزایش شناخت از خود بهت کمک کنه. دنبال منابع بیشتر و بهتری برای خودشناسی هم باش.
-
باز هم دنبال مشاور بگرد. مشاور خوب هم مثل پزشک خوب هست! برای اینکه برای قلبت به یه پزشک اعتماد کنی شاید نیاز باشه کلی بگردی و دکتر عوض کنی. این هم همون جور. بگرد تا کسی رو پیدا کنی که قدرت گوش دادن بالایی داشته باشه و خودش هم سالم باشه!
من به شکل متفاوتی تنفر از خود رو تجربه کردم/میکنم. دچار خودانتقادی بالا هستم و در ضمن کمالگرام. خیلی وقتا کارایی که میکنم، حتی اگه شاهکار، به ندرت توش حس لذت رو تجربه میکنم. هی تو ذهنم از خودم انتقاد میکنم و تا مدت ها فکر میکردم این مسیری هست که میتونه کمکم کنه رشد کنم. ولی الان میدونم و آگاهم که این کارم بیشتر از اینکه عامل رشدم باشه، عامل تخریب و شکست خوردنم هست. میدونم راحت تر و لذتبخش تر از این هم میشه رشد کرد.
بعد از اینکه آگاه شدم از خودم زیاد انتقاد میکنم و انتخاب کردم که دیگه نمیخوام این قدر به خودم سخت بگیرم و خودمنتقد باشم، بعضی میکروقدم ها رو برداشتم که کمکم کرد عادت خودانتقادی که شاید ۲۰-۳۰ سال همراه خودم داشتم رو کم کنم. یکی دو تا از اثربخش هاش اینا بودن:
- به مدت یکی دوماه هر روز قبل خواب و بعد بیداری، سه تا کاری که اون روز انجام دادم و بهش افتخار میکردم رو لیست میکردم.
-
من به خودم افتخار میکنم که امروز مواظب بدنم بودم و به اندازه کافی آب نوشیدم.
-
من به خودم افتخار میکنم که امروز جلوی افکار منفی م رو گرفتم.
-
من به خودم افتخار میکنم که امروز نون مونده تو سفره رو برای گنجشکا ریختم.
-
[مثال گذاشتم که بگم چیزای کوچک زیادی هست که هر روز انجام میدیم ولی حتی به چشممون نمیاد، خوبه که گاهی از خودمون تشکر کنیم و به خودمون افتخار کنیم بابت این قدمهای ساده ی انسانی].
- گاه به گاه توی آینه با خودم حرف میزنم. به خودم نگاه میکنم و میگم «همین طوری که هستی دوستت دارم.» «همینی که هستی کاملترینه و من همین رو دوست دارم.» و چیزهای این چنینی.
اینها ممکنه اصلا به کار شما نیاد. صرفا دارم مثال میزنم من چطوری با چالشی کمی مشابه روبرو شدم. شاید که ایده بده برای مسیری جدید برای شما … .
به نظرم بهترینو مطمئن ترینو فوق العاده ترین راهکار در یک جمله خلاصه میشه
با خدا آشنا بشو و باهاش رفیق شو
برو یکم بشین تو تنهایی با خدا صحبت کن و ببین مشکلات کار چیه؟ قشنگ بشین درش بیار. با خدا عهد ببند و سعی کن در این سمت حرکت کنی
شک نکن یعنی یک درصد هم شک نکن عزت نفس و بقیه خصایصی که گفتی کامل حل میشه
اگر دوست داشتی هم بگو تا بیشتر برات باز کنم و با هم بیشتر صحبت کنیم
من خودم عاشق این هستم کسایی که اینطوری هستند رو باهاشون صحبت کنم و باهمدیگه یه راه حلی براش پیدا کنیم. اصلا به نظرم ادم میاد تو این دنیا همین کارها رو انجام بده
وقتی ببینی یه نفر خیلی حالش به واسطه تو خوب شده انگار کل دنیا رو بهش دادند
همۀ مواردی که دوستان اشاره کردن، در جای خودش مفیده، امّا هیچکدوم جای یک روانشناس و بعضاً روانپزشک رو نمیگیره، گاهاً یه سرترالین 50 میتونه منشأ تحولات زیادی در زندگی آدمی بشه. مراجعه به متخصص، ورزش، تغذیه سالم، مواجهه مستقیم با مشکلات و مشغولیتهای ذهنی میتونه راهگشا باشه.