از داستانهای سازمانی‌تان بگویید!

تجربه‌های جمعی من بیشتر تجربه کارهای علمی در گروه بوده. به همین خاطر، ممکنه با تجربه کسب و کار متفاوت باشه.

قسمت اول این تجربه از کار گروهی بر روی موضوع جدیدی در یک سازمان (دانشگاه) شروع میشه. تعدادی متخصص در حوزه‌های مختلف جمع شدیم تا این کار گروهی رو پیش ببریم. چون موضوع جدید بود، نیاز به مطالعه اولیه داشت. قرار بر این بود که هر شش ماه، ارزیابی انجام بشه که آیا مطالعه اولیه کافی هست و میشه کار تحقیقاتی جدی رو شروع کرد یا نه.

این فرآیند برای سه دوره شش ماهه تکرار شد و هر بار، گروه شروع به تکرار کار میکرد. نتیجه این مدت، دلسردی قسمتی از اعضا از شروع کار جدی بود. من برحسب عادت، در کارهای گروهی سعی میکنم مستندات کار از جمله مکاتباتی که نشان دهنده روند کار باشه، رو همیشه جمع آوری میکنم. بعد از این سه دوره، با این مستندات، پیش مدیر (رسما مدیر نبود ولی برحسب کسوت، ایشون کلیت فرآیند رو رهبری می‌کرد) و بهش یادآوری کردم که داریم دور خودمون میچرخیم و بهتر کار جدی رو شروع کنیم. ایشون آدم بسیار منطقی بودن، و قبول کردن که مسیر کمی به سمت کار جدی پیش بره. ولی متاسفانه خیلی دیر شده بود و بعضی افراد اونقدر دلسرد بودن که با اولین اختلالی که در مسیر گروه پیش آمد ( اختلال به اون معنی هم نبود، به نوعی نظرخواهی برای آینده گروه بود ) ، گروه از هم پاشید. بعد از اینکار با قسمتی از همین گروه به سبکی که فکر میکردیم درست هست، شروع به کار کردم، که تجربه بسیار متفاوتی هست (پر از تجربه های خوب، بد و زشت) و میزارم برای قسمت بعد داستان.

نکات مهمی که در ترکیب گروه وجود داشت و من در قسمت بعد تجربه سعی کردم ازش درس بگیرم:

1- خصوصیات رهبری گروه باید بین هدفگرائی و جستجوگری متعادل باشه. در مورد ما مدیر گروه بیشتر جستجو گر بودن و تمایلی به هدفگرائی نداشتن. البته در خیلی از سازمانها و گروهها، برعکس هدفگرائی بیش از حد باعث میشه عمر کار گروهی پائین بیاد.

2- در ترکیب گروه افرادی پیدا میشدن (که برحسب کسوت تاثیرگذارتر بودن) که صرفا وجود گروه براشون مهم بود و جاه‌طلبی خاصی نداشتن. به همین خاطر تمایلی در قسمت تاثیرگذار گروه، تمایلی برای پیشرفت وجود نداشت.

4 پسندیده

این بحث و داستان ها هریک به شکلی، جالب و جذاب بود.
منم امروز نشستم نوشتم، البته خیلی بیشتر از صدتا شد، چند قسمتش کردم، سریالی شده برای خودش. قسمت اول رو میذارم، بعدش اگه موافق بودید قسمتای بعدی رو هم بذارم یا صبر کنم بعد از نقد و بررسی بقیشو پخش کنم. راستش دلیل این طولانی شدن گستردگی سازمانمه. حالا اگه دیدید از تمرکز بحث دور میشیم هم اینجا نیارم ادامه رو.

بسته تقریباً صدتایی اول:

داستان من از علاقه به فیزیک شروع میشه، علاقه ای که فکر میکنم در کلاس فقط کمی متفاوت فیزیک اول دبیرستانم، شکل گرفت، با سوال هایی که معلم می پرسید و ایده یا فرصت فکر کردن و بحث و جستجو می داد. تو تمام کلاسای دانشگاه تعداد بسیار کمی از کلاسایی که داشتم این شکلی که نبود، حتی بدتر از این. همچنان اینو به پای فیزیک نذاشتم و برخلاف افت تحصیلی شدید در بعضی ترم ها به این دلیل و دلایل دیگر، به جای اینکه مثلاً رها کنم یا مثل یکی از بچه ها تغییر رشته بدم، به سختی با شرایط حافظه محور کنار اومدم و لیسانسمو، با نمره های خوب ترمای آخر، گرفتم و شدم معلم فیزیک.
خیلی آماده معلمی نبودم ولی
سعی کردم کلاسام از بحث خالی نباشه، سر عمق و حاشیه مسأله ها حرف پیش می آوردم، اما براساس ویژگی های شخصیتیم انگار خیلی بلد نبودم مثل معلمای دیگه از بچه ها کار بکشم که از ترسم شده زیاد درس بخونن و تا حد قابل قبولی موفق بشن یا یه عالمه مسأله باهاشون کار کنم. که حجم ظاهری کار تو چشم برو باشه.

