در این مورد مشخص:
سوال بعدی که میتونیم از بچه بپرسیم طوری که به جواب سوال خودش نزدیک شه چیه؟ یه جوری که کنجکاویش بیشتر قلقلک شه؟
در این مورد مشخص:
سوال بعدی که میتونیم از بچه بپرسیم طوری که به جواب سوال خودش نزدیک شه چیه؟ یه جوری که کنجکاویش بیشتر قلقلک شه؟
اگر که بخوایم خیلی حوصله به خرج بدیم، میتونیم سئوال بنیادی تری رو مطرح کنیم: مثل اینکه ایا میدونی پول چیه و چه کاربردی داره؟ یا اینکه خلاقیت به خرج بدیم و سئوال رو به موضوعی مشابه ولی اموزشی تر ببریم. مثلا اینکه واحد شمارش یه موردی چیه؟
وقتی بچه تر بودم یه کتاب داشتم اسمش پول بود. از این که ادمها اولها چطوری مبادله کالا به کالا می کردن شروع میشد تا این که چطوری سکه ضرب کردن و اینا … داستان بیشترش مصور بود و همین باعث میشد که من چند بار هی بشینم به شکلها نگاه کنم. چیزی که جذبم می کرد تصاویر بود. یعنی تصاویر رو خودم توی کله ام تبدیل به داستان می کردم که مثلا اگه این یکی به اون یکی یه کیسه ارد داد بعدش به جاش یه مرغ گرفت. اونی که کیسه ارد رو گرفت باهاش چه کار می کرد؟
مثلا می رفت برای بچه هاش کیک درست می کرد. بعد کیک که تخم مرغ می خواست حالا که مرغش رفته باید چه کار کنه؟
اینطوری سوالها میاد. جوابهای بیشتر
هنر فقط اینه که سوال درست هی بپرسی. لازم نیست شرح بدی کاملا چون بچه ها خیلی از کلمه ها رو حتی معناش رو نمی دونند. برای همین بهتره تصویری باهاشون کار کنی. مثلا تومن چه شکلیه؟ انتزاعیه اما بهتره براش تصویر ساخت. هیچ بچه ای نمیدونه 5 چه شکلیه تا وقتی بهش پنج تا صندلی ، پنج تا سیب رو نشون ندی.
من جای مامان بچه توی اتوبوس بودم کروکی می کشیدم و با چندتا سوال با حال مغزش رو قلقلک می دادم که چرا بپرسه چرا با اتوبوس میریم وقتی راهمون دورتر میشه؟ کروکی خط تاکسیها رو می کشیدم و …
اخرش باید مهد باز کنم
اصلا میشه سوال رو اینطوری پرسید، چرا اکثرا از طرح سوال ذهنی خود هراس داریم؟ چرا فکر می کنیم اگر سوال بپرسیم دیگران به ما به شکل احمق نگاه می کنند؟ اصلا چرا از پرسیدن سوال خجالت می کشیم، در حالیکه اکثرا اون مورد را نمی دانند؟
بعضی وقتها ترس از این که احمق محسوب بشیم مانع پرسیدن سوال میشه. من اینو هم وقتی سر کلاس درس می خوندم و هم وقتی درس می دادم متوجه شدم
وقتی توی کلاس درس بودم همیشه سوالا رو می پرسیدم و حتی یه بار ته یه سمینار که از یه ادم خفن یه سوال ساده پرسیده بودم ، همکلاسی هام اومدن بهم گفتن توی خیلی خلی. چرا جلوی این همه ادم سوال ساده می پرسی؟!
خب سواله دیگه . ای بابا
وقتی هم درس می دادم از توی چشم شاگرده پیدا بود که نمی فهمه اما خودشو به فهمیدن میزنه. برای همین سوال می پرسیدم می دیدم که نمی تونه جواب بده …
مثلا خیلی از اقایون هم مثل خانمها هیپوکمپشون در جهت یابی ضعیفه اما جسارت پرسیدن مسیر رو به خودشون نمیدن. چون معتقدن اگه کریستف کلمب ادرس می پرسید امریکا کشف نمیشد. و چنین افکار مسخره ای.( البته حقیقتش اینه که نمی خوان ضایع بشن که جهت یابی مون ضعیفه، چون مشاهده شده وقتی تنها هستن ادرس می پرسند:دی )
اما این ترس از کجا میاد واقعا؟ نمیدونم
حدس:
در بحث تکامل هم که هنوز ادامه داره ترس برمیگرده به طرد شدن از قبیله. اونجا همه از یه رییس تبعیت می کردن که ایمان داشتن با نیروهای ماورایی در ارتباطه پس بی برو برگرد باید هرچی میگه قبول کرد. اگه یه بابای جسارت به خرج میداد و زیر سوال می بردش از قبیله پرت میشد بیرون و از گشنگی می مرد احتمالا.چرا طرد میشد؟ چون اگه مجبور میشدن به سوالهای این مدل افراد پاسخ بدن نظام قبیله بهم می ریخت پس بهتر بود که جزئی از اونا نباشه وقتی قبولشون نداره، همچنین یه ترسی در بقیه ایجاد میشد که دیدین پرسیدن سوالهای خاصی چه بلایی سر اون بابا اورد. شما مراقب باشید که به رییس احترام کافی رو بذارید . همچنین فرد طرد شده چون قبایل دیگه هم نان خور اضافی نمی خواستن باز احتمال این که از گشنگی بمیره بالا بود. پس در فرهنگهای جمعی تر پرسیدن سوال با ترس همراه هست.
