از دانشگاه و دانشجویی بگو! 👨‍🎓

نکته جالبی بود! یعنی میشه گفت احتمالا استادایی که خوب درس میدن همونایی هستن که دوران دانشجویی رو اصلا جدی نگرفتن و احتمالا خیلی از درس ها رو پیچوندن :grin: (با مسیرهای پیچش و ازارهای اصلی یه درس اشنا هستن)؟

6 پسندیده

شما لطف دارید. البته خیلی بستگی به روحیه و شخصیت اساتید هم داره و فقط بحث جدی نگرفتن و پیچش نیست (ادبیات دانشجویی با حال و هوای این پست)! :wink:

باید قالب کلیشه ای استاد و دانشجو تا حد خوبی شکسته بشه و ارتباط تاحدی غیر رسمی و دوستانه چاره کاره. به فرض مثال بد نیست اساتید با دانشجوهای دکترا یا ارشد ناهار رو داشته باشند و گپی بزنند. در ایران سلف غذایی اساتید همه جا متاسفانه جداست. با تغییرات تکنولوژیکی و نسلی ارتباط کلیشه ای استاد-دانشجو دیگه جوابگوی نیازها نیست.

بد نیست که اساتید یه نقطه ضعفی هم نشون بدن مثلا همیشه به دانشجوها میگم که بعضی از این سوالایی که ازتون میکنم جوابشو خودم نمیدونم :sweat_smile: اینطوری احساس نزدیکی هم بیشتر میشه…

7 پسندیده

چه موضوع جالبیییییی :heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes:

من دانشجوی شیراز بودم از اونجا که درسا از قبل برای هر ترم مشخص بود همه دانشجوها تقریبا با هم ورودیای خودشون پیش میرفتن، معمولا هم یه سال درمیون بچه ها شدیدا شیطون بودن، اتفاقا ورودی ما بچه های پر شر و شوری بودیم که هیچکس از دستمون آسایش نداشت.

برای درس پاتولوژی خودِ استاد اصلی سرکلاس نمیومد و هر روزی یکی از دانشجوهای دکترا میومدن، یکی از جلسات دیدیم یکی که همکلاسی ما نیست و با یه کوله پشتی وارد شد رفت پشت میز استاد وقتی شروع به سلام و احوالپرسی کرد تازه فهمیدیم که امروز ایشون تدریس میکنن، یکم که گذشت گفت رو یه برگه اسم همه رو بنویسن،خلاصه دست به دست چرخید و همه اسماشون رو نوشتن و تحویل دادیم، شروع کرد به خوندن اسامی و حضور غیاب کردن، به اسم اقایون که رسید چندتایی رو خوند تا اومد بگه “شاد…(شادمهر عقیلی)” تازه فهمید که از اون موقع داشته اسم خواننده ها رو میخونده و متاسفانه یا خوشبختانه همه ی پسرا بیرون کرد :sweat_smile::sweat_smile:.

یه بار هم برای امتحان کارآموزی ای که خیلی خیلی سخت بود همه متحد شدیم، یه نامه نوشتیم برای مسئول بخش و خواستار این شدیم که دوباره امتحان برگذار کنن( متناسب با چیزی که آموزش داده شده) ، ای حرکت ما باعث شد استادمون ک 70_80 سال سن داشتن ازمون قهر کنن،دیدیم ترم بعد اصلا جواب سلام هم بهمون نمیده تا اینکه همه جمع شدیم با گل و شیرینی و حضور تعدادی از اساتیدمون رفتیم آشتی‌کنون :sweat_smile::sweat_smile: (عکس این روز رو حتما میذارم)

و اما خاطره ایی که ازش درس گرفتم، از اونجا که ما از ترم دو دیگه بخشی از واحدامون رو باید تو بیمارستان میگذروندیم با آدمهای مختلفی روبرو میشدیم یکی از شمال کشور، یکی جنوب و شرق و غرب، یه روز که کارآموزی بیمارستان نمازی شیراز بودیم یه خانم معلم از خوزستان اومده بود برای درمان سرطان، عکس قفسه سینه داشت، بچه ها عکسشو گرفتن یکم بد شده بود باید تکرار میشد، عذاب وجدان داشتیم به خانمه بگیم بعد از اینکه کلی با خودمون کلنجار رفتیم از خانمه عذرخواهی کردیم و ازش خواستیم که دوباره آماده شن برا عکس، متوجه عذاب وجدان ما شد بهمون گفت «دخترای گلم تا وقتی اشتباه نکنین که یاد نمیگیرین، همه ی آدما کنار هم هستیم تا کمک به آموزش همدیگه کنیم». چقدر این خانم صبور بودن چقدر آرامش داشتن، این حرفش باعث شد با اعتماد بنفس بیشتری بریم عکس بگیریم. امیدوارم هرجا هستن سالم و سلامت باشن و از شر هر چی بیماری هست خلاص شده باشن.

