دعوت به خوندن یک داستان دنباله دار: ماجان قسمت نهم

اگر تا به حال ماجان نخوانده اید از قسمت اول شروع کنید!

از حمام که بیرون آمدم با ماریا تماس گرفتم. پیش هلن و رضا بود. می دانستم بغض در گلوی گوچکش لانه کرده و بی قرار نبودن من است. الینا را صدا زدم و به ماریا نشانش دادم. می خندید و سعی می کرد با همان فارسی دست و پا شکسته اش به الینا سلام کند. آخر صحبت هایش دوباره جمله ای که در فرودگاه گفته بود تکرار کرد: زود برگرد علی!
الینا با ذوق وشوق دست دور گردنم انداخت و گفت چقدر خوشگله علی! مث پری ها می مونه!
پری من! چقدر او را تا بحال آزرده بودم. به الینا گفتم میشه یه چیزی بپرسم راستشو بگی؟
الینا که هنوز سرگرم ماریا بود گفت آره حتما!
گفتم ماجان رو بردین سالمندان؟
انگار یک سطل آب یخ ریختن رو سر الینا. گفت نه! گفتم پس کجاست؟
گفت من قول دادم علی!
گفتم میخوای من غصه بخورم؟ دارم دیوونه میشم الی!
گفت ماجان سه ساله که رفته! گفتم کجا؟
گفت فوت شده، ولی گفت به تو نگیم چون بر می گردی!

مغزم تهی شد. حالی پیدا کردم که اگر در فیلم های ایرانی می خواستند عمقش را نشان دهند، قطعا باید از هوش می رفتم. اما فیلم نبود و من مجبور بودم هجم عظیمی از هول و غم را تحمل کنم. مگر می شد؟ به همین راحتی ماجان از این دنیا رفته بود و هیچ کس نگفته بود؟ من چطور نفهمیده بودم؟ چطور حتی یک بار به ذهنم خطور نکرده بود؟ رضا که از من باهوش تر بود چرا نفهمیده بود؟ رضا می دانست؟
مثل یک کودک تنها و یتیم و بی کس گفتم: چرا کسی چیزی به من نگفت؟
الینا کنارم نشست: همون موقع بود که مریض شدی. ماجان همه را قسم داد که به تو چیزی نگیم.
چقدر بازیگرهای خوبی بودند. مگر می شد من نفهمیده باشم. چطور نفهمیده بودم؟ مغزم پر از سوال شده بود. سیل عظیم تعجب از نفهمی خودم آزارم می داد. برو بیرون الینا!
علی بخدا … برو بیرون الینا همین الان!
خواهرم رفت. روی تخت دراز کشیدم. ماجان رفته بود قبل از آن که من به قولم عمل کنم. 10 سال بیخود و بی جهت جان کندم و برخلاف میلم پزشکی خوانده بودم. 10 سال بودن همراه و کنار ماجان را از دست داده بودم و الان مثل کسی که از یک کمای طولانی بیرون آمده روی تخت اتاقم که بعد از گذشت این همه مدت دست نخورده مانده بود، نشسته بودم. من چه بودم؟ پزشکی که دوست داشت مکانیک هواپیما شود؟ یا مکانیک هواپیمایی که بجای هواپیماهای غول پیکر انسان ها را تعمیر می کرد؟ حالم بد شد! بیرون اتاق صدای پچ پچ می آمد. احتمالا الینا داشت به بقیه می گفت که من فهمیدم ماجان دیگر نیست و حالا همه دنبال بهانه جور کردن برای دروغ بزرگشان به من بودند. واقعا آن ها خانواده من بودند؟ مگر می شود نزدیک ترین افراد خانواده ات سه سال تو را بازی بدهند و دروغ بگویند؟ مگر می شود خانواده ات تو را برای بدرقه عزیزترین آدم زندگی ات خبر نکنند؟ چرا ماجان همچین چیزی خواسته بود؟ حالا سوال های جدیدی در مغزم می چرخیدند. نکند ماجان بخاطر این که من او را یاد عشق از دست رفته اش می انداختم، دورم کرده بود تا دیگر من را نبیند. اما او وقتی افسانه ازدواج کرد خودش به دیدنم آمد. حالم بد بود. سه تا تقه به در خورد و در آرام باز شد. مامان غرق در اشک وارد اتاق شد.
نشستم لبه تخت.
مامان چجوری تونستین این همه بازیم بدید؟
گریه مامان بلندتر شد. بغلم کرد. چقدر به این آغوش نیاز داشتم. نه علی بازی نبود! ماجان می دونست تو اگه بفهمی برنمیگردی درستو تموم کنی!
مامان من چجوری نفهمیدم؟ من باورم نمی شه.
رضا کمک کرد تا تو نفهمی!
لعنتی! رضای لعنتی! قطعا وقتی برگردم دوستی ام را باهاش بهم می زنم!
اگه رضا نبود هیچی درست نمی شد علی! تو مریض بودی. ویزای من و الینا درنیومده ماجان رفت. مجبور شدیم بگیم بهمون ویزا ندادن. تو مریض بودی پسر. رضا و اون دختر …
گفتم تو ماریا رو می شناسی؟
رضا همه چیزو بهم گفته!
مثل یک بچه کوچک زدم زیر گریه… از مرگ ماجان، دلتنگی ماریا و دروغ بزرگی که عزیزانم به من گفته بودند.

