دعوت به خواندن یک داستان دنباله دار - ماجان قسمت آخر

بالاخرهههههههه بعد از مدت ها … نمی دونم چرا تنبلی می کردم! اگر ماجان یادتون رفته اید از قسمت اول شروع کنید!

قسمت پایانی

تا رسیدیم خونه همه خواب بودند. فقط چراغ اتاق الینا روشن بود. آرام در زدم و وارد اتاقش شدم. گفت: اومدین؟

  • آره! دیگه دیر شده بود. افسانه هم خسته شد.
  • واقعا هنوز دوسش داری؟
    خندیدم و گفتم: آدم عشق اولش رو هیچ وقت فراموش نمی کنه اما امشب رفتیم تا افسانه رها بشه.
    به سمت من چرخید تا با دقت بیشتری به حرفام گوش بده.
  • افسانه چیزی شده که دوست نداشته بشه. اون یه موستانگه که به زور اهلیش کردن. ناراضی نیست از اهلی بودنش اما این که کلا خوی طبیعیش رو کنار گذاشته داره عذاب می کشه. هیچ کس هم بهش توجه نمی کنه. حس کردم با یکم توجه می تونم بهش کمک کنم.
  • حالا الان با یک ساعت حرف زدن کل زندگیش تغییر کرد؟ آخه اگه زندگی این جوری بود که الان حال همه خوب بود. توام دلت خوشه ها!
  • نه! ولی حداقل فهمید پسرش بیماره نه غیر طبیعی. بعدم فسقلی تو چته که دلت خوش نیست!
    خجالت را در صورتش دیدم.
  • مامان تهدیدم کرده بهت چیزی نگم! ولی من یکیو دوست دارم! یکی که مامان و بابا باهاش مخالفن!
  • خب چرا اونا مخالفن؟
  • چون … چون …
    فهمیدم یک چیزهایی هست که مامان و بابا ساز مخالف کوک کرده اند و الینا هم تته پته می کند.
  • اون داداش عنایتی شوهر افسانه است ولی بخدا شبیه عنایتی نیست!
    خندیدم. مشکل اینه که اون داداش عنایتیه؟ خب اصلا چرا همه با عنایتی سر جنگ دارن تو این فامیل؟
  • یک طوریه خب. خاله میگه زن داره ولی تا بحال افسانه همچین نگفته. مامان هم میگه خاله بیخود میگه ولی چون دوستش ندارن می گن خاله ناراحت میشه! تازه بابا همش میگه این خیلی پولدارها را نمیشه بهشان اعتماد کرد!
    وای خیلی خندیدم. چقدر خوب ادای بابا رو در میاورد. گفتم بذار من ببینمش و اگر مشکلی نبود من با مامان بابا حرف میزنم. خندید. چشمهاش برق زد. درست مثل وقتی که ماجان از آقا خان حرف می زد.

%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87%20%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%A7%D9%86

راضی کردن مامان کار راحتی نبود. اما از وقتی که من پویا را دیده بودم، مطمئن بودم که می تواند انتخاب مناسبی برای الینا باشد. پسر خوب و سر به زیری بود. تحصیل کرده بود و از لحاظ ظاهر هم چیزی کم نداشت. با عنایتی هم حرف زدم. مردی که این همه حرف در فامیلمان پشت سرش می چرخید. مرد موقری بود. احساساتی نبود و همه زندگی اش بر پایه منطق های شخصیش پیش می رفت. به بهانه اوتیسم شایان رفتم و بعد حرف را به پویا و الینا کشاندم. هر چقدر درباره بیماری شایان سرسختی نشان می داد، درباره الینا و پویا نرم برخورد کرد. با همه لجبازی ها راضی شد تا به افسانه برای درمان شایان کمک کند.
تقریبا آخرین روزهای اقامتم را در ایران می گذراندم. هر چقدر تلاش کردم برنامه ها به شکلی پیش نرفت که بتوانم سری به خانه ماجان بزنم. حتما فکر می کرد، چه نوه بی معرفتی هستم. اما در سفر بعدی ام که قطعا ماریا همراهم بود، هم به سر مزارش می رفتم و هم چند روزی در خانه اش می ماندم. برای ماریا آجیل و نان لواش که دفعه پیش یکی از دوستانش از ایران برایش آورده بود و کلی خوشش آمده بود، خریدم. الیاس کلی به نان لواش ها خندیده بود. موقعی که با ماریا حرف می زدم و تمام اعضای خانواده ام را در تماس تصویری به او معرفی می کردم الیاس بهش گفت: آخه این همه خوراکی تو ایران هست، تو نون لواش سفارش دادی؟ الینا از لحن الیاس غش کرد از خنده و سعی کرد نون لواش را تکرار کند. وقتی هلن معنی حرف الیاس را بهش گفت بیشتر خندید. به فارسی دست و پا شکسته گفت لواش خوشمزه! چقدر خوشحال بودم! مامان و بابا! الیاس و الینا! و حالا عضو جدید خانواده ما ماریا! همه خوشحال بودند.
روز برگشتم همه همراهم به فرودگاه آمدند. افسانه که حالا خوشحال تر بود، عنایتی، برادرش پویا که به زودی قرار بود عضو جدید خانواده ما باشد و خانواده خودم! الینا تند تند حرف می زد: دفعه بعد بدون ماریا بیای رات نمیدیما! مامان بغ کرده بود و حرف نمیزد. بابا گرم صحبت با عنایتی بود و من تک تکشان را تماشا می کردم و فکر می کردم که جدایی بعد از این دوره هر چند کوتاه هم برایم سخت است. افسانه خودش رو به من رسوند.