12 پسندیده

با اینکه خیلی اسم زنجان رو آوردیم ولی از جمع اجازه میخوام یه بار دیگه هم ازش بگم؛ چیزی که تو دانشگاه تحصیلات تکمیلی زنجان دیدم نزدیکی استاد و دانشجو بود، البته در زمان ما کمتر و شنیدم که قبل از ما خیلی بیشتر بوده:

  • بعضی استادا به اسم کوچیکشون معروف بودن!
  • بعضی استادا نه تنها تو سلف با دانشجوها غذا می‌خوردن، و عصرا کافی شاپ دانشگاه می‌رفتن، تازه سیگارشونم با هم می‌کشیدن!
  • بعضی استادا مربی ورزشی دانشجوها هم بودن تازه بعد بازی به بچه‌ها بستنی هم میدادن!
  • بعضی استادا تو دور همی‌های بیرون و خوابگاه دانشجوها هم شریک بودن!

تحصیلات تکمیلی‌های قدیم و جدید تکمیل کنن.

10 پسندیده

سلام به همه در زیر هر چی میخوانید از تجربیات 8 سال یک پسر 20 ساله که همین حالا 28 سال دارد است، من دوست دارم از ابتدا تجربیاتم را به شکل یک داستان برای شما بیان کنم امیدوارم خسته کننده نباشد.

پیش از رسیدن نتایج کانکور :

بعد از تحصیلات ابتدایی سال آخر من در یکی از بورسیه های کشور هند امتحان کانکور داده بودم و کامیاب هم شده بودم و در همان سال امتحان کانکور داخلی برای تحصیلات عالی نیز برگذار شده بود پیش ازینکه نتایج بیاید من نتایج بورسیه ام را گرفتم و قرار بود که سفر تحصیلات به هند را آغاز کنم و پیش از سفر به دیدن اقوام و دوستان چند روزی سپری کردم، روزی پدرم با من تماس گرفت و گفت برایت یک خبر ناخوش دارم و یک خبر نیکو! خبرناخوش اینکه پول سفر به هند را برایت متاسفانه آماده کرده نتوانستیم و بورسیه ات لغو شد؛ و خبر خوش اینکه در کانکور داخلی به رشته کامپیوتر ساینس کامیاب شدی با توکل خدا ثبت نام کن و تحصیلاتت را در داخل کشور ادامه بده، یعنی من به دلیل ضعف اقتصاد نتوانستم به بورسه هند شرکت کنم.

ثبت نام به دانشگاه، محیط و قوانین اتاق محصلی، برنامه درسی :

فردای همان روز عازم شهری شدم که به آن دانشگاه کامیاب شده بودم رفتم مراحل ثبت نام را انجام دادم

و از دانشگاه بیرون شدم که یک اتاق مناسب پیداکنم، در شهری که تقریباً بیگانه ام و هیچ دوستی ندارم