ادامه دارد . . .

4 پسندیده

بسیار عالی و ممنون و منتظر بخشهای بعدی.
نکته بسیار خوب و آموزنده در تجربه شما، نمونه ای از شایستگیهای متضاد بود.
هر شایستگی، معمولا، از توازن بین دو شایستگی متضاد حاصل میشود. ساده ترین آنها تصمیم گیری است که تصمیم گیری خوب، تعادل میان تحلیلگر و ریسک پذیری است. هر کدام کمتر باشد، تصمیم گیری از حد بهینه خارج میشود.
ممنون و منتظریم

3 پسندیده

بسیار خوب و آموزنده.
ممنون. لطف میکنید کمی از یارگیری‌های این داستان هم بفرمایید؟
بیایید محدودیت ۱۰۰ کلمه را خیلی جدی نگیریم.
:slight_smile:

1 پسندیده

چند خواهش هم دارم
از دوستان خواهش میکنم :
۱. همه در تفسیر از داستانها و اشتراک گذاشتن تفسیرها یا برداشتهایشان دریغ نکنند.
شاید در این فرصت بتوانیم گفتگوهای نه چندان موافق با هم را هم تمرین کنیم.
۲. لطفا منتظر نباشید تا کسی ( مثلا بنده یا دوستان دیگر) حتما چیزی بنویسیم تا داستانی دیگر را به اشتراک بگذارید.

بیایید کمک کنید به ۲۰۰ داستان تا ۳۰ روز آینده برسیم. از دوستان هم دعوت کنید.

ممنون از مشارکت شما

4 پسندیده

خوب این قسمت داستان من پیشنهادهایی برای فرار و رهایی داشتم ولی موندم و بالا اومدم، البته موندن در هر سیستم غلطی خوب نیست ولی فرار هم راه چاره نیست، یه جایی تو قسمتای بعدی میگم که شکست تحصیلی در دانشگاه کجا به دردم خورد. اما اینم بگم که جدا از مشکلات خودم، سیستم تکرار کننده شیوه های غلط آموزشی بسیار در گریزان کردن افرادی که ممکنه تو اون علم بدرخشن، مؤثره. کسایی که میمونن بهتره که بخوان و بتونن تحول ایجاد کنن نه فقط چرخو در جا بچرخونن.
نکته دیگه تا اینجا اینکه فقط فهمیدن و فهموندن نباید هدف باشه، باید معیارهای قابل اندازه گیری از بیرون هم مشخص باشه. در این صورت ثمره تلاش ها، شیرین تره. البته همین معیارهای قابل اندازه گیری خودشون گاهی تبدیل میشن به دام هایی که کیفیت رو فدای کمیت می کنند، پس بهترین اتفاق توی سازمانی که داستان من در فضای اون اتفاق میفته اینه که معیارهایی برای اندازه گیری و ارزش گذاری کیفیت آموزش شکل بگیره.

نکته دیگه اینکه: چرا این همه درس در این همه سال به این همه آدم ارائه میشه؟ مثلاً جدیداً درسی به اسم تفکر! اگه بخوایم میتونیم با چنتا درس، با زمان و اصول مناسب بسیاری از نیازهای واقعی به آموزش رو برطرف کنیم.
مهمتر اینکه، واقعاً تربیت معلم کار سختیه و نباید سرسری برگزار بشه، نباید مثل استخدام کارمندای دیگه دولتی باهاش برخورد بشه، خیلی از معلمای که تازه استخدام میشن از قدیم تا جدید و خود من، کار رو با تجربه کردن روی بچه ها یادگرفتن یا حتی یاد نگرفتن و براساس یک سری عادت های شخصیتی یا نسخه های غلط، پیش بردن، یعنی تو اشتباهات سیستم حل و هماهنگ شدن.
اینم نتیجه آزادی از بند صد :wink:

3 پسندیده

بعضی قسمتای موضوع کمی تم تخصصی داره و خب ادم گاهی میترسه تو بحثای تخصصی سوتی بده … .

