دعوت به خوندن یک داستان دنباله دار: ماجان قسمت دهم

اگر تا به حال ماجان نخوانده اید از قسمت اول شروع کنید!

تماس تصویری با ماریا دلم را آرام تر کرده بود. نگاه معصومش و اشک های ته چشمش که از دوری من روی صورتش نشسته بود دلم را به درد می آورد. ادایش را درآوردم و با لهجه ای که به من می گفت علی زود برگرد! بهش گفتم زود برمیگردم ماریا! وقتی خندید ته دلم جرقه ای روشن شد، جرقه ای که می دانستم روشنی های اولیه آتش محبت است. بعد از مدت ها هلن با لحن مهربانش با من صحبت کرد و بهم گفت که جای خالی ام خیلی حس می شود. حتی به شوخی گفت که مراقب باشم اینجا زنم ندهند و نمی دانم چی شد که بهش گفتم زنم کنارش نشسته و هلن از ته دلش خنده ای سر داد. ماریا مثل یک بچه بهانه گیر از او می پرسید چه گفته ام؟ گفت حالا که رفتی فهمیدی میخواییش؟ گفتم آدم ها همیشه لیاقت هر چیزی که کنارشان هست، ندارند. همین که از دست بدهندش، تازه می فهمند چه داشته اند. گفت تو از دستش ندادی! اما قبل از این که بدی، دریابش! خوشحال بودم قبل از این که ماریا از من دلسرد شود، به دلم راه پیدا کرده بود. تماسم با ماریا و هلن تمام شده بود و روی تخت در فکر بودم که صحبت های مامان را می شنیدم.
حالا نمی شد عنایتی تو این حال نذاره بچه رو بره؟ میدونه چقدر اذیته! پسرش هم که بگیر نگیر داره!
وقتی صحبت های مامان تمام شد از اتاق بیرون رفتم. گفتم چیزی شده؟ گفت چی بگم والا، این افسانه هم با این شوهر پیدا کردنش. عنایتی داره برای تحویل بارهاش میره انگلیس تو این اوضاع و احوالی که خودش پا به ماهه و بچه اش با هیشکی نمیسازه. حتی پیش خاله ات هم نمی مونه و همش بدخلقی می کنه. گفتم عنایتی کی میره؟ گفت امشب پرواز داره. افسانه تازه بهش گفته. گفتم زنگ بزن افسانه با بچه اش بیاد اینجا. مامان تعجب کرده بود خیلی! الینا پرید وسط بحث گفت دختره جواب رد بهت داده، زن یه خوک شده حالا با دوتا بچه می خوایش چیکار؟ بهش چشم غره رفتم و مامان گفت ساکت شو الینا! گفتم: خیلی تنهاست! شماها تنهاش گذاشتید! من فکر می کردم، ماجان رو بردید خانه سالمندان اما حالا می فهمم افسانه رو تو خونه عنایتی تنها گذاشتید!

وقتی مامان تلفن زد، انقدر تعارف بین افسانه و مامان رد و بدل شد که داشتم کفری می شدم. تلفن را از دست مامان قاپیدم و بدون سلام و احوالپرسی گفتم چرا الکی تعارف می کنی؟ بعد ده سال تحمل دو روز دیدن منو نداری؟ پاشو بیا و تلفن را قطع کردم. مامان و الینا متعجب به من چشم دوخته بودند و هیچ کس حرف نمی زد. از رفتار خودم شرمنده شدم، اما نمی دانم چرا در آن لحظه حس کردم اگر این طوری نگم این تعارف ها تا شب ادامه خواهد داشت. چشم هایم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. حس می کردم افسانه به کسی نیاز دارد تا حرف بزند. خسته بود و همه او را در زندگی لوکس و به ظاهر شاهانه اش تنها گذاشته بودند. تا آمدن مهمان ها با الینا خرید رفتیم، به مامان برای آماده کردن غذاها کمی کمک کردم و وقتی تازه دوش گرفته بودم سر و کله افسانه و خاله پیدا شد. خودم را مرتب کردم و بیرون رفتم. پسر افسانه کنارش نشسته بود و محکم خودش را به او چسبانده بود. احساس ترس داشت. می توانستم این را در دست های گره کرده اش و لب هایش که به شدت به هم چفتشان کرده بود ببینم. کنارشان نشستم. بچه بیشتر خودش را به افسانه چسباند. افسانه گفت: اون جا بهت یاد ندادن تلفن میخوای حرف بزنی باید سلام خداحافظ بگی؟ قبلش که یادت داده بودن! یخ جمع آب شد. گفتم هنوز هم بلبل زبونی ها! یادت نرفته که خودت رو شبیه دلقک ها کرده بودی؟ لبخند زد وگفت کاش همان وقت ها بود! نگاه همه به ما بود. معذب شده بودم. بحث را عمومی تر کردم و گذاشتم تا سر یک فرصت مناسب با افسانه حرف بزنم. خاله گفت: اینم شانس ما از نوه است! همه مردم نوه هاشان آن ها را از ننه باباشون بیشتر دوست دارن! این بچه همش از من دوری می کنه! رنگ از رخ افسانه پرید. گفت مامان جان شایان با همه همین جوره نه فقط با شما. احساس کردم دوست نداشت خاله این حرف ها را جلوی من بزند. حرف را عوض کردم به ماجان! گفتم بدکاری کردید به من نگفتید. خاله گفت وصیت ماجان بود. دیدی که چقدر لجبازه! می گفت تو برمیگردی. طفلک فکر می کرد تو بخاطر این که بهش قول دادی درداشو خوب کنی رفتی آن ور آب. گفتم: خب مگه برای چی رفتم؟ خاله جا خورد. حس کردم اگر الان توی کتاب قصه ها بودیم دو تا شاخ گنده از سرش در میاد. گفت جدی جدی بخاطر همین رفتی؟ گفتم آره! گفت دیگه واقعا باید گفت خدا شانس بده. تو هم نوه ای این شایان فسقلی هم نوه. اشک گوشه چشم افسانه را دیدم که چطور بزور آن را فرو داد. احتمالا انقدر در این سال ها این کار را کرده بود که حالا با مهارت آن را انجام می داد.