وقتی دنبال اتاق میگشتم یک پسری هم سن سال خودم را پیدا کردم که به رشته طبابت کامیاب شده بود خوب با هم آشنا شدیم و با هم دنبال اتاق گشتیم، آنروز تا ساعت های 2 بعد از ظهر بلاخره اتاقی مناسب در داخل یک مارکیت تجارتی برای خود مان پیدا کردیم با هم رفتیم فرش و ظرف مورد نیاز را آماده کردیم و اتاق را سروسامان دادیم خوب من یک سال از رفیقم بزرگتر بودم و در نظم و ترتیب و آشپزی بیشتر از او میفهمیدم، شب را سپری کردیم و فردا رفیتیم دانشگاه مان آنروز در دانشگاه یکی از همصنفی هایم هم دنبال اتاق میگشت او را هم با خودم آوردم با وسایلش گفتم با ما زندگی کند حالا شدیم سه پسر نوجوان همسال در یک اتاق در شهری بیکس و بی آشنا، لیستی از تقسیم وظایف نوشتم که طبق این لیست آشپزی مربوط من شد نظافت اتاق مروبوط هم صنفی من و ظرف شویی مربوط نوید پسرک که طبابت میخواند و صبحانه هر زور مربوط یکی از ما بود که باید ساعت 7:00 صبح آماده میشد چون مسیر اتاق تا دانشگاه تقریبا 4 کیلو متر بود و ما باید این مسیر را با پای پیاده میرفتیم چون پول تاکسی و موتر های کرایی را نداشتیم فقط بودجه ما همانقدر بود که کرایه اتاق آب و برق و خرج تغذیه و کتاب و قلم کنیم، سال اول دانشگاه صبح ها هر روز ساعت 7:00 طرف دانشگاه میرفتیم و بعد از رخصتی همین مسیر را با پای پیاده میامدیم اتاق و آنقدر خسته و مانده میشدیم که از خسته گی خواب مان میبرد تا ساعت های 5 الی 6 بعد از ظهر خواب بودیم و بعد از آن من آمادگی غذای شب را میگرفتم،

قوانین در سی داخل اتاق طوری بود که هر کس باید با صدای آهسته درس میخواند تا به دیگران مزاحمت نشود، اگر درس هم نمیخواند و برنامه دیگری داشت باید آنرا با آرامی انجام میداد و میوزیک را باید با هد فون گوش میکرد، سال اول را به همین منوال گذراندیم و پایان سال تحصیلی همه به شهر های خودمان رفتیم.

سال دوم محصلی و خانه محصلی:

سال دوم وقتی همه باز آمدیم اینبار با بیست نفر از شهرهای مختلف به سختی خانه ای پیدا کردیم چون به مجرد ها خانه نمیدادند به این دلیل به هزار مشکل خانه پیدا کردیم، اینبار من شدم مدیر نظم و دسپلین خوابگاه و شهردار خوابگاه، باز هم لیستی از قوانین ترتیب دادم که ماده های آن شامل مزاحمت نکردن به دیگران خاموشانه درس خواندن و گوش دادن میوزیک با هدفون و سر ساعت معینی خاموش کردن برق ها و استراحت کردن به وقت معین بود و در ضمن باید هر شب یک نفر آشغال های را میبرد لب کوچه در آشغال دانی شهرداری.

روش درس خواندن فردی و جمعی:

در بین خانه که زندگی میکردیم چون هر کس از هر رشته بود بناءً با هم درس خوانده نمیتوانستیم هر کس مصروف در خواندن انفرادی بود و هر کس روش خاصی برای درس خواندن داشت، هفته دویا سه بار همصنفی ها با هم جایی جمع میشدیم و بصورت گروهی درس ها را میخواندیم طوریکه درس ها را به قسمت های جداگانه تقسیم میکردیم و روزی که گروه جمع میشد هر شخص بخش که آماده گی گرفته بود برای جمع تشریح و توضیح میداد که این روش خیلی موثر بود در آن زمان در اخیر همه درس را خوب یاد میگرفتند و همچنان پروژه ها را به صورت جمعی انجام میدادیم هرکس یک قسمت را یاد میگرفت و توضیح میداد و نمره خوبی هم میگرفتیم.

سرگرمی های خانه محصلی و صمیمیت ها :

همه بچه ها در جریان سال تحصیلی از خانه و فامیل مان دور بودیم و گاهی خیلی دلتنگ فامیل های مان میشدیم ولی با هم خیلی صمیمی بودیم مانند برادر ها در یک محیط کاملا بی تعصب از هر فرقه و طبقه ای زندگی میکردیم، سرگرمی های مان عبارت بودند از اینکه گروهی با هم به دیدن فیلم های سینمایی میپرداختند و گروهی دیگر شطرنج بازی میکردند و گروهی که کمی خشن تر بودند حتی پهلوانی میکردند و گروهی دیگر هم که خیلی اجتماعی نبودند به تنهایی به گوش دادن میوزیک میپرداختند.

