همیشه داشتن یه سبک زندگی منحصربهفرد برام جذاب بوده و هست. اما چجوری میشه یه سبک زندگی ساخت؟ موضوعی که هست اینه که عوامل زیادی از طرف محیط روی زندگی ما تاثیر میذارن. این قضیه باعث میشه ما خودمون رو نادیده بگیریم. خیلی از ماها به این روز افتادیم که نمیتونیم اراده و تصمیمی از خودمون بروز بدیم و تاثیرگذار باشیم. بلکه این محیطه که چند و چون زندگیمون رو تعیین میکنه. خیلیهامون خواستههایی داشتیم که بهش نرسیدیم و همین موضوع باعث شده برچسب جبر روی دنیا بزنیم. اما وقت تغییر رسیده! هیچ وقتی برای شروع بهتر از الان نبوده و نیست. دقیقا وقتی آگاه میشیم که این خودمون هستیم که زندگیمون رو میسازیم، تازه زندگی شروع میشه. این زمان، زمانیه که باید قید خیلی از وابستگیها رو بزنیم. چیزایی که تا دیروز به ما خط میدادن و ما هم از خدا خواسته زحمت ادارهی زندگیمون رو انداخته بودیم به گردن همونها و حالا باید روی پای خودمون بایستیم و باج دادن رو متوقف کنیم.
زمانی که خودتون شروع به گرفتن تصمیمات آگاهانه میکنید و مستقل میشید، کمکم دور و برتون خلوت میشه. خیلیها که تا دیروز از فاز انفعالی شما سود میبردن از اطراف شما پراکنده میشن و تنهاتون میذارن و اولین حس بعد از آغاز مسیر استقلال، حس ترس از همین تنهاییه! حسی که به طرز زیرکانهای به شما القا میکنه که شاید مسیرتون اشتباهه. اگر درسته پس چرا تنها شدید؟ چرا این حس ترس و ناامنی به سراغتون اومده؟ اصلا شاید بهتر باشه دوباره به همون دایرهی امنتون برگردید. اگر هم مسیرتون درست بوده و رنج و ابهام و ترس، جزئی از پازل رشد شماست، اصلا شما مرد این راه نیستید و بهتره عطای رشد شخصیت رو یه لقاش ببخشید! خلاصه که هرکی کوچیک مونده، دقیقا توی همین مرز خطرناک پا پس کشیده و هرکی رشد کرده، توی همین مرز بوده که با هر سختی که شده ایستاده و جا نزده. خلاصه بعد از پذیرش این تنهایی و ایستادن روی پای خودتون، تازه وقت این میرسه که ارادهتون رو به نمایش بذارید و تصمیماتتون رو به محیط تحمیل کنید. محیطی که تا دیروز شما رو کنترل میکرد. این مرحله، تازه شروع شکل گیری یک سبک زندگیه. آیا شما این احوالات رو تجریه کردین؟
توصیف جالبی از شروع استقلال بود، بله؛ من این احوالات رو تجربه کردم و البته این هم بگم که هیچ وقت آگاهانه دنبال کنترل محیط نبودم، با فلسفهی «جریان یافتن تو زندگی» موافقترم تا کنترل زندگی. خلاصه که سالهاست مستقلم و زمانِ دوری هم هست که با تنهایی آشنام.
تو این سبک زندگیهای مستقل/غیرمستقل سه جور تنهایی رو چشیدم که هر کدومش قسمتی از پازل زندگیم رو شکل داده.
اولیش تنهایی دوران قبل استقلال بود؛ یه تنهایی فکری! تو جمعهایی بودم و این حضورها اغلب برام انرژیگیر بود، دلم نمیخواست تو اون جمع حضور داشته باشم! حوصله م هر لحظه سر میرفت و مدام در حال قضاوت خودم بودم. یه جور احساس متفاوت بودن، وصله ناجور بودن، میکردم؛ یه حس عدم تعلق … . دردناک بود، ولی برای شروع رشدم لازم بود.
یه تنهایی دیگه بعد از شروع سبک زندگی شخصیم بوده، تنهایی که دوستش داشتم، بهم فضا میداد تا روی ابعادی از خودم کار کنم که برام لذتبخش بود. اسم این تنهایی رو میذارم خلوت! تنهایی شیرینی بوده و هست و جز با استقلال به دست نمیومد، حداقل برای من. یه توضیح کوتاه راجع بهش در موضوع خوبیهای تنهایی نوشتم.
یه مدل دیگه تنهایی هم چشیدم که اسمش رو میذارم تنهایی عاطفی. حضور یه همراه در انجام بعضی کارها که انجامش با یه پایه جذابتره. مثلا داشتن یه حریف تمرینی هم-سطح خودت، داشتن یه دوست دور و برت که پایه همراهی در بعضی علایق مشترک داشته باشه، داشتن کسی که گاهی نوازشت کنه، و … .
به نظر میرسه هر چی از لحاظ سنی بزرگتر میشی، درد این تنهایی مدل سوم بیشتر میشه. و خیلی افراد برای رفع این تنهاییِ عاطفی، استقلال خودشون رو فدا میکنن و دوباره خودشون رو اسیر «تنهایی فکری» میکنن. انگار برمیگردن به خان اول … .
این جسارت زمانی متعادل هست که بتوانیم از دلبستگی هامون هم بگذریم
بقول حضرت خیام :
جامیست که عقل آفرین میزندش / صد بوسه زمهر برجبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف / میسازد و باز بر زمین میزندش
بزرگان مجموعه دلبستگیها و وابستگیها را تعلقات مینامند
حضرت حافظ میفرماید:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
آزادگی و وارستگی هم نهایت همین مطلب است
مستقل بودن و البته تنها بودن رو ترجیح میدم - به نظر من باعث میشه بهتر فکر کنم و درنهایت زندگی بهتری داشته باشم.