تمام مدت، سر شام به رفتارهای افسانه و پسر کوچکش چشم دوخته بودم. چقدر این دو نفر مظلوم و بی پناه بودند. چقدر منتظر بودم تا وقت خواب برسد و به راحتی بتوانم با افسانه حرف بزنم. پسرش خیلی از شام نگذشته بود که روی پای مادربزرگش خواب رفت. سریع از فرصت استفاده کردم و به افسانه گفتم دوست داری بریم بستنی بخوریم؟ الینا پرید وسط منم میام! سریع گفتم نه! میخوایم دو تایی بریم. تعجب را در نگاه همه حتی افسانه دیدم اما برایم مهم نبود. بابا سریع جو را عوض کرد تا حساسیت بیشتر نشود. خاله گفت آخه افسانه … افسانه نگذاشت حرف مادرش تمام شود. آره بریم! مانتوش رو از تو اتاق آوردم و بدون اینکه از الیاس بپرسم گفت سوئیچ تو جیب شلوارمه دکتر! بهش چشمک زدم و زدیم بیرون. خنکی هوای شب سرحالم کرد. سوار ماشین شدیم. گفتم کجا بریم؟ گفت نمی دونم! گفتم نمی شه من که ایران نبودم تو باید بگی کجا بریم؟ چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. گفت مدت ها بود کسی ازم نخواسته بود بگم کجا بریم. گفتم حالا من میخوام بگو دیگه ناز می کنی! گفت بریم بام تهران؟ گفتم بریم. توی نقشه مسیر را پیدا کردم و شروع به حرکت کردم. افسانه چشم هایش را بسته بود و حس میکردم آرام شده. گفتم دوسش داری؟ گفت کیو؟ گفتم همسرت رو! گفت عنایتی مرد بدی نیست! ولی آدم من نبود. پولش کورم کرد. الانش هم اصلا آزار و اذیتی نداره.
گفتم ولی اونی که باید باشه نیست! گفت دقیقا! نمیخواستم گورکنی کنم و گذشته را به رخش بکشم. نمی خواستم آزارش بدهم. گفتم پسرت رو دکتر بردین؟ گفت برا چی؟ گفتم علائم اوتیسم داره! جا خورد. گفت یعنی چی؟ گفتم نمی بینیش؟ گفت مامان میگه درست میشه! بچه است. بیش فعاله. گفتم ولی یه بچه بیش فعال تو یه محیط جدید اینجوری از مامانش به عنوان ستون امنیت استفاده نمی کنه. نمیخواست قبول کند.
گفت خطرناکه؟ گفتم چی؟ اوتیسم؟ اوتیسم یه اختلاله نه یه بیماری خطرناک. چطور تا حالا متوجه نشدی؟
سرش پایین بود و قطره های اشک توی چشماش جوشید.

قسمت یازدهم را اینجا بخوانید.

5 پسندیده

وای خدای من . عالی بود :heart_eyes:


شما جای علی بودین همینطور با افسانه برخورد می کردین؟

1 پسندیده

ادامه ماجانمون کو؟ …