هدف خیلی چالش برانگیز :muscle: و جالبیه. مخصوصا که شخصا همه داستان ها رو می‌خونم تا هم بتونم ازشون یاد بگیرم و هم بتونم دنیای فعالیت جمعی رو از دید آدمای دیگه ببینم. برای رسیدن به این هدف، بعضی دوستان رو که دوست دارم از داستان‌های تیمی‌شون بشنوم رو دعوت میکنم: @bahram، @Shimmery، @Fatemeh-law ، @Fateme_Gheissi و @fate_amiri دعوتین یه داستان از شکست‌ها و یا پیروزی‌های جمعی‌تون بنویسین تا بتونیم با هم ازش یاد بگیریم.

3 پسندیده

من هم داستانهای متفاوتی دارم. در محیط کار، قرار بود یک عضو جدید به گروه اضافه شود. یک فرد با ویژگی های برجسته، سابقه تحصیل و کار در خارج از کشور و یک رزومه بسیار عالی، مشکل اصلی در این بین جانبداری مدیر شرکت از ایشون بود که حساسیت بنده را برانگیخت. تا به حال افراد دیگری نیز با این رزومه ایی در این سطح مورد بررسی قرار گرفته بودند اما هر کدام به نحو و علتی درخواستشان رد شده بود. ما در یک شرکت دولتی پژوهشی کار میکنیم حدود 5 الی 7 نفر پیمانی و شرکتی هستیم. به نظر برخی جذب ایشون بیشتر به خاطر مباحث قومی و قبیله ایی رایج در ایران بود. به هرحال درخواست ایشون مطرح شد. در ابتدا فقط بنده و یکی دو نفر دیگر مخالف بودیم اما کم کم بقیه هم با ما هم درخواست شدند. در نهایت جذب ایشون تا آینده به تعویق افتاد. موضوعی که باعث شد بنده به عنوان یک شکست به این موضوع نگاه کنم توهین ها و تهدید هایی بود که در این بین به وجود آمد. این که اعضای رسمی و قویتر حاضر در شرکت به راحتی موضوع را به حاشیه بردند و از هیچ اقدامی کوتاهی نکردند. در حال حاضر مهمترین خروجی از آن جلسه، این بود که بنده و سایر اعضای پیمانی باید خودمان را و قابلیت های مان را به گروه ثابت کنیم. حق رای در سایر جلسات مشابه از ما گرفته شد (با توجه به تاثیر رای منفی ما در استخدام فرد مذکور)، پرونده های پژوهشی ما زین پس با جدیت و دقت بیشتری مورد بررسی قرار خواهد گرفت. مهمترین درس تا قدرت کافی و نحوه بیان خواسته را پیدا نکردی درخواستت را لازم نیست مطرح کنی، دنیای حاضر به هوش های متفاوتی احتیاج دارد یکی از این موراد هوش ارتباطی (!!!) است.

7 پسندیده

در ابتدای کار که بنا بر ایده دادن و تعیین راهکار بود هیچ کسی ساکت ننشست، و در انتهای کار که بنا بر اجرا بود هیچ کسی اظهار فضل اضافی نکرد! این دو مورد خیلی کلیدی بودن در موفقیتمون. خیلی وقتها دیدم دوستان موقع ارائه راهکار سکوت میکنن و بعد که وقت اجرا میشه هر چی «اه و اوه» و ایراد هست مطرح میکنن و یا موضوع رو به حاشیه میبرن. با این کارشون اجرا رو در کل فلج میکنن.

3 پسندیده

ممنون از شما
نکته بسیار مهمی در این داستانک شما هست.
اینکه در هنگام اجرا حرف میزنند و مانع میشوند، اما قبلاً حرفهایشان را نگفته اند.
در کار تیمی، سکوت به معنی عدم همراهی است. پس لازم است در جلسات ایده پردازی یا همفکری از تک تک افراد بپرسیم و بخواهیم که اگر ایده یا مشکلی میبینند، بگویند، الان وقتش هست.
اگر زمان لازم دارند، بدهیم (در حد معقول و با توفق)، اگر مخالف هستند، گوش کنیم (گوش کردن به معنی پذیرش نیست) و خلاصه بگذاریم حرفها زده شود و تمرین کنیم که با نظر مخالف کار کنیم…
ممنون از شما

3 پسندیده

این مشکل رو من هم در درس پژوهی تجربه کردم. معمولا سکوت افراد و عدم اظهار نظر و بیان ایده هاشون، کیفیت کل کار و خیلی پایین میاره!