ارتباط با خدا :

در محیط صمیمی برنامه های دینی نیز داشتیم شب های چهار شنبه دعای توسل برگذار میکردیم و شب های جمعه هم دعای کمیل بود و فقط صبح ها نماز جماعت نیز داشتیم چون دیگر اوقات یا دانشگاه بودیم یا هم اینکه خیلی خسته به تنهای نماز ادا میکردیم البته ناگفته نباید گذاشت من خودم موذن این جمع بودم و هر صبح بعد ازینکه اذان میگفتم دوستانم را از خواب بیدار میکردم چون باید صبح وقت بیدار میشدیم صبحانه میخوردیم و هر کس به طرف دانشگاه میرفت، برنامه های شعری معرفتی و ادبی نیر گه گاهی داشتیم.

تجربیات متفرقه :

باید در دوران محصلی به فکر درس خواندن باشیم و وقت را به بیهوده نگذرانیم از وقت حد اکثر استفاده را بکنیم خود را از شر انحرافات جنسی و کج روی ها دخانیات که ابتدایی ترین اعتیاد است و دیگر فراورده های آن حفظ کنیم چون در زمانیکه از فامیل پدر و مادر دوریم این زمان بستر خوبی است که ما فریب بخوریم و به عادات زشت و ناپسند رو بیاوریم که آینده مان در خطر باشد باید درین زمان خود را بسازیم و زحمات پدر و مادر مان را به باد ندهیم آن چیزی شویم که والدین ما آرزویش را دارند، و کشور مان از ما توقع دارد و در آینده کسی باشیم که در پیشرفت و ترقی کشور مان بکوشیم و خاک مقدس مان را از شر استسمار تجاوزات فرهنگی اجتماعی و غیره نجات بدهیم من این را یاد گرفتم که دوران محصلی یک دوران انسان ساز است و به قول گذشته ها از مرد، مرد میسازد درین زمان مهم انسان مدیریت مالی و اقصادی را یاد میگرد دوری از فامیل را تجربه میکند قدر پدر و مادر و دوست و اقوام را میداند و درماندگی و خستگی و بی پولی را گاهی تجربه میکند و خود را به سفر و مسافرت عادت میدهد و بلاخره مانند الماسی میشود که بار ها و بار ها صیقل خورده الماس ناب و درخشنده شده که از هر نگاهی دلپذیر است و دلبر.

ختم تحصیل و نتیجه همه:

بعد از چهار ماه استراحت یک پیشنهار کاری برایم از یک شرکت مخابراتی رسید و منحیث انجینر تخنیکی مخابرات استخدام شدم که از همان زمان تا حال 7 سال است مصروف خدمت به ملتم هستیم از زندگی ام راضی هستیم زندگی که میخواستم دارم کنار فامیل و هموطنانم به خوشی سپری میکنم و جالب اینکه نوید همان پسرک که در ابتدا با هم هم اتاقی بودیم یک دکتر ورزیده شده و هنوز با هم دوست هستیم و در همین شهری که تحصیل کردیم زندگی میکنیم و هر از گاهی همدیگر را میبینیم و با هم از خاطرات قصه میکنیم.

یک حرفی که به دلم دارم این است که چرا اساتید به طبقه اناث توجه خاصی نشان میدادند اگر کدام دختر خانمی مشکلی میداشت بدون هیچ درد سری حل میشد ولی اگر پسر ها به مشکلی برمیخوردن به خیلی سختی حل میشد من خودم شاهد بودم که وقتی دختر خانم ها حتی محروم امتحانات میشدند فقط یک بار وقتی مراجعه میکردند دیگر مشکل شان حل بود :zipper_mouth_face:

تشکیل یک خوابگاه برای بیبضاعت ها برای مدت یک سال:
من مدت دو سال بعد از تحصیل هم مسافر بودم با یکی از دوستانم کوشش کردم که از یکی افراد سرمایه دار که رغبت به معاوت داشت درخواست یک خانه برای محصلین بی بضاعت کنم و این کار را انجام دادیم و یک خانه گرفتیم با تمام وسایل و لوازم ضروری بعد به محصلین اعلام کردیم که ما خوابگاهی آماده کردیم که حد اقل گنجایش 30 نفر را دارد و هر کسی که از نگاه اقتصادی خوب نیست میتواند ثبت نام کند و اینکار را تا مدت یک سال برای بی بضاعت ها انجام دادیم و خودم مدیر خوابگاه بودم و فقط برای یک سال اینکار را توانستم انجام دهم ای کاش میتوانستم که برای مدت طولانی این کار را انجام دهم. :no_mouth:

