خوب من یه پاسخ اولیه میدم و امیدوارم بحث مناسبی روی این موضوع بسیار مهم فردی و اجتماعی. بخصوص این روزها که حال و هوای جامعه امکان ناامیدی و تغییرات شدید در زندگی رو افزایش داده. به دلیلی که خواهم گفت فکر میکنم تغییرات شدید عامل موثرتری در رفتن عملی به سمت خودکشی هستن و نه دلایل فلسفی.
من تجربه زندگی خوابگاهی رو داشتم و فکر کنم افرادی که این تجربه رو داشتن، به مقدار زیادی با فضای خودکشی به دلایل مختلف آشنا باشن. البته خوشبختانه فقط با بحثها روبرو بودم و ندیدم کسی به سمت عملی کردن ذهنیتش در این مورد بره.
چیزی که در ذهن دارم بیشتر به سئوال آخر مربوط هست:
نه لزوما. مثال خیلی ساده، خودکشی در اثر تجربههای تلخ یا فشارهای زندگی واقعی هست. ولی به نظرم خودکشی میتونه در یک تعریف کلی بیاد:
- زندگی با ذهنیت افراد نمیخونه. یعنی ذهنیت براساس تجربه گذشته یا رویاپردازی به شکلی هست که شرایط زندگی کنونی و افق زندگی آینده به اون سمت نیست.
حالا میخوام نکتهای برگرفته از کتاب جزء از کل (البته به شکل تقریبی و شاید کمی متفاوت) بگم که شاید کاملا تصورتون از نتیجه این تعریف رو بهم بریزه. ولی قبلش یه نکته عصبشناسی-روانشناسی: مغز انسان توانایی بسیار بالایی در تطبیق دادن ذهن با شرایط محیطی و جسمی داره، شاید گاهی براتون باورکردنی نباشه که انسانهایی رو در شرایطی به ظاهر تحمل ناپذیر ببینین. ولی این قدرت ذهن برای کاهش درد و اندوه، یکی از ابزارهای بقا برای انسان بوده و هست.
معنی این توان تطبیق برای این مورد چیه؟ برخلاف تصور در شرایط که به تدریج و برای زمانی طولانی ناامیدی فلسفی از زندگی رخ میده، فکر خودکشی ممکنه در ذهن باشه ولی بسیار کمتر اتفاق میوفته، به نسبت وقتی که تغییر شرایط به سرعت و به شکلی بحرانی رخ میده. حتی در مورد اول، مغز به عادت دیرینه خودش، ناامیدی فلسفی رو تبدیل به یک لذت درونی میکنه و خیلی وقتها انسانهایی از این تیپ، حاضر نیستن که این لذت عجیب رو کنار بزارن!
در نتیجه، اگر منظورتون از درک بالاتر معنی فلسفی هست، بسیار کم شنیدم کسی به خاطر بنبست فلسفی به این کار دست بزنه.
به طور خلاصه بخوام بگم: ذهن میتونه تغییر درک از زندگی رو هضم کنه و تطابق پیدا کنه باهاش ولی تغییر شرایط زندگی در «درک ثابت» به شکل شدید، ممکنه باعث ناتوانی در تطابق بشه!