2 پسندیده

همونطور که عرض کردم این مشکل خیلی فراگیر هست و مشکل هم ریشه های مختلفی داره که فعلاً ازش بگذریم.
اما اونچه به ما کمک میکنه که ببینیم چرا اینطوری میشه، این هست که ببینیم ما چه میتوانیم بکنیم، علیرغم همه کارهایی که کردیم، که این مشکل رفع بشه…
بعضی ها رو عرض کردم، بقیه رو شما پیشنهاد بدین.
یادتون باشه که حق نداشته باشیم که ایراد رو به دیگران نسبت بدیم، این کمکی به ما نمیکنه… ما میخوایم مشکل رو حل کنیم نه اینکه مقصر رو پیدا کنیم…
ممنون

3 پسندیده

تا وقتی در هر مرحله پیشنهادات هر فرد رو دریافت نکردیم وارد مرحله ی بعد نشیم. حتی این گزاره رو میشه به عنوان یک قانون درآورد.
پیشنهادات رو در هر مرحله مستند کنیم و بنویسیم

1 پسندیده

این روش خیلی خوبه، اما اجراش کمی چالشی هست.
طرف مقابل باید واقعاً حس کنه که شما میخواهید حرفش رو بشنوید، نه اینکه ابزاری یا سندی درست کنید که بعدا صداش رو خفه کنید یا بهش اتهام بزنید.
پس:
اولاً روز اول این قانون را بگذارید که همه باید نظرشون رو بگن، اما همه میدونیم که همه نظرها رو نمیشه تامین کرد
ثانیاً نظرها خوب هست که مستند به عدد و رقم باشه، احساس آدمها مهم هست، اما ممکنه برای همه قابل درک نباشه
ثالثاً همه وقت خواهند داشت که نظرشون رو کمی پخته کنن، اما باید به فکر برنامه زمانی هم باشیم. بودجه زمانی همه ما محدود هست. (این رو میشه تبدیل به یک بازی کرد حتی)
هنر شما این هست که در کسی ایجاد حس تهدید نشه، اگر بشه، رفع اون دشوار و گاهی ناممکن خواهد بود.
امتحان کنید، از قوانین ساده شروع کنین، شک نکنید که همه در دراز مدت خوشحال تر میشوند.
سربلند باشید

5 پسندیده

هفته گذشته یک تجربه جالب در کارگاه دوی سرعت طراحی کسب کردم. این کارگاه برای ارایه راه حل ها و همچنین طراحی جواب و ایده های جدید در هر زمینه ای برگزار میشه. نکته ای که تو این کارگاه رعایت می شد و خیلی جالب بود این بود که در این کارگاه ما یک جمع بودیم اما هر کدام به تنهایی. این کار باعث می شد که اگر کسی ایده پردازیش فوق العاده اس جمع رو به دست نگیره و باعث نشه که بقیه از دادن نظرات کاربردی نا امید بشن. ضمن این که همه افراد در ارایه راهکار نهایی دخیل بودند. یک نکته جالب دیگه این بود که این کارگاه یا کلا روش Design Sprint روشی بود که نتیجه اش از این سه حالت خارج نبود:
1.شکست آموزنده
2.موفقیت نصفه نیمه
3.شاهکار
و با توجه به این که کلا سه تا پنج روز زمان می برد میشد گفت این سه نتیجه جزو بهترین نتایجی که میشه گرفت. حتی از نتیجه یک دوی سرعت طراحی میشه برای دوی سرعت طراحی دیگه استفاده کرد. به نظر من استفاده ازش ضرر نداره که هیچ حتی سود هم داره.

3 پسندیده

قسمت دوم داستان کمی جنجالی هست و به دلیل مسائل اخلاقی صرفا به صورت بسیار خلاصه و براساس نکاتی که مستند هست تعریف میکنم. این قسمت حاوی نکات بسیار مهمی برای هوشیاری مناسب برای حفظ حق و حقوق فردی در گروه هست که در آخر به آن اشاره میکنم.