  • حالا می فهمم ماجان چی می گفت! ماجان می گفت علی همه مونو نجات میده من نمی فهمیدم! تو دلم مسخره اش می کردم. همه بهش می گفتن دل خوشی داره! ولی تو منو نجات دادی علی! من ازت ممنونم!
    خوشحال بودم از ته دلم!
  • تو فقط به تلنگر نیاز داشتی! همین!
    خندید. شایان آرام از پشت افسانه ظاهر شد و یواشکی نگاهم کرد. روی دو زانو نشستم.
  • من میدونم تو پسر خوبی هستی!
    خندید. مثل افسانه می خندید. یک شکلات از جیبم درآوردم. شک داشت که بگیره یا نه. گذاشتمش روی کیف افسانه که روی صندلی گذاشته بود. حالا خیالش راحت تر شده بود. روی صندلی نشست و شکلات را برداشت. بلند شدم.
  • کاش نمی رفتی!
    مامان بود. گفتم اونجا که بودم فکر می کردم هیچ وقت دیگه دوست ندارم برگردم اینجا زندگی کنم اما حالا نگران این شدم نکنه ماریا دوست نداشته باشه بیایم ایران.
    گل از گلش شکفت. یعنی برمیگردی؟
  • من قرار بود دکتر بشم که حال ماجان و بقیه خوب بشه! من یادم نرفته.

%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87%20%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%A7%D9%86

مامان دست کرد توی کیفش. این مال توعه. ماجان داده. هر چی گفتیم فیلم یا صداشو ضبط کنیم نذاشت. می گفت خط و نوشتن یه چیز دیگه است. ماجان همیشه با همه فرق داشت. این هم یکی از ویژگی های منحصربفردش بود. نامه رو گرفتم. همه اعضای خانواده ام رو در آغوش گرفتم و در سیل اشک ازشان جدا شدم. دلم در همین دو ماه در خانه مان، پیش افسانه، مامان، الینا و حتی عنایتی مانده بود. وقتی از همه دور شدم احساس کردم دوست دارم گریه کنم. مثل پسر بچه ای شده بودم که او را به زور به مدرسه شبانه روزی می فرستند.
روی صندلی هواپیما جا گرفتم. یاد روز آمدنم افتادم که چقدر نگران بودم. از آرامشی که داشتم خوشحال بودم. هواپیما که بلند شد، نامه ماجان را باز کردم.
«پسرم علی
احتمالا روزهای آخرم است. حالم خوب است اما دارم می بینم که جانم می رود. من را ببخش اگر دوست نداشتی دکتر شوی و به خاطر من شدی. شاید علمت درد من را تسکین نمی توانست بدهد اما خوش عهدیت دردجانم را کم کرد.
تو برعکس مردهای دیگر ثابت کردی که همه مردها بدعهد و بی وفا نیستند. حالا دیگر مجبور نیستی برگردی. زندگی ات را هر جا خوشحال تری دنبال کن. اما اگر برگشتی خانه من با تمام اسباب و یک زمین که مال خودم است و ربطی به ارث بقیه ندارد، مال توست تا به مردم آن جا کمک کنی و تیمارشان کنی. اگر برنگشتی آن ها را به مردم همان جا ببخش! برای سند زدن برو پیش آقا مصطفی، کمکت می کند.
در کاشی آخر اتاقم یک صندوقچه است. جواهری است که گذاشتم برای عروس تو! مبادا آن را به او ندهی.
فقط به عنوان وصیت آخر: اگر با دختری عهد بستی دلش را نشکن! اگر او را نخواستی بگو و تکلیفش را روشن کن! به بچه هات هم یاد بده. شاید قلبش بشکند اما روح و جانش زخم نمی خورد. این زخم ها تا ابد ماندنی اند. کسی را در بلاتکلیفی و عشقش به خودت رها نکن! زن ها حرف نمی زنند، حرف هایشان شیشه خورده می شود فرو می رود در جانشان و ذره ذره میمیرند. من یک بار وقتی آقاخان رفت مردم ولی حالا دارم می روم در گور آرام بگیرم. تو قول دادی دکتر بشوی جان ببخشی! جان نگیر! پای عهدت بایست و اگر دیدی نمی توانی به کسی که با تو عهد بسته بگو! زن ها هر چقدر هم گریه کنند و جیغ بکشند اگر تکلیفشان معلوم باشد، دوباره زندگی را از سر می گیرند. اما وقتی رهاشان می کنی انتظار تا ابد آن ها را نگه می دارد. می شوند مرده متحرک! می شوند ماجان!»
اشک هایم سرازیر بودند. وقتی نامه تمام شد فهمیدم که دارم گریه می کنم. حالا هم من آرام بودم، هم ماجان و در راه بودم تا با دختری که ذره ذره زندگی ام را با عشقش نور داده بود عهدی ابدی ببندم! عهدی که تا ابد پایش بایستم!

%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87%20%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%A7%D9%86

3 پسندیده

چه خوب که نوشتی! کاش قسمت آخرش نبود :cry: دوسش داشتم

2 پسندیده