کمی طولانی بود امید است که خسته نشده باشید اگر خسته هم شده اید بفرمایید یک فنجان قهوه تازه آماده شده. :coffee::coffee::coffee:

10 پسندیده

سلام
من 12 سال (کارشناسی_ارشد_دکترا) دانشجوی دانشگاه صنعتی امیرکبیر بودم. بهترین روزهای زندگی من و بهترین خاطراتم هم مربوط به دوران دانشجویی (کارشناسی و ارشد) هست. در آن دوران تجربه های خیلی زیاد و متنوع کسب کردم.

  • در آن سالها انجمنها و کانونها در دانشگاه امیرکبیر خیلی فعال بودند. من هم در جلسات کانون مطالعات شرکت میکردم و با کمک دوستان کانون همیاری را تاسیس کردیم.
  • شعبه جمعیت امام علی در دانشگاه را ایجاد کردیم. سال 81 با کمک دوستانم به در اتاق تک تک اساتید رفتیم و حدود 1.5 میلیون تومان برای مراسم کوچه گردان عاشق جمع آوری کردیم.
  • در دانشگاه امیرکبیر به دانشجویان اعتماد میشد و حتی مسئولیت خوابگاهها به دانشجویان داده میشد (درست برخلاف دانشگاه شریف). من هم یک ترم مسئولیت یک خوابگاه تازه تاسیس را به عهده گرفتم (با ده نفر کادر و یک نگهبان و یک کارمند تاسیسات). چند ترم هم مسئول ورزش خوابگاه بودم. یادم هست با دوستم که مسئول کتابخانه بود کلی بودجه بابت کتابخانه خوابگاه گرفتیم. کاری کردم که وانت میوه هفته ای دوبار میومد درب خوابگاه و حتی سبزی پاک شده و شسته میفروخت.
  • یادم هست معاونت فرهنگی دانشگاه نامه فرستاده بود که کسی را اسکان دهم من گفتم ظرفیت تکمیل است و اجرا نکردم. یک بار هم از امور اسکان کل خوابگاهها دو نفر فرستادند که همه خوابگاهها باید چند نفر اضافه اسکان دهند اما من و دوستم با آنها دعوا کردیم که مشکل خود شماست و ظرفیت خوابگاه ما تکمیل است. در کل در دانشگاه امیرکبیر روحیه مطالبه گری وجود داشت و زیر بار حرف زور نمی رفتیم. این ویژگی تا وقتی دانشگاه خوارزمی را تجربه نکردم, برایم پررنگ نشده بود.
  • فعالیتهای ورزشی و اردوهای متنوعی وجود داشت. چند بار در برنامه های دو یا سه روزه گروه کوهنوردی شرکت کردم. یک مدت دانشگاه مربی فدراسیون دو را آورده بود سرویس داشتیم به پارک طالقانی هفته ای دو بار میرفتیم برای دو. غیر از برنامه های دانشگاه با یکی از دوستان صبح زود ساعت 5 و نیم بیدار میشدیم به شیشه نگهبان میزدیم از خواب بیدارش میکردیم در را باز کنه ما میرفتیم پارک لاله برای ورزش صبحگاهی با گروه یاران. موقع برگشت هم نان سنگک تازه میخریدیم صبحانه نان و پنیر و سبزی و گردو عسل و پرتقال میخوردیم.
10 پسندیده
  • بهترین دوستانم را از دوران خوابگاه دارم. هنوز هم با هم رفت و آمد داریم و برای درد دل و مشورت به سراغشون میرم. برای من مثل خواهر بودند و هستند. یک دوست هم اتاقی داشتم حتی آب را با لذت میخورد. در آن روزها تحت تاثیر هم نشینی با او تغذیه خیلی سالمی داشتیم. ما همه از خانواده های فرهنگی و کارمندی بودیم که مبلغی که ماهیانه از خانواده ها میگرفتیم خیلی کم بود اما با وجود آن از نظر تغذیه تو خوابگاه سرآمد بودیم و حتی تو یکی از نشریات دانشگاه راجع به ما اتاق ما (اتاق ویتامین) نوشته بودند. ما هر هفته با چرخ خرید میرفتیم بازار میوه و تره بار و برای یک هفته خرید میکردیم. ناشتا را با آب ولرم و سیب شروع میکردیم. هر چند روز سبزی میخریدیم. روزی چند لیوان شیر میخوردیم. در فصل بهار سالاد توت فرنگی و کیوی درست میکردیم. یادمان بود در روز بقدر کافی آب بخوریم. برای هم آب نطلبیده میریختیم. یادش بخیر
8 پسندیده
  • من در دوران تحصیل در دانشکده ها و دانشگاههای مختلف درس گذراندم. از جمله دانشکده ریاضی شریف, دانشکده علوم پایه دانشگاه تهران, دانشکده برق و کامپیوتر دانشکده فنی دانشگاه تهران, دانشکده صنایع و دانشکده کامپیوتر دانشگاه امیرکبیر. هر کدامشون جو متفاوت و خاص خود را دارند. من اون روزها فکر میکردم جو دانشکده فنی تهران را از همه بیشتر میپسندم. اما چند سال شاغل بودن در دانشگاه خوارزمی باعث شد خوبی های دانشگاه امیرکبیر برام پررنگ بشه. یادمه روزهای آخر دکترا میگفتم اگر کلاهم چند کیلومتری امیرکبیر بیفته نمیام بردارم. ولی الان قدرشو خیلی میدونم.
  • در مورد اساتید, من بهترین کلاسهام را در دانشکده برق دانشگاه تهران گذروندم. درسهای دانشکده صنایع باعث شدند به تحول برسم و مسیرم را عوض کنم. شرکت در چند جلسه کلاسهای فلسفه علم شریف و انجمن فلسفه باعث شد بفهمم نمیخوام فلسفه علم بخونم. کلاسهایی که به اختیار خود در دانشکده معارف خودمان و دانشکده معارف شریف گذراندم تکرار نشدنی هستند. در کل دوران دانشجویی دوران خوبی برای آزمایش و خطا بود. چه در زمینه درسی و چه سایر زمینه ها. دیگر اون فرصتها فراهم نیست و خوشحالم بهترین استفاده را از اون دوران بردم و بهترین خاطراتم را ساختم.
8 پسندیده