براساس تجربه از کار گروهی اول، به همراه فرد دیگری از همان گروه، کار گروهی را شروع کردیم که به صورت موثری خصوصیتهای متضاد را پوشش می‌داد. من براساس شخصیت جستجوگری و تحلیلی و همکارم براساس هدفگرائی و توان ارائه بیرونی کار می‌کردیم. این کار گروهی در 2-3 سال به سرعت به نتایج فوق‌العاده‌ای رسید. این نتایج با بروز بیرونی خوب باعث تقویت و رشد گروه شد.

نکته مهمی که در این بین اتفاق افتاد، این بود که مدیران سازمان اصلی، گروه را متعلق به ارائه دهنده می‌دیدن. این دیدگاه باعث رشد سریع سازمانی همکارم شد. من در کل به این رشد به دید مثبت نگاه می‌کردم و دیدگاهم این بود که با این رشد، گروه اعتبار سازمانی کافی برای هدفهای بزرگتر به دست میاره.

این رشد نامتوازن به جائی رسید که ارزیابی کار سازمانی من در هیئتی با حضور همکارم انجام میشد. در این موارد رسم بر این است که میزان مشارکت افراد در گروه، براساس فرد معتبرتر سازمانی تعیین می‌شود. اتفاقی که در این ارزیابی افتاد (هم براساس نتیجه و هم براساس اطلاعاتی که دارم)، به سادگی نشان می‌داد که همکارم، مشارکت من در گروه را انکار کرده و به همین دلیل سازمان، میزان کار من در مدت 2-3 سال را صفر ارزیابی کرد و عملا محترمانه اخراج شدم (به دلیل قدمت و اعتبار کمی غیرمستقیم بود). اتفاقهای بعد از آن بیشتر شخصی هستند و کمکی به داستان نمیکنه.

نکاتی که به نظرم به عنوان درسهای بزرگ برای زندگی میتونم بگم (نکات تحلیل سازمانی میشه در بحث واکاوی بشه) اینه که:

1- در کار گروهی جدی، بر اخلاق تکیه نکنید چون به شدت قابل تفسیر برحسب منافع هست (کلاه اخلاقی). برای مورد من در این مثال، به دلیل ماهیت سازمان، تنها راه تکیه بر اخلاق بود ولی در موارد زیادی، به راحتی با کار ساده قانونی، امکان تقلب را میتونید کاهش بدید یا حداقل امکان تقلب بسیار سختتر میشه.

2- در ارائه نتایج کار گروهی، حتی کوچکترین نتایج، دقت کنید که نقش و میزان مشارکت شما به دقت لحاظ شده باشه. در این مسئله به هیچ وجه سهل‌انگاری نکنید چون به تدریج نقش شما رو کمرنگ میکنه. این مسئله ممکن هست کار گروهی را کمی کند کنه، ولی به ثبات گروه، حفظ حقوق افراد، آرامش سازمانی و رشد طولانی مدت گروه کمک بسیار زیادی میکنه (در کنار ساختار حقوقی).

3- قواعد عملی اجتماعی که در اون زندگی و کار میکنید رو بشناسید، خوب یا بد فرقی نمیکنه. شما با این قواعد عملی کار دارید نه ایده‌آلهای ذهنی یا آموخته‌های غیرواقعی. توی این شناخت، بسیار واقع‌بین باشید.

4- گروه خوب (به معنی علمی) با گروه مناسب (به معنی همخوان با شرایط فردی و اجتماعی) متفاوت هست. در بسیاری از موارد، اثرات جامعه بیرونی، میتونه این تفاوت رو بیشتر کنه. برای مثال، براساس خصوصیتهای گروهی، گروه ما خوب و موثر بود ولی در سازمانی غیرموثر قرار داشت که به شدت انگیزه تقلب اخلاقی را بالا میبرد.

5- به نظرم برای جامعه کنونی، قبل از کار گروهی، از وجود روشی برای ایجاد ساختار حقوقی در گروه مطمئن بشید. این کار ممکنه به نظر سختگیری و مانع در راه شروع کار گروهی به حساب بیاد، ولی بودنش گروه رو ماندگارتر میکنه و نبودنش با احتمالی بسیار بالا، وسوسه تقلب و حذف همکار را در افراد ایجاد میکنه. این ساختار اصلا شرط کافی نیست، ولی شرط لازم به ویژه در محیط اجتماعی کنونی هست.