چقدر به ماریا احتیاج داشتم. کاش جوجه کوچکم اینجا بود. مامان به سرم دست می کشید و من کمی احساس آرامش کردم. سعی کرد بغضش رو جمع و جور کنه و گفت هنوزم مث بچگیات شبیه گربه هایی آدم دست به سرت می کشه آروم میشی! حالا که خوب فکر می کنم ماریا هم این را می دانست. همیشه حتی وقتی خیلی عصبانی بودم دست به سرم می کشید. ماریا من را خیلی بهتر از خودم می شناخت و من همیشه این موجود ظریف زیبا را نادیده گرفته بودم. دختری که هرگز به من دروغ نمی گفت، هر لحظه که به او نیاز داشتم کنارم بود و در تمام سال های آشناییمان من را حمایت کرده بود. وقتی آرام تر شدم مامان گفت: چرا عروسمونو نیاوردی ببینیمش؟
واقعا چرا ماریا رو نیاورده بودم؟
من نمی دونستم این جا چجوریه. نمی دونستم تو ماریا رو می شناسی و راستش اصلا نمی دونستم این جا چی به انتظارمه!
مامان پیشانیمو بوسید. گفت این جا مامانی منتظرت بود که تو تموم دوران مریضیت صد بار مرد و زنده شد. چقدر این زن را با تمام سادگیش، موهای وز کرده اش و شکم برآمده اش دوست داشتم. عشق! همیشه باعث می شود ما هیچ چیز دیگر را نبینیم! مثل عشق احمقانه افسانه که تا همین چند ساعت پیش باعث شده بود هیچ وقت ماریا را نبینم. به مامان گفتم حال همه خوبه؟ مامان خندید و گفت به جز افسانه حال همه خوبه!
نمیدونستم دوست داستم این را بشنوم یا نه! حق افسانه کف دستش گذاشته شده بود بدون این که من کاری کرده باشم. گفتم چی شده؟ عنایتی زیر سرش بلند شده؟ مامان قهقهه ای زد. نه بابا! عنایتی زیر سرش بلند بود.
نه! من دوست نداشتم افسانه این طوری تنبیه شود. گفتم یعنی چی؟ از اول زن داشته؟
زن که نه اما بودن دور و برش! حالا خودش همیشه میگه با هیشکی نیست ولی دروغ میگه!
افسانه هم خودش انتخاب کرده دیگه! اما دردش اینا نیست. بچه اولش بی قراره، دائم همه را اذیت می کنه. یکی هم حامله است. خودش هم سرپا نیست. همش بیمارستانه.
دلم آشوب شد. دوست نداشتم افسانه این همه عذاب بکشد. گفتم چشه خودش؟
گفت نمیدونم والا مریضیای الکی! حاملگی بهش نساخته. چیزیش نیست.
قلبم تیر کشید. من هیچ وقت برای افسانه بد نخواسته بودم.