لحن نوشتار شما بسیار شیرین و جذاب بود. ای کاش در متن ذکر کرده بودید که اهل کجا هستید و محل تحصیلتون چه شهری بود؟

5 پسندیده

تشکر میکنم @Elham9927 خانم الهام مراد من افغانستانی هستم در دانشگاه بزرگ دولتی شهر هرات باستان (“شهر همسایه کشور ایران عزیز”)] تحصیل کردم و لسانس کامپیوتر ساینس “BCS” دارم.

11 پسندیده

چه خوب که بین ما هستید :blush:

6 پسندیده

ممنون از پاسختون. امیدوارم که در یک بخش دیگه از پادپرس این شرایط فراهم بشه که تعدادی از این کلمات زیبای فارسی که شما استفاده می کنید یاد بگیریم. مثلا کامیاب به موفق، بیگانه به جای غریبه، اصطلاح خاموشانه (فکر کنم به جای ساکت). همین طور اگر امکانش هست از شرایط دانشگاه هرات بیشتر بنویسید. از روزمره های دانشگاه ، عادت های دانشجوها و استادان و هر چیزی که ما رو مهمان حال و هوای دانشگاه هرات کنه.

9 پسندیده

سلام بر پادپرسی ها
در آخرین ساعت های ثبت خاطرات دانشگاه به سر می بریم و گفتم منم دستی به صفحه کلید بزنم بابت این موضوع.

من از ۱۱ سالگی علاقه خودم به آسمون رو کشف کردم این شد که سال های بعد به عشقش، راه فیزیک رو پیش گرفتم و لیسانس فیزیک کاشان خوندم. خاطرات اونقدرررر زیاده که نمی دونم کجاش رو بنویسم. فقط میدونم تجربه خوابگاه و دانشجویی فوق العاده و تکرار نشدنی بود اون دوران برام. همراه با درس هایی که جز تو همچین محیطی جای دیگه نمیشه به دستشون آورد.