8 پسندیده

داستان گرچه کمی تلخ اما بسیار خوب و آموزنده بود.
اگر اجازه بدهید مورد به مورد نگاهی بکنیم به نوشته بسیار خوب شما و یاد بگیریم از تجربه ای که گران بدست آوردید و رایگان به ما دادید.

مفهوم تکیه را باید تعریف کنیم. تکیه اگر این باشد که چشم را ببنیدم و فقط اخلاقی فکر کنیم، خوب نیست. اگر به اخلاق به چشم یک ابزار محیطی نگاه کنیم، ابزاری که متر و معیاری برای انتخابهاست، خوب است. اگر بد شده، بیائید اینطور نگاه کنیم که “من” خوب استفاده نکردم. حرفم را بزنم، حقم را بخواهم، اما اخلاق را هم رعایت کنم.

ارائه یک مهارت است که همه اعضای تیم باید داشته باشند. این مهارت را باید آموخت و بسیار زیاد تمرین کرد. تمرین همیشه بر استعداد غلبه میکند. پس شاید من مهارت ارائه را چون نداشتم، به دیگری سپردم و اسمش را اخلاق گذاشتم. این روش خوب نیست و معمولاً هم جواب نمیدهد. مثلاً من پیشنهاد میکنم اگر جایی از من اسم برده نشد و زحمت من ارائه نشد، صریح بگویم و بخواهم: صریح اما آرام و اخلاقی

قواعد را حتما باید شناخت. آنها وجود دارند. مهم عینکی است که در این شناخت میزنیم. خوب نیست که با بدبینی زیاد شروع کنیم، همانطور که خوش بینی زیاد هم خوب نیست. اعتدال را باید رعایت کنیم.

نتیجه کار شما فقط حدود 15 درصد تابع علم است، بقیه اش ارائه و فرصت سنجی و تعامل موثر و … است. بنابراین گروه اول باید کارآمد باشد، بعد باید خصیصه های دیگر را داشته باشد. گروهی از دانشمندان که با هم نتوانند کار را تقسیم کنند، هرگز به جائی نخواهند رسید. بنابراین بهتر است از همان ابتدا آنچه میخواهیم را روشن و توافق کنیم.

همه چیز را نمیشود حقوقی کرد. اگر بخواهیم چنین کنیم، و زیاده روی کنیم، اعتماد مورد تهدید قرار میگیرد که زیربنای همه چیز در کار تیمی است. باید همانطور که پیش میرویم تکلیفها را روشن کنیم، به مرور و از گذشته و دلخوریها درس بگیریم.
در این راه تمرین و بهتر شدن، مثلاً در مهارت ارائه، خیلی کمک میکند.
باز هم ممنون از اشتراک این تجربه عالی
سربلند باشید

