ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر

اتاق مشاور

نزدیک پایان جلسه، کارلا به او یک ورق نقاشی داد و گفت اگر دلش می‌خواهد، چیزی بکشد. برادلی از جعبه‌ای بزرگ، مداد شمعی سیاهی انتخاب کرد و تا آخر، فقط با همان رنگ سرتاسر کاغذ را خط‌خطی کرد.

کارلا گفت: «خیلی قشنگ است.»
برادلی گفت: «عکس شب است.»
ـ ئه . . . فکر کردم عکس کف یک آرایشگاه بعد از کوتاه کردن موهای فرفری و مشکی یک مشتری است.
برادلی گفت: «خودش است! منظورم همین بود.»
کارلا گفت: «… می‌شود نگهش دارم؟»
ـ برای چی؟
ـ دوست دارم به دیوار اتاقم بزنم.
. . .
ـ یک دلار می ارزد!
کارلا گفت: «ارزیدنش که درست! ولی اگر دوست داری مرا هم در آن سهیم کنی، بده به من.»
. . .

برادلی گفت: «میتوانی مجبورم کنی.»
ـ نه نمی‌توانم.
ـ چرا . . . می‌توانی! معلم‌ها همیشه بچه‌ها را مجبور می‌کنند!
کارلا سرش را تکان داد. حالا دیگر وقتش بود برادلی به کلاس برگردد.
کارلا گفت: «از ملاقاتت خیلی لذت بردم. متشکرم که این همه اطلاعات را با من در میان گذاشتی.» و دستش را دراز کرد. برادلی دستش را چنان پس کشید که انگار دست کارلا، افعی است! بعد برگشت و با سرعت به طرف راهرو دوید.

ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر

کلاس درس

هنگامی که به کلاس خانم ایبل رسید، نقاشی‌اش را مچاله کرد و در سطل کاغذباطله‌ی کنار میزش انداخت. برادلی پشت میزش، ته کلاس . . . ردیف آخر . . . صندلی آخر نشست. در آنجا احساس امنیت می‌کرد. مشاور او را به هراس انداخته بود. به جف که لبخندی به او زد و بعد سرگرم کارش شد، نگاه کرد. خوشحال بود جف دوستش است. فکر کرد: من و جف خیلی شبیه هم هستیم. هردو باهوشیم. هردو از مشاور متنفریم و هردو دوست داریم دزدکی وارد دستشویی دخترها شویم.

واقعیت این بود که برادلی هیچ‌گاه پایش را در هیچ دستشویی دخترانه‌ای نگذاشته بود، اما دلش میخواست این کار را بکند! در خیالش مجسم می‌کرد که کف آن با طلا، دیوارهایش با کاغذدیواری‌ صورتی و صندلی‌هایش با مخمل سرخ پوشیده شده است! گمان می‌کرد توالت دخترها به توالت پسرها هیچ شباهتی ندارد.

پس از پایان مدرسه

جف از او پرسید: «خُب . . . کارلا بنظرت چطور آمد؟»
برادلی گفت: «من ازش متنفرم!»
جف گفت: «من هم. ازش متنفرم!»
برادلی یکی از همان لبخندهای کشیده و غیرعادی‌اش را به لب آورد و پرسید: «دلت می‌خواهد یواشکی تو دستشویی دخترها برویم؟»
ـ یعنی حالا؟
ـ چه اشکالی دارد؟
جف گفت: «آخر الان وقت مناسبی نیست.»
ـ چرا نیست؟
جف لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «الان که همه رفته‌اند. کسی نیست که با دیدن ما جیغش دربیاید!»
آن‌ها به پیچ ساختمان مدرسه رسیدند.

