خيلی وقت ها از جمله: دلم ميگه اين كار رو بكنم استفاده ميكنيم؛
خيلی وقت ها ميگيم حس ميكنم اين كار رو بكنم بهتره،
واسه من سوال شده كه فرق بين اين ها چيه؟
دل چیه؟ ذهنه؟ حسه؟ خیاله؟
خيلی وقت ها از جمله: دلم ميگه اين كار رو بكنم استفاده ميكنيم؛
خيلی وقت ها ميگيم حس ميكنم اين كار رو بكنم بهتره،
واسه من سوال شده كه فرق بين اين ها چيه؟
دل چیه؟ ذهنه؟ حسه؟ خیاله؟
از شبنم عشق خاک آدم گل شد / صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند / یک قطره از آن چکید و نامش دل شد (حضرت مولانا)
دل که آئینه شاهیست غباری دارد / از خدا می طلبم صحبت روشن رائی(حضرت حافظ)
دل مخزن انسان است ظرفیت انسان است
ذهن چیه؟ حس چیه؟
همه اینها تعریف هستند.واقعیت خارجی ندارند.
تنها چیزی که واقعیت خارجی داره حرکت الکتریسته درون نورون های مغزه.
چون علم پزشکی نمیتونه پیچیدگی روان انسان و توضیح بده روانشناس ها اومدند یکسری تعریف درست کردند.
وقتی طرف میگه دلم میگه ، یعنی نمی دونه این تفکر از کجا اومده و حاصل چه واکنش هایی هست، نه حاصل تفکره نه حاصل حس چون در این دو مورد قضاوت صورت میگیره یعنی طرف سبک و سنگین میکنه.
اگر از طرف بپرسی دلت کجاست و از کجا می دونی فقط جواب میده میدونم که میدونم. به این حالت میگن شهود یا حس ششم یا ادراک فراحسی
وقتی یکسری فکر هجوم میاره به طرف که جهت خاصی نداره ،یکسری تفکرات بی هدف باعث میشن طرف بگه دلم میگه
ولی وقتی طرف می گه حس می کنم یعنی داری بین چند حس مقایسه انجام میده بین لذت و درد بین زیبایی و زشتی.
یعنی اون کارو درون ذهن خودش سبک و سنگین میکنه ببینه چه حسی بهش میده. خوب یا بد
دل من كم حرف شده
بيشتر كارش شده شور زدن، بيشتر فرمون صحبت دست حسم
از اونجايي كه ٦ تا حسم هم تعادل ندارن، بيشتر حس گرسنگي و حس خستگيم حرف ميزنه
نميدونم چيكار كنم كه دلم به حرف بياد ولي بيشترم خودم مقصرم، تا مياد حرف بزنه، بهش بي توجهي ميكنم و ميگم نههههههه تو معمولا اشتباه ميكني
سر همين قضيه اونم قهره
تو مذاکره ما یه قانونی داریم وقتی طرف مقابلت بهت میگه "پشنهادت خوبه ها ولی دلم گواهی نمیده " در واقع داره یه نگرانی اصلی که زیر این حرف هست رو مخفی میکنه .
توی گفت و گو های درونی هم به نظرم همین اتفاق میوفته . یه قسمتی از وجود شما با این حرف داره یه نگرانی رو مخفی میگنه … پس هر وقت دلتون ازین حرفا زد مثل یه مذاکره کننده حرفه ای اول نگرانی اصلی رو پیدا کنید بعدش هم رفعش کنید تا خواسته خودتون رو به کرسی بشونید
خوب این رو با همون
نورونها:
چطور میشه توضیح داد؟ مثل یادهای همزمان دو دل-دار دور افتاده؟ یا شاید تله پاتی؟
یه نظریه ای هست که میگه امواجی که زمین با چرخش خودش ایجاد می کنه می تونه از مغز رد بشه و اطلاعات مغز و درون مغز دیگه ای قرار بده،نظریه های دیگه ای هم هست.
اینا می دونند این چیزا هست و دنبال دلیل علمی براش هستند.
ولی در کل اطلاعات دانشمندان در مورد مغز در حد کلاس دبستان هست هنوز اول راه هستند.
بهتره تمام حس سئوال رو با دیدگاه تحلیلی نابود کنم
من فکر میکنم تفاوت این دو اصطلاح تفاوت بین علاقه و تجربه ست. در مورد اول، دل نماد انتخابگری هست که به علاقه بیشتر توجه میکنه و به ریسک کار توجه چندانی نداره، در واقع روح خوشبین انسانی وارد کار میشه. معمولا در فرهنگ ما دل به همین روح خوشبین اشاره داره، مثلا «دلم روشنه». حس و ذهن بیشتر روی تجربه تاکید داره و بدبینانه تصمیم میگیره.