4 پسندیده

متن:
یه کلیشه تکراری قدیمی هست که میگه “شکست،مقدمه پیروزیست” . فکر میکنم اونایی که این جمله رو میگن یا شکستشون با شکست بقیه فرق داره یا پیروزیشون . چون نمیشه که آدم هر کاری میکنه به جایی نرسه . یادمه اولین بار که دست به قلم شدم نوشتن یه متن کوتاه بود برای مسابقه تو مدرسه ؛ اون موقع سال اول دبستان بودم . با اینکه پنج روزی میشد به خاطر آنفولانزا خونه نشین شده بودم و 3 بار هم پنسیلین به من اصابت کرده بود ؛ ولی به هر زوری هم شده متن رو نوشتم . فردا صبحش که رفتم مدرسه بدون هیچ وقفه ای امتحان دیکته گرفتن که من هیچی از اونو بلد نبودم . نتیجش شد نمره منفی 3ونیم از دیکته که فکر کنم باید تو گینس ثبت میشد ولی غفلت کردن . شاید پیش خودتون بگیذ پس متن من چی شد؟! معلممون میخواست تمرین پرتاب توپ کنه برا همین برگه من نخونده مچاله شد و رفت به ناکجا آباد .
گذشت و شد سال دوم . معلمون سر زنگ انشا یه اشتباهی کرد و بالاخره یکی از انشاهامو زنگ تفریح خوند . وقتی بهم گفت آماده باش فردا سر صف انشاتو بخونی ، فکر میکردم میخواد دستم بندازه . ولی فردا شد و من سر صف بودم و داشتم متنمو میخوندم و برای اولین بار نوشته هام دیده شد . گرچه هیچوقت برای دیگران ننوشته بودم ولی خب اینکه متنات خونده بشه خالی از لطف نیست . ادامه دوران دبستان همینطور رو به صعود حرکت کرد . جایزه های مدرسه و تقدیر های مدیرا به اندازه نامه ای که یروز به دستم رسید ، منو شگفت زده نکرد . نامه از طرف یکی از نویسنده ها و شعرای معاصر بود که اتفاقی یکی از نوشته های منو خونده بود .
دوره دبستان با همه خوشی هاش تموم شد . بهتره دوره راهنمایی رو اسمشو بزارم دوران رکود . باز این خوب بود تا اینکه وارد دبیرستان شدم. برای یه پرنده عاشق پرواز ، سخت ترین چیز وادار کردن اون به آوازه . به هر سختی بود وارد دانشگاه شدم . ترم 7 بودم که اتفاقی یکی از دوستان بهم گفت یه جمعی هست واسه دل خودشون داستان مینویسن . دیدم بد نیست واس دل خودم دوباره دست به قلم بشم . همون اولین جلسه هر کسی یه متنی همون لحظه مینوشت و میخوند تا اینکه نوبت من رسید . وقتی داستانمو خوندم و سرمو آوردم بالا دیدم همه بهت زده منو نگاه میکنن .
شده بودم شبیه جوجه اردک زشتی که یه روز عددی نبود ولی الان بالاخره وقت پروازش شده بود .
الانم که نویسنده رادیو شدم و خیلیا نوشته هامو میخونن هنوز قبول ندارم که به پیروزی رسیدم . ادیسون که برای اختراع لامپ 999 بار شکست خورد . برای همین معتقدم که به پیروزی نرسیدم . چون هنوز 999 بار شکست نخوردم.

5 پسندیده

چه جالب، اگه اینجا جاش نیست، در بحثی جدا راجع بهش بنویسید، خیلی خوبه.

3 پسندیده

سلام و ممنون از این داستان خوب… خوشحالم که الان در حال پرواز هستی …
در نوشته شما، داستانی که من میبینم تعریف از موفقیت و شکست هست. شما دائم جلو رفتی و در متن نوشتی چیزی نشده. فکر کنم کمی فروتنی میکنی، الان جای خوبی هستی و خودت هم میدونی، اما دوست نداری اسم این رو بگذاری موفقیت. این خوبه، اگر جنسش فروتنی باشه، آزارنده است (برای خودت) اگر جنسش خودزنی باشه…

در هر حال، من فکر میکنم باید متری تعریف کنیم، میخوام تا فلان زمان، به فلان جا برسم. براش تلاش میکنم، در فلان زمان برمیگردم و نگاه میکنم، اگر نرسیده بودم، هنوز هم شکست نیست، نگاه میکنم که چرا نرسیدم، کجا هستم، چی گیرم اومده نسبت به روز شروع.

موفقیت تلاشی است که برای رسیدن به هدف کردم، نه لزوماً رسیدن به هدف.

چون تعریف خوب از هدف، چیزی است که وقتی با تمام قوا به سمتش کش بیای، فقط 50درصد احتمال داشته باشه که بهش برسی… پس رسیدن به 30-40 درصد از چنین هدفی هم عالیه… باید بهترش کرد و تلاش کرد…

حالا فکر کنم که شاید بشه گفت که هر شکست، مقدمه پیروزی است…

من 20 سال مهندس بودم، با حقوق و جایگاه خوب.
از سال 10-15 فهمیدم که باید کارد یگری بکنم که خوشحال باشم، شروع کردم به مطالعه، الان 18 سال هست که در حوزه منابع انسانی و رفتار کار میکنم. یعنی مدتی که مهندس بودم، شکست هست؟ نه، تا اون نبود نمیفهمدیم که چیز دیگری میخوام، تا اون نبود، نمیتونستم زندگی ام رو طوری بسازم که 5 سال عمدتاً مطالعه کنم و …
اما بهترین بود؟ نه چون میتونستم 10 سال قبل جایی باشم که الان هستم…

خلاصه؟
وضع بد نیست، با تلاشم کم و بیش میخونه، بهتر از این هم میتونست باشه
سربلند باشید

6 پسندیده