برادلی گفت: «دخترهای کله‌پوک!»
جف زیرلب تأیید کرد: «آره.»
برادلی گفت: «ازشان متنفرم!»
جف گفت: «من هم، همینطور!»
ـ چرا به‌شان سلام کردی؟
جف جواب داد: «آخر، آن‌ها اول سلام کردند.»
ـ خب که چی؟
جف شانه‌اش را بالا انداخت. گفت: «هروقت کسی بهم سلام می‌کند، همیشه در جوابش می‌گویم سلام.»
ـ چرا؟
ـ نمی‌دانم. دست خودم نیست. درست مثل این است که کسی بهت بگوید: «متشکرم». خب تو بی‌اراده نمی‌گویی: «خواهش می‌کنم»؟
ـ نه.
جفت گفت: «من می‌گویم» و ادامه داد: «یک جور واکنش غیرارادی است. مثل وقتی که دکتر به زانویت ضربه می‌زند و تو بی‌اراده لگد می‌اندازی! خوب دست خودت نیست … .»

برادلی که می‌کوشید از حرف‌های جف چیزی دستگیرش شود گفت: «الان بهت می‌گویم چی کار کن! ازین به بعد هرکدام از آن دخترها بهت سلام کرد … لگدش بزن


این بخش‌هایی بود از کتابِ ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر، نوشته لوئیس سکر؛

لوئیس سکر (۱۹۵۴ - آمریکا) در دانشگاه اقتصاد خواند و در دوران تحصیلش به عنوان کار عملی، در یک دبستان مشغول کار شد. شاید به همین علت داستان‌هایش در میان دانش‌آموزان گوشه و کنار دنیا طرفداران زیادی دارد.

سپاس از فرشته @moalem که این کتاب رو در پروفایل پادپُرسش معرفی کرده بود، همه کتاب جذابه، خنده‌دار و گریه‌دار.

انتخاب برام سخت بود، فرشته تو از کدوم قسمت کتاب رو بیشتر پسندیدی؟ چطور توصیفش میکنی؟

5 پسندیده

خیلی خوشحالم که این کتاب را خوندی و بخش هایی از اون را دوباره برایم مرور کردی!

این کتاب را استاد عزیزم خانم عفتی به من هدیه دادند و پس از خوندنش، همین سوال را در کلاس از من پرسیدند، بخشی از کتاب را که در کلاس خواندم برایتان مینویسم:

برادلی چاکرز
تکلیف شب
گزارش کتاب
«پدر و مادر من فیل را ندزدیدند»
کلاس خانم ایبل
اتاق شماره ی 12
دبستان ردهیل
ردیف آخر، صندلی آخر
بغل دست جف

پدر و مادر من فیل را ندزدیدند

نوشته ی اوریا سی لاسو، گزارش برادلی چاکرز

پدر و مادر من فیل را ندزدیدند، کتابی است بسیار مسخره و عجیب و غریب! نویسنده اش اوریا سی لاسو است، که حتما خودش هم عجیب و غریب است. داستان از زبان یک بچه نقل می شود. پدر و مادر بچه به اتهام دزدیدن فیلی در زندان هستند. البته بی گناه اند.

هی! همین الان متوجه چیزی شدم! می دانید چی؟ از اول تا آخر کتاب اسم بچه گفته نشده است! همین الان فهمیدم. تازه … یک نکته ی دیگر هم هست. اصلا معلوم نیست که آن بچه دختر است یا پسر! به این نکته هم همین الان که داشتم گزارش کتاب را می نوشتم، پی بردم! چون نمی دانستم بنویسم “دختره” یا “پسره”! بهتان گفتم که مسخره است.

“بچه هه” با دایی و عمه اش زندگی می کند. آن ها هم خل و چل هستند! بی خود و بی جهت، دیوارهای گاراژ را کاغذدیواری می کنند. گفتم که خل و چل هستند.

ایز هم دیوانه است. او وکیل پدر و مادر “بچه هه” است. هر روز، یک ساعت طفلک را وادار می کند که تمرین گریه کند تا بتواند در دادگاه، طبیعی گریه کند. اما با تمام تمرینات، همین که پای بچه به دادگاه می رسد، به جای هق هق گریه، هرهر میخندد!

بعد، مردم هم می‌زنند زیر خنده! آخر سر، پدر و مادر “بچه هه” به خاطر اینکه بی‌گناه‌اند، آزاد می‌شوند و به خانه می‌روند.

خب… حالا فقط یک نکته‌ی مبهم می‌ماند! می‌خواهید بدانید چه نکته‌ای؟ البته خودم هم زیاد مطمئن نیستم! ولی حرفم این است که اگر آن‌ها واقعا بی‌گناه بودند، پس آن همه بادام زمینی را کی نوش جان کرد؟
به تان گفتم که داستانش مسخره است.
پایان


کارلا گفت: «جدا عالیه!»
بردلی پرسید: «خوب است؟»
_ تو دقیقا به کنّه داستان توجه کردی.
بردلی لبخند زد، گو اینکه معنی کنّه را نمیدانست.
آن ها دور میز نشسته بودند. آن روز، پنج شنبه، پیش از شروع کلاس بود. برادلی باید گزارش کتابش را به خانم ایبل میداد، اما دلش میخواست ابتدا کارلا آن را ببیند. می ترسید که باز هم به سرش بزند و آن را پاره کند.

بردلی خندید و گفت: « … بفرمایید، این هم کتابتان. متشکرم. نه رویش چیزی نوشتم، نه غذایی - چیزی ریختم.»
کارلا گفت: «دوست دارم مال خودت باشد. این هدیه ی من به توست.»
… برادلی لبخند زد. گفت: «کاشکی من هم هدیه‌ای داشتم که بهت میدادم.»
_ همین الان، یک هدیه بهم دادی.
_ من دادم؟ چی بود؟
_ گزارش کتاب.
کارلا گفت: «… این بهترین هدیه‌ای بود که می توانستم بگیرم.»
برادلی فکر کرد:چه خوب! پس می توانست آن را هم به کارلا بدهد و هم به خانم ایبل.پرسید: «کارلا، چیزی شده؟»
کارلا چشمانش را پاک کرد. گوشه ی لب هایش می لرزید. برادلی پرسید: «داری گریه می کنی؟»
کارلا گفت: «برادلی، باید چیزی بهت بگویم. امیدوارم از شنیدنش، نه بترسی و نه نگران بشوی!»
برادلی ناگهان به شدت ترسید و نگران شد.
_ فردا اخرین روز کارم در مدرسه است.
_ چی؟
_ برای همین است که از نوشتن چنین گزارش کتاب بی‌نظیری، اینقدر خوشحالم. مطمئنم بدون من هم، می توانی باز هم از این کارها بکنی.بهت افتخار می کنم.
_ داری از اینجا میروی؟
کارلا سرش را تکان داد و گفت: «منتقل شده ام. بناست توی مدرسه ویلوبند، به بچه های مهدکودک درس بدهم. ولی برادلی… می خواهم ازت تشکر کنم. تو، دوره ی کوتاهی را که اینجا بودم، برایم یک دوره ی خاص… یک دوره‌ی استثنایی کردی. خیلی خوشحالم سر راه همدیگر قرار گرفتیم.»
_ داری از اینجا می‌روی؟
کارلا گفت: «می‌توانیم باز هم همدیگر را ببینیم. شنبه، من…»
برادلی سرش را تکان داد. گفت: «نه، نمی توانی بروی! انصاف نیست!»
_ مجبورم بروم.
برادلی باور نمی کرد. گفت: «اگر تکلیف شبم را انجام ندهم، چی؟ در آن صورت مجبوری بمانی و ازم بخواهی که باز هم انجامش بدهم.»
کارلا با مهربانی به او لبخند زد. چشمان آبی اش درخشید.گفت: «برادلی ، تو حالا دیگر به خودت متکی هستی. مطمئنم خیلی خوب از پس کارهایت بر می آیی.»
برادلی از جا بلند شد و گفت: «نه! انصاف نیست. تو بهم کلک زدی!»
کارلا هم بلند شد. میز را دور زد و به سوی او رفت.
برادلی به او خیره شد و داد کشید: «نه! ازت متنفرم
_ می‌دانم که جدی نمی‌گویی.
برادلی گفت: «چرا، ازت متنفرم! از کتاب مزخرفت هم متنفرم!» کتاب کارلا را برداشت و به طرفش پرت کرد.بعد ورقه‌ی گزارشش را بلند کرد.
_ برادلی، خواهش …
برادلی ورقه ی گزارشش را از وسط پاره کرد.