چه از لذتی که از خوندن فیزیک می بردم. چه زمانی که با اکیپ دوستام تو دانشگاه آتیش میسوزوندیم و دور هم تو خوابگاه چایی می خوردیم و مزاحم تلفنی بعضی دوستان میشدیم و خلاصه نگم بقیه اش رو.

اما این خب کل ماجرا نبود برای من. فعالیت تو تشکل انجمن اسلامی دانشگاه کاشان هرچند به ظاهر چیزی نداشت اما یه دنیا درس زندگی داشت مثل: تحمل آدما و افکارشون، دمخور شدن با آدمایی که به نسبت بینش عمیقتری نسبت به اجتماع و زندگی داشتن، فعالیتی غیر از درس خوندن صرف و چند بعدی بودن، رفقای گلی که هنوزم هستن و هستن…، جلسه کتابخوانی و بحث با اساتید دروس عمومی، امضا جمع کردن اتاق به اتاق تو خوابگاه، نشستن پای درد دل عاشقا. و البته درس کافی ( هر چند همونم عمیق می خوندم) نخوندن و تا حدی گم کردن هدف فیزیکیم.

خلاصه باید دانشجوها یاد داشته باشن دانشجویی خیلی با دانش آموزی فرق داره. یه بیداری خاصی داره. البته من تو دوران طلایی ۸۴ تا ۸۸ دانشجو بودم. روزای عجیبی خرداد و تیر ۸۸ داشتیم. دوران عجیبی بود. به مرور تغییر سبک و نوع دانشجوها رو میدیدیم. خوشحالم دوران مردگی سال ۸۹، ۹۰ اونجا نبودم. حتما دق می کردم.

این از لیسانس😁

مثل خیلی های دیگه اینجا، منم فوق تحصیلات تکمیلی زنجان بودم. جایی که به جرات می تونم بگم منو پرتاب کرد تو دل درس. فصل اول همونطور که بالا اشاره شد به دلیل کپی شدن کتاب بر تخته ترجیح دادم یکی از دروس رو با ۹.۹ بیوفتم و البته مشروط شدم. اولین و تنها بیست تاریخ دروس اختصاصی ارشدم رو هم از اخترفیزیک گرفتم اونم تو همون شب کولاک معروف که زنجان گیر شدیم و داشت عید میشد که رسیدیم خونه.

فضای علمی تحصیلات تکمیلی رو دوست داشتم اونجا چیزی جز علم و طبیعت زیبا حواسم رو پرت نمی کرد. یاد گرفتم موقع سمینار حتی بزرگترین آدم هم که باشی میتونی اساسی ترین و ساده ترین سوالات رو بپرسی و گاهی هم بگی با افتخار که نمیدونم. خبری از سیاست نبود. سال ۹۰ تشکل سیاسی خوشبختانه اونجا وجود نداشت. برام مهم نبود همکلاسیم نسبت به فلان موضوع چه موضعی داره و سر فیزیک تو سر و کله هم میزدیم. کلی سوالات بچگیم از آسمون رو اونجا گرفتم. برای منی که ۸۸ رو از سر گذرونده بودم، تیک های تائیدی که روضه های دکتر ابویی تو وجودم میزد (جز نحوه تدریسی که به نظر من عالی بود) خیلی لذت بخش بود.

چند هفته پیش که به دلیلی گذرم افتاد دانشگاه و از لاین آفیس هم دوره ای ها گذرم افتاد کلی دلم تنگ تک تکشون شد. کم مونده بود گریه کنم… امیدوارم روحشون شاد باشه.

خاطرات کوچک و بزرگ و … زیادی هست که فرصتش نیست.

ممنون از پادپرس و دوستاش

8 پسندیده

من به کسانی که مشکل خواب دارن و نمی تونن بخوابن توصیه می کنم برای یک رشته ای که علاقه و هدف خاصی ندارن کنکور بدن بعد قبولی برن بشینن سر کلاس مشکلشون 100 در 100 حله این هم به نظری ئ هم تجربی ثابت شده دیگه لازم نیست قرص های اعصاب و روان بخورید به همین سادگی …

3 پسندیده

چه توصیه دردناکی! چرا آخه؟

3 پسندیده

سلام
من هم کاشون بودم. فیزیک خوندم.
اینقدر خاطره و دستاورد از دانشگاه دارم که در بهترین حالت می تونم بگم از دانشگاه متنفر شدم!
الان معلم ابتدایی هستم.