البته در بعضی مواقع ممکنه به اثرات هورومونی (مثلا دلم شور میزنه) در مقابل پردازش ذهنی (حس میکنم اتفاق بدی قرار بیوفته) اشاره کنه. در کل خیلی دقیق نمیشه بررسی کرد مگر اینکه مصداقهای درستی مورد بررسی قرار بگیره.
میشه یک مرجع بیارید برای این حرف. میدونید اگر موجی با این توانایی از مغز بتونه رد بشه، چقدر شدید میتونه رو عملکرد الکتروشیمیائی مغز اثر بزاره؟
فکر میکنم به مراجع بعد از سال ۲۰۰۰ نگاه کنید چون علم عصبشناسی پیشرفت عظیمی در دو دهه اخیر داشته و خیلی از عملکردهای مغز کاملا قابل شبیهسازیه.
فکر کنم مستند جهشی در علم با مورگان فریمن بود.
لینک
نه اینطور نیست. خیلی از مفاهیم هنوز قابل شناسایی نیست مثل همین حس ششم. یا مثلا ساختار شخصیت که شامل من ، خوداگاه و نا خوداگاه میشه یا خیلی چیزهای دیگه.
پیشرفت داشته ولی نه به اندازه علوم دیگه مغز پیچیده است طول می کشه.
این حرف من نیست که اطلاعاتشون در حد کلاس اول دبستان هست. دقیقا حرف یکی از متخصص های آمریکایی بود که یکی از پیشگامان درمان مشکلات مغزی با الکتریسیته بود. اسمش هم احمد بود فکر کنم.
البته من صرفا برحسب خواندن نمیگم، زمینه تحقیقاتیم عصب شناسی بوده (صرفا برای اینکه بگم حرفها نتیجه حدس و گمان نیست).
خودآگاه و حس ششم، یک مسئله خوشتعریف علمی نیستن، معضل اینه، نه ناتوانی روشهای کنونی برای بررسیشون. منظور اینه که تعریف واحد و دقیقی مثل حافظه یا پردازش اطلاعات ندارن و به همین دلیل معلوم نیست که از کجا باید بهش حمله بشه.
خیلیها خودآگاه رو یک مسئله جدای از حسهای معمولی نمیدونن ولی در کل خودآگاهی مقبولیت عام داره. در مورد حس ششم فکر نمیکنم از نظر علوم تحقیقاتی چندان جدی گرفته بشه، بیشتر کارهای فانتزی در این مورد انجام میشه.
به جز خودآگاهی، مسئله عمومی دیگهای در حوزه مغز وجود نداره که با روشهای الان قابل بررسی نباشه. ممکنه پیچیدگی و تعداد بالای نورونها کار رو طولانی کنه، ولی این صرفا ضعف تکنیکیه نه ضعف پایه علم عصب شناسی. همین اتفاق در فیزیک هم میوفته، کسی تا حالا حرکت انسان برحسب مکانیک کوانتوم رو بررسی نکرده، ولی این صرفا سختی محاسباتی به حساب میاد نه عدم بلوغ برای علم فیزیک!
خب ما قراری نداریم که کل پدیده های جهان خوش تعریف و علمی باشند.
خیلی از پدیده ها هستند که تاثیر بزرگی بر زندگی ما دارند ولی علم تجربی هنوز چیزی برای توضیح نداره، به قول شما خوش تعریف نیستند یعنی به زبان دیگه اصلا فعلا نمی تونیم تعریفشون کنیم چه برسه به این که بخوایم بررسی کنیم.
خوداگاهی یک مفهوم روانی هست نه مغزی. برای همین نمیشه با نورون ها توضیحی براش داشت. مثل مباحث دیگه
مثلا مسئله ناخوداگاه شخصی و جمعی
یا مسئله وجود من
یا مسئله کشمش این من با خوداگاه و ناخوداگاه
ماهیت رویا و خواب
تخیل
اینارو فقط می تونند نتیجه کار و روی مغز ببیند.تعریف نمی تونند بکنند.
مثلا می دونند در روز بخشی از مغز فعاله ولی در هنگام خواب نه بعد اومدند گفتند خب یعنی در طول شب شخص خوداگاهی نداره. حالا چطوری ثابت کنند ناخوداگاه وارد جریان خواب شده.