مامان برای آمدن من بعد از ده سال مهمانی بزرگی ترتیب داده بود. قرار بود همه را ببینم. بعد از دو روز که بیشترش را سر مزار ماجان گذرانده بودم حالا کمی سرحال تر بودم. هنوز انگار نفهمیده بودم چه مصیبت عظیمی به من وارد شده. عزیزترین انسان زندگی ام را از دست داده بودم و تازگی دیدار با عزیزانم نمی گذاشت عمق فاجعه را درک کنم. ما خیلی زودتر به سالن رسیدیم. دیدار با اعضای خانواده ام بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود. همه بزرگ شده بودند و بزرگ ترها جا افتاده و شیرین! من همیشه افراد مسن را دوست داشتم. احترام زیادی برایشان قائل بودم و همیشه فکر می کردم مو سفیدها یک چیز جالب و باحال برای رو کردن و برانگیختن حس تعجب ما دارند.
یک به یک همه را می دیدم و خوش و بشی می کردم تا این که با ورود افسانه حالم دگرگون شد! این دختر کسی نبود که سال ها پیش دل من را برده بود. عمل های زیبایی در تمام صورتش بدجوری توی ذوق می زدند. آرایش غلیظی کرده بود. انقدر از دیدنش دست و پامو گم کرده بودم که حتی سلام نکردم. عنایتی گفت ما تعریفتو خیلی شنیدیم پسر! حرفش انگار که من را به دنیای حقیقی بیاورد، حواسم را سر جا آورد. سلام کردم و سعی کردم لبخند بزنم. نیازی به توصیف ظاهرش ندارم! معنای واقعی مردهای از خودمچکر، بدقواره و پولدار را، که خوابشان صدای خرناس گراز می دهد، در جلویم می دیدم. بدون توجه به افسانه رفت سمت آقا جمشید، شوهر خاله ام، و باهاش دست داد. رویم را به سمت افسانه برگرداندم که با شکم برآمده و یک کودک حدودا پنج ساله در کنارش به من خیره شده بود.
دیر اومدی آقای دکتر! خیلی وقته منتظرت بودیم!
با کنایه به شکم برآمده اش اشاره کردم و گفتم: معلومه!
گفت: امان از روزگار! آدم نمی دونه روزگار چی براش رقم می زنه دکتر!
گفتم روزگار به ما حق انتخاب داده!
مامان بدوبدو آمد سمتمان! شما دوتا دختر خاله پسرخاله می خواید ده سالو همین جا سرپا جبران بکنید؟ بیا تو افسانه جان!
به من گفت چیزی بهش نگویی ها! حال ندارد.
افسانه تنها و غریب رفت کنار مادرش نشست و من فکر می کردم که اگر دومین بچه ما در راه بود چقدر بیشتر او را دوست داشتم.

مهمانی تمام شد، اما نگاه افسانه در اعماق چشمم ماند. نگاهی که حرف های زیادی داشت، نگاهی که شور و شوق کودکی از آن رخت بر بسته بود و نگاهی که عاجزانه کمک می خواست. من دیگر افسانه را دوست نداشتم. خصوصا از وقتی که او را کنار عنایتی و دست در دست کودکش دیدم. اما نمی توانستم نگاهش را فراموش کنم. نگاهی که به من گفت منتظرم بوده!

قسمت دهم ماجان را در لینک زیر بخوانید.
ماجان - قسمت دهم

3 پسندیده

خیلی جالب و زیبا :+1:

2 پسندیده

ما منتظر ادامه‌اش هستیم :blush:

2 پسندیده

بسیار بسیار مریضم :disappointed_relieved::disappointed_relieved::disappointed_relieved::disappointed_relieved::disappointed_relieved:

2 پسندیده

صحتمندی کامل برای شما آرزو میکنم.

1 پسندیده

:disappointed: منتظر حال خوبت هستیم نازنین خوب

1 پسندیده

من کمی زنده شدم و تونستم قسمت بعدی ماجان رو بذارم :)"

3 پسندیده

:heart_eyes: :heart_eyes: چه خبر خوبی

1 پسندیده

خوشحالم که دوباره سرحال و دست به قلم شدید.:smiley: نگران بودیم، میخواستیم با تیم و بقیه بچه‌ها، کمپوت بگیریم بیایم عیادت :grin:

3 پسندیده

همچنان بیماری همراهمه اما حس کردم کمی باید بهش غلبه کنم

1 پسندیده