3 پسندیده

من یک مقدار برام سوال ایجاد شد!
ارتباط بین این دو کلمه رو متوجه نشدم: فیزیک و آموزگار ابتدایی

3 پسندیده

چون دغدغه تعلیم و تربیت داشتم به صورت نیروی شرکتی در آموزش و پرورش مشغول هستم.

3 پسندیده

:heart_eyes: و یک دغدغه‌مند دیگر! درود بر شما.
آشنایی با چنین افرادی واقعا لذت بخشه. امیدوارم بتونیم به هم کمک کنیم. :handshake:

نقل این خاطرات خیلی میتونه مفید باشه و از اونجایی که باعث تنفر شما از دانشگاه شده، امیدوارم باعث بشه که این تجربیات دیگ تکرار نشن

5 پسندیده

سلام

واقعیت این است که در این چند روز با خودم می گفتم از کجا باید شروع کنم؟ چگونه می توانم سیر تحولات زندگی ام را بیان کنم؟ از کدامین دغدغه هایم بنویسم؟ و…

در هر صورت بسیار خوشحال هستم که بادپرس فضایی را ایجاد کرده است تا آدم هایی که شاید هیچ گاه همدیگر را نخواهند دید، از تجربیات خود برای همدیگر بگویند. باشد که افق های جدیدی به روی خود و جامعه مان گشوده شود.

این است لوح و قلم من…

دانشگاه آرمان شهر من بود، همانند اکثر دانش جویان. خوشبختانه از همان ترم اول فهمیدم دانشگاه در حد و قواره من نیست، اما گریزی هم از آن نبود. انگیزه کشف حقیقت و علاقه ام به علوم نظری و بنیادین هم چنان حلقه وصل من و دانشگاه بود، اما سرانجام استاد و دانشجو را واگذاشتم به اهلش و رفتم دنبال علایق و دغدغه هایم.

هیچ گاه هیاهو و عظمت دروغین دانشگاه عطش درونی مرا نسبت به فعالیت های اجتماعی و فرهنگی خصوصا جنبه های مباحثه ای و آموزشیِ آن فرونکاست، حتی فضای آموزش رسمی دانشگاه به من اثبات کرد که «دانشگاه ها، اداره ها و سازمان های دولتی در ایران نمی توانند مشکلی را حل کنند، چون مشکل اصلی دقیقا خود آن ها هستند».

وقتی می دیدم درک مفاهیم و حقایق جای خود را به مدرک داده و چه ناگوار شأن استاد تا حد ضبط صوت تنزل پیدا کرده و چه جاهلانه ذهن دانشجو به انباری برای انباشت اطلاعات تبدیل شده، دیگر خود را اسیر فضای پوچ دانشگاه و دانشگاهی نکردم و به راحتی مدرک فریبنده کارشناسی ارشد را برای همیشه از ذهن و قلب خود بیرون انداختم.

حقیقتا باید اعتراف کنم که در دانشگاه چیزی از فیزیک و متافیزیک که فرآیند رشد و توسعه را برایم تسهیل کند، پیدا نکردم، اما هم کلاسی هایم و اطرافیانم احراز رتبه دوم دانشجویان ورودی سال 87 رشته فیزیک هسته ای دانشگاه کاشان و پذیرش در مقطع کارشناسی ارشد با شرط معدل را به من تبریک می گفتند و از طرفی هم، چون در کنکور کارشناسی ارشد سال 92 شرک کرده بودم، وقتی پالس های سازمان سنجش را دریافت می کردم که با زبان بی زبانی می گفت، حسین سعدآبادی، شما امسال در بهترین دانشگاه های تهران پذیرفته شده اید، بیشتر برای نظام تعلیم و تربیت کشورم متأسف می شدم.

دلایلی هستند که به تدریج نگرش انسان را به علم و علم آموزی تغییر می دهند و من نیز بیشتر متأثر از آن تیپ فضاها بودم که ان شااله بتوانم در این مدت کوتاه در قالب کلمات با دوستانم مطرح کنم.

این داستان ادامه دارد…

7 پسندیده