قبلا خیلی ها اصلا ناخوداگاه رو قبول نداشتند، ولی جدیدا میگن بخش پایینی مغز که اندازه نارنگیه محل زخیره این اطلاعاته.
خیلی از این مباحث اصلا در چهار چوب علم آزمایشگاهی قابل بررسی نبود. اصلا نمی دوند کجارو باید بگردند.
و این حرف شما درسته که مشکل ضعف در تکنیکه.
حالا ما بحثی داریم تو زمینه حس ششم. خب علم زیاد وارد نشده چون اصلا نمی دونه چیه. اما روان شناس ها تونستند توضیحی براش داشته باشند.
اگر شناخت روان بر پایه عصب شناسی و شناخت مغز بود الان خیلی عقب بودیم.
نه دیگه نمیتونیم روشهای علمی رو بپیچونیم. یک نکته اینکه وقتی مسئله خوشتعریف نیست، یعنی با هیچکدوم از روشهای علمی قابل بررسی نیست نه صرفا با روش خاصی. نکته دوم اینکه، اینکه کلمات و اصطلاحات در علوم روانشناسی لزوما معنی خیلی خاصی ندارن، صرفا به پدیدههایی اشاره میکنن که میتونسته حالتهای فرد رو توجیه کنه. روانشناسی به این معنی یک علم بنیادی نیست و در مقابل عصبشناسی مدرن براساس مدلسازی دقیق مغز شانسی نداره.
ولی درسته، معمولا این علوم غیربنیادی باعث میشن که در مقطعی رشد خوبی در دانستههای علمی ایجاد بشه. البته مشکل اینه که ممکنه مفهومهای رو در جامعه علمی جا بندازه که اساسا غیرالزامیه ولی به دلیل نوعی ایمان قابلیت رفع فوری نداشته باشن.
در نهایت سئوال مهم اینه که آیا واقعا نیازی به این مفاهیم وجود داره؟ خواب، رویا و حتی ناخودآگاه به عنوان بخشی مجزا، چه چیزی رو میخواد بررسی کنه که در حیطه قدرت روشهای علمی نیست؟
این دلیل بر نبودن اون پدیده و نداشتن تاثیر بر زندگی ما نیست. یعنی می خوام بگم اگر علم چیزی در موردنش نگفته نباید بذاریمش کنار و بگیم خب این مهم نیست.
بشدت.
شاید باورت نشه اکثر بیماری های جسمی از روان پریشی میاد و بیشتر بیماری های روان پریشی از ناخوداگاه میاد، یعنی از محل خاطرات گذشته مثل یک عقده روحی یا یک ضربه روانی.
حالا ما کجا می تونیم به ناخوداگاه دسترسی داشته باشیم؟ در رویا فقط اونجا می تونیم به محتویاتش دسترسی داشته باشیم.
برای همین با هیپنوتیزم شخص رو به خواب مصنوعی می برند تا بتونند بفهمند در گذشته چه اتفاقی افتاده که اینطوری رفتار می کنه.
درون یک شخص 30 ساله هم بچه 8 ساله هست هم 18 ساله هم 25 ساله .بعضی از رفتار های ما خیلی بچه گانه است و بعضی ها خیلی بزرگسالانه.
حالا اصلا اینارو عصب شناس ها چطور می خوان تعریف کنند؟
برای اینکه بشه مشکل انسان و حل کرد باید این چیزا تعریف بشه.
کاری رو دلی میگم که هدفش مادیات نباشه حس و حال خوب بده و در جهت درست باشه و برخاسته از حقیقت باشه
این حرفتون منو یاد یه حدیثی شریفی انداخت که در حکایتی از حضرت سعدی دیدم.
خانه
سعدی
گلستان
باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۵
با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خوردهام در طفلی.
گفتم صدق الله من عَمِل صالحاً فَلَنِفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها.
کار درویش مستمند بر آر
که ترا نیز کارها باشد
البته نمی دانم چرا گنجور بطور کامل ثبت نمی کنه ولی هدف من که حدیث بود تامین شد.
این حدیث را باید با زر نوشت
یعنی عمل صالح در نفسش خیر و برکت یا همون حال خوب هست و گناه در نفسش شر و بدیست و احساس نا خوشایند.
از انجا که دل مرکز جان است و ارتباط با دل باعث پرورش جان میشود می ارزد که انسان هرچه بیشتر با آن در تماس باشد بقول حضرت حافظ : گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو / هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی