چه خاطرات زیبایی از بچه داری و بچه ها داری؟

تو پادپرس هستن اونایی که بچه داشته باشن، یا بچه های دوست و آشنا رو دیده باشن که خاطرات قشنگشو برامون تعریف کنن. یکی رو خودم تعریف میکنم.

با صدای گریه دختر دومم بدو بدو رفتم تو اتاق، با تعجب دیدم دختر کوچیکم که سه سالشه رو شکم دختر دومم نشسته و خودشم گریه میکنه، تو مشتش پر از پوست شکلات و کاغذ بود.

همینطور که گریه میکرد میگفت ابجی برا چی نمیذاره اینا رو بکنم تو چشمش :anguished:

11 پسندیده

بچه ها خاطرات عجیب و غریب و خیلی قشنگی دارن. یکی از نویسندگان کودک اظهار داشتن که من خیلی از داستان هام رو از خاطرات کودکی خودم گرفتم.
به نظرم این بحث از اون بحث ها خواهد بود که به آدم انرژی میده و حالمونو خوب میکنه! :heart_eyes:

5 پسندیده

خواهرزاده من نزدیک دو سالشه، دیروز داشت با تلفن با من حرف می‌زد، حرف زدنشم خاطرست، یکم گوشی رو داد به مامانش رفت اونور، یهو زنگ خونشون رو زدن، شنیدم که با خوشحالی می‌گفت: لِلا لِلا.
بچه رفته بود سمت در که انگار من پشت درم.
همیشه برام جالبه، بدونم تصور بچه‌ها از واقعیت‌ها چه‌جوریه؟ از فاصله‌ها و از اینکه صدا از تو گوشی میاد.

همین بچه بر اساس یادگیری از بزرگترا، یه بار یک عدد طالبی رو گذاشته بود تو ماشین لباس‌شویی، ماجرای مرموز کم شدن یه طالبی از آشپزخونه، بعد ظاهر شدن تخمه‌های طالبی در کنار شیشه‌های ماشین و به گند کشیده شدن لباسا معلوم شد.

8 پسندیده

وقتي خواهر زادم كوچيك بود يه روز سرما خورده بودم و خيلي عطسه ميكردم، ولي شوخي بهش گفتم پشه رفته تو دماغم
چند وقت بعد من بينيم رو عمل كردم و يه خواستگار محترم واسه من اومد، خواهر زاده شيرينم رفت روي پاي مادر خانواده مهمان نسشت و با عشوه دخترونه گفت: خاله آرزو دماغش رو عمل كرده هاااا ميدونستي؟؟
مادر خواستگار با لبخند گفت چرا؟؟؟
گفت از بس پشه و پروانه ميرفت تو دماغش :confused::confused::confused:
:joy::joy::joy::joy:
لامصب با خاك يكسان كرد من رو، اون خانواده هم از ترس اينكه قبل از عمل شبيه فيل بودم، ميوه نخورده فرار كردن و رفتن

11 پسندیده

منم یه خاطره خواستگاری‌طور دارم:
برادرزادم کوچیک بود منو خیلی دوست داشت، یه روز مهمونی خواستگاری یا این‌طور چیزا بود برای خواهرم یه دسته یا سبد گل آورده بودن؛ دیدم بچه ازون گلا برداشته و نیت ازدواجش با من رو علنی کرد :heart_eyes: :joy:

فقط دوست دارم فرشته جذابمون مراقب خودش باشه با این پسربچه‌های کلاس اولیش؛ شنیدم ماجرای عشق پسربچه‌ها به معلمای ابتدایی دردسرسازه.
جز این، که با تکنیک‌های حفظ اقتدارت احتمال بروزش کمه، خاطره چی داری از بچه‌ها؟
@moalem

8 پسندیده

امسال که یک پسر شیرین و بامزه دارم مدام بغلم می کنه :laughing: و اینکه بعضی از مادرها میگن که پسرمون تو خونه مدادم میگ خانمم رو دوست دارم. البته منظورشون معلم شونه :grin:
منتهی خاطرات سال های قبلم قشنگ تره؛
یه روز خوب خدا که وارد کلاس شدم، دیدم چند نفر از بچه ها هی با هم پچ پچ می کنن، هی به من نگاه می کنن. گفتم چی شده بچه ها؟
جواد بلند شد گفت: خانم بگم علی میگ؟ علی ام مدام جلوی دهن جواد و میگرفت و نمیزاشت.
در آخر بالاخره جواد از زیر دست علی فرار کرد و گفت: خانم علی میگ شما خیلی خوشگلین :heart_eyes: :wink:
یک آقا امیدی ام داشتم مدام برام نامه می نوشت خانم شما خیلی خوشگلین :grin:

10 پسندیده

یه خواهر زاده دارم دوسالشه که گاهی به شوخی بهش میگم "ابرو کمون "
یبار شب خونه مون مونده بودن من از پایین رفتم بالا چون میخواستم برم سر یخچال آب بخورم همه خوابیده بودن چراغا خاموش بود تو تاریکی دیدم یکی بیداره اون لحظه هم اصلا حواسم نبود که اونا شب رو موندن. گفتم عه این کیه دیگه
یدفعه بلند گفت: ابرو کمونه :joy::heart_eyes:
کلا اونایی که خوابیده بودنم برای مدتی خندیدند.

6 پسندیده

:joy: چقدر شیرینن بچه ها

2 پسندیده

من موقعیکه 14 سالم بود مانند حالا خیلی بچه دوست داشتم . بقدری که بغلش میکردم
باهاش بازی میکردم بعضی از بچه های همسایه یا فامیل وقتی میخواستم بغلشون کنم
خیلی بد قلقی میکردند بقدری سربسرشون میزاشتم که با من جور میشدند .
یکروز تو کوچه با بچه های محل در حال بازی بودیم یکی از همسایه ها که اسمش زهرا خانم
بود یه دختر حدودا یکساله داشت و خیلی گریه میکرد چندتا از خانمها و دختران همسایه دور
هم جمع بودن و هیچکس نتونست بچه رو اروم کنه بچه خیلی بی تابی میکرد هر کس چیزی میگفت و نظری میداد رفتم بهش گفتم میشه کمی بغلش کنم . بمن گفت : فکر نمیکنم بغلت وایسته . وقتی بغلش کردم کمی راهش بردم و در گوشش لالایی گفتم کمی که گذشت دیدم
صداش در نمیاد یکی از همسایه ها زهرا خانم را صدا کرد و گفت : زهرا خانم دخترت خوابید
زهرا خانم وقتی اومد بیرون دخترشو دید که سرشو روی شونه ام گذاشته و خوابش برده
خیلی تعجب کرد زهرا خان مبمن گفت دستت شفا بود اقا هادی .
از فردای انروز هرکی بچه اش گریه میکرد و من توکوچه بودم بچه اش رو بمن میداد
همسایه ها به مادرم گفته بودند پسرت شفا میده هر بچه ای میره بغلش اروم میشه میخوابه

2 پسندیده