2 پسندیده

کتاب خیلی خوبی بود، من یه صبح جمعه‌ای دستم گرفتم و یک-دو ساعته خوندمش بدون اینکه دلم بخواد بذارمش زمین! متاسفانه کتاب رو ندارم که قسمتیش رو براتون بنویسم. به جاش از حافظه‌م استفاده میکنم :wink:

پسرا حلقه‌ای دور برادلی زدن. دیگه باید با جف رودررو میشد و حساب کتک نزده رو پس می‌داد. یه لحظه فکری کرد و یهو گفت «سلام جف!». جف ناخوداگاه گفت «سلام برادلی». و بعد دو تا پسر با هم دست دادن و همه چی به همین سادگی تموم شد!

این تیکه‌ش رو که می‌خوندم احساس کردم اکثر لحظات تنش و دعوایی که دور و برمون داریم، رو می‌تونیم به همین سادگی و با یه سلام مستقیم و لبخند به لحظه‌ای خوش تبدیل کنیم؛ وقتی یکی جلومون با ماشینش ویراژ میده، یکی دم در مترو با فشار هولمون می‌ده که برا خودش جا بگیره، وقتی می‌خوایم حقمون رو از کسی طلب کنیم، و … .

3 پسندیده

به نظر شما اگر اون مدرسه مشاور نداشت، چه بلایی سر برادلی می اومد؟ چه کاری از دست معلم برمی اومد؟

1 پسندیده

به نظرم برادلی نیاز به توجه ویژه داشت و تنها کاری که از دست معلم برمیومد این بود که برادلی رو بفرسته پیش یه مشاور دیگه! و یا در جریان قرار دادن والدین دانش‌آموز به شکل جدی.

کلا ارتباط معلم-دانش‌آموز یه ارتباط جمعی هست با هدف یادگیری جمع دانش‌آموزا، توجه بیش از حد معلم به یه دانش‌آموز میتونه به ضرر کلاس تموم شه. در حالی که ارتباط مشاور-دانش‌آموز یه ارتباط تک به تک هست با هدف رفع مشکلات سر راه یادگیری تک تک دانش‌آموزها.

اصلا برا همین در سیستم مدارس کنار معلم، یه نقش مشاور هم تعریف شده.

2 پسندیده

رفتارهای معلم در کلاس اتفاقا در مورد برادلی کمی شخصی شده بود و یه جورایی تقویت منفی رفتاراش رو در پی‌داشت. درسته که معلم هم یه حد صبر و توانی داره و بعضی جاها مجبور به واکنش میشه، ولی تو داستان می‌بینیم که لحن مورد خطاب قرار گرفتن برادلی توسط معلم هیچگاه مثبت نبود، جوری که انگیزه تغییر ایجاد کنه، در صورتی‌که همون بچه بسیار بد و ظاهراً مقاوم، گرفتن یه تشویق مثل ستاره طلایی جز آرزوهاش بود.
در روش رفتاری برای مدیریت کلاس؛ اولین کار شناسایی رفتاری است که تقویت شده و تکرار می‌شود و رفتاری که تقویت دریافت نکرده و حذف می‌شود. بر اساس کار اسنیکر، روانشناس آمریکایی، اگر بخواهیم بدانیم یک دانش‌آموز خاص چرا به رفتار و اعمال خود ادامه می‌دهد باید نحوه عکس‌العمل معلم یا شاگردان را نسبت به وی به دقت بررسی کنیم. . . . اگر تا بحال رفتار بد را با بذل توجه (به صورت خشم یا صور دیگر) تقویت کرده‌ایم و رفتار خوب را نادیده گرفته‌ایم، حالا باید فرایند پاسخ خود را معکوس کنیم. [1]


  1. پانوشت = دیوید فونتانا، کنترل کلاس (انتشارت رشد، ۱۳۸۲) ص ۹۲. ↩︎

2 پسندیده