من وقتی که یک کتاب میخونم و با شخصیت های اون داستان رو به رو میشم، اولین کاری که میکنم اینه که توی ذهنم برای اون شخصیت چهره سازی میکنم.(حتی اگر اون شخصیت حیوان، میز، صندلی و … باشه)
این چهره سازی ذهنی من اصولا بر اساس چهره های بازیگرانی هست که رفتارشون توی یک فیلم، مشابه رفتار شخصیتی هست که توی داستان وجود داره.
مثلا وقتی که خلاصه ی کتاب قمار باز رو میخوندم، شخصیت داستان به شکل یک آدم چینی توی ذهنم تصور شد چراکه توی یکی از فیلم های بروسلی یک شخصیت چینی در حال قماربازی بود.
خیلی وقت ها هم شده که درمورد یک شخصیت حسابی چهره سازی کردم اما در ادامه ی داستان اون نویسنده به من میفهمونه که چهره سازیه من غلط بوده. در این جور مواقع واقعا ضد حال میخورم و واقعا برام سخته که چهره ی اون شخصیت رو توی ذهنم عوض کنم. مثلا وسط داستان بفهمم که یکی از شخصیت های داستان زن بوده(در حالی که من فکر میکردم که مرده )
چهره سازی شخصیت ها توی ذهن شما چجوریه؟
آیا شما هم اگر چهره سازیتون اشتباه از آب در بیاد اذیت میشید؟
جالبه تا حالا بهش دقت نکرده بودم!
برای منم همینطوره، تا جایی که یادم می آد ناخودآگاه شخصیت ها رو با توجه به شخصیت فیلم ها شبیه سازی کردم. اما در حین پیشرفت داستان ممکنه این تجسم تغییرهای نرمی بکنه و بشه یه نفر دیگه. اما تا حالا این موضوع اذیتم نکرده. البته نه اونقدر تغییر رادیکال که مرد بشه زن
اما بعضی وقتا شخصیت داستان اینقدر خوب و زیبا ساخته و پرداخته شده، که آدم بعیده مدلی غیر از اونی که نویسنده تو فکرش بوده تجسم کنه. مثل شخصیت استیونز پیشخدمت داستان کتاب «بازمانده روز» ایشی گورو. قسمت عمده ای از کتاب به شخصیت پردازی همین یک نفر پرداخته شده و این هنر و قدرت نویسنده رو نشون می ده.
من اول های کتاب با شخصیت استفان توی فیلم جنگوی زنجیرگسسته (تارانتینو) تجسمش کردم ولی بعد فهمیدم اونقدر توحش توش نیست :)) . بعد کلا یه آدم جدید براش باز کردم تو ذهنم.
یا مثلا شخصیت اسکارلت توی بر باد رفته (که بیش از ۱۵ سال پیش خوندم). وقتی فیلمش رو دیدم با تقریب خوبی همونی بود که فکر می کردم! این کتاب از نظر قدرت توصیف بی نظیر بود.