توی بحث جهت یابی نپرسیدن در اقایون هم یه نکته تقریبا تکاملی میشه حدس زد این که احتمالا برتریت و قدرت مداریشون حفظ بشه…
من منظور این سوال رو نمیفهمم(“چه جوری سوال مناسب رو…” )
البته گاهی واقعا اگه بپرسی جلوی کشف کردن رو گرفتی! نمیدونم چه گاه هایی، ولی این رو قبول دارم که اگه کریستف کلمب ادرس میپرسید، به همون جایی میرسید که بقیه رسیدن.
یعنی سوالایی هست که از سر شک و تردید میپرسی، و سوالایی هست که از سر کنجکاوی میپرسی. سوالای کنجکاوی هست که میتونه راهگشا باشه، و سوالای تایید گیرنده مشابه همون سوالایی هست که وقتی پیر میشی میپرسی: دندونام کجان؟
نگا میکنن! تجربه هر از چند گاهی چنین دیالوگی تو خونه ی ما رد و بدل میشه: «لاله تو مطمئنی تو کنکور از سهمیه ای چیزی استفاده نکردی؟!» صرفا برا اینکه اکثر اوقات اولین ریسپانسم به هر گفتمانی سوال پرسیدنه! و البته سوالا ساده و خزه!
مرسی
میگم وقتی بچه هه گفت «تومن چیه؟» باس تو جواب ش چی بگیم که هم خلاقیتش قلقلک شه و هم ساده به سمت جواب سوال بره؟
مثلا وقتی یه بچه به من بگه «تومن چیه؟» من میتونم بگم:
با توجه به بحث های مطرح شده در موضوع چطوری فیلسوف درون یه بچه رو به قتل برسونیم؟ اگه مستقیم جوابی نذارم دست بچه بهتره. ولی خب پس چه راه غیرمستقیمی؟ یعنی تو این مورد خاص میخوام ببینم غیر اون سه گزینه که به ذهن خودم میرسه چه گزینه ی دیگه ای ممکنه وجود داشته باشه که بشه ازش الهام گرفت؟
در مورد کامنتی که گفته بودن چرا ما میترسیم سوالی رو بپرسیم که خیلی ها حتی جواب اون سوال رو نمیدونن باید بگم که شاید همه ما یه خاطراتی و ذهنیت هایی داریم که موقع سوال کردن ممکنه پیش خودمون بگیم نکنه بقیه افراد به من بخند نکنه مورد تمسخر واقع بشم .
این هست که ما تو خیلی از موارد رعایت سوال پرسیدن رو میکنیم و حاضر میشیم اون سوال بدون جواب برامون بمونه اما مسخره نشیم.
من جواب خودم را، رو بچه به صورت عملی ولی با توضیح بیشتر امتحان کردم و فکر کنم جواب سوالشو گرفت ولی نمیدونم رو خلاقیتش تاثیر مثبت داشت یانه. چون تجربه عملی بود گفتم اینجا بگم بد نیست:
-محمد دیدی میگیم چند تا بستنی داری؟
-آره.
میشه پرسید: تو چی فکر می کنی؟
وقتی این سوال رو از بچه ها میپرسیم، جوابهای خیلی عجیب و جالبی دریافت میکنیم. نباید جواب رو بهش گفت؛ آقای دکتر قائدی مربی فلسفه به کودکان در ایران میگفتن من سر یه سوال گاهی چندین ساعت با پسرم بحث میکردم و از بحثمون فیلم برداری میکردم؛ حالا که به فیلم ها نگاه میکنم نکات خیلی عجیب و جالبی رو میبینم که گاهی به نظریه های علمی تنه میزنه.
خواهرزادهی 5سالهام ازم پرسید: شیطان کیه؟ گفتم تو چی فکر میکنی؟ گفت بنظرم یه آدمه که می تونه غیب بشه، قیافهاش وحشتناکه و می تونه هر موقع که خواست چهرهاشو تغییر بده! گفتم عجب! پس تو فکر میکنی که شیطان یه آدمه، خب؟ دوباره پرسید: خاله شیطان کجاست؟ گفتم تو چی فکر میکنی؟ گفت من فکر میکنم شیطان زیر زمینه و وقتی زلزله بیاد، میاد روی زمین! دوباره پرسید: خاله شیطان چکار میکنه؟ و من دوباره پرسیدم تو چه فکر می کنی؟ گفت من فکر میکنم اون اومده که بچه ها رو اذیت کنه البته بچه های فریمان رو نه! بچه های تهران! من پرسیدم: چرا فقط بچههای تهران رو اذیت میکنه؟ و اون گفت: چون شیطان رو من تو برنامهی عموپورنگ دیدم، میچرخید و لباسش عوض میشد. عموپورنگ تهرانه دیگه، پس شیطانم اونجاس، پس بچه های اونجا رو اذیت میکنه.
این گفتگو برای من خیلی جذاب بود. در این بحث من فقط ذهن اون رو هدایت میکردم تا بیشتر فکر کنه و هیچ پاسخی هم بهش ندادم. در واقع اگر من با همون اولین سوال بهش جواب میدادم که مثلا شیطان موجودیه که آدمارو گول میزنه و … ، ذهن پرسشگر و خلاق او رو خاموش میکردم.
به این گفته نقد دارم: اتفاقا وقتی میپرسیم در حال کشف هستیم، و وقتی برای رفع ابهام ها و یا سوال هایمان منتظر پاسخ دیگران هستیم، جلوی کشف را گرفتیم.
اگه کریستف کلمب برای پاسخ به «دیگه چه جاهایی در دنیا وجود دارد؟» منتظر پاسخ از دیگران بود، به همون جایی میرسید که بقیه رسیدن.