فارغ از حرفای تکراری، خیلی از حرفا هست که به دلایل مختلف نمیگیم، شاید به دلیل عادت شاید عرف جامعه و طرز خاص تفکر عموم که شاید رو ما هم ناخودآگاه تاثیر میذاره و روحیه جزئی نگری و نوآوری رو از ما میگیره؛
اینو پرسیدم چون کلی گویی معمولا جز ابهام و برداشت های اشتباه نتیجه ای رو در پی نداره.
به فرض یکی میگه حالم خوبه معلوم نیست، دقیقا از چی میگه؟ در آخر این که پیشنهاد شما برای حل این موضوع چیه؟
موضوع مفصلیه.
اول از همه خوب و با جزئیات در هر زبانی تعریف و مفهوم متفاوتی داره و مقایسه کردنش کار صحیحی نیست.
دوم اینکه سطح رابطه توی نوع صحبت کردن تاثیر مستقیم داره.
مثلا دوست من ازم میپرسه چطوری؟
ممکنه از من جواب بگیره به تو چه. اما مفهومی که برداشت میکنه اینه که من حالم خوبه و با یه شوخی لفظی این رو بهش نشون میدم.
اما میرم سوپرمارکتی که همیشه میرم و فروشنده ازم میپرسه حال شما چطوره؟
منم میگم ممنونم شکر شما خوبی؟
اینجا صرفا یه گفت و گو شکل گرفته و هدف هم ایجاد یه گفت و گوی گرم بوده تا افراد از حضور هم بیشتر لذت ببرن و کدورتی نباشه. هدف فروشنده از این سوال جویا بودن حال من بوده یا نبوده؟ نمیشه قطعی گفت اما به اندازه یک دوست جویای حال من نیست قطعا و صرفا ارتباط رو با حال و احوال گرم تر میکنه.
قرار نیست با همه به راحتی و با جزئیات صحبت کنیم اما با افراد نزدیک بهتره که اینطور باشه تا رابطه بهتری داشته باشیم.
سئوال اساسی و جالبیه. بخصوص برای محیط پادپُرس که توصیف نظرات و تجربهها هدف اصلی تعامل رو تشکیل میده. به نظرم بهترین راه اینه که یک تصویر بسازید با کلمات و ابزارهایی که در دست دارید. امیدوارم همه به نحوی مشارکت کنن تا درکشون از توصیف خوب رو به اشتراک بزارن.
مثلا: چطوری؟ میتونید بگید به نسبت متعادل هستم، از نظر جسمی مشکل خاصی ندارم و از نظر روحی هم دغدغههای معمول زندگی رو دارم مثل … ولی چیز نامعمولی درگیرم نکرده!
در مورد تجربه میتونید به جزئیات نگاه کنید، فقط این رو یادتون باشه که قضاوت در مورد اهمیت جزئیات و اهمیت خود تجربه رو به عهده خواننده بزارید! خیلی وقتها تجربههای کمارزش از نظر شما، ممکنه برای خیلیهای دیگه جذاب و ارزشمند باشه. جزئیات هم همین حالت رو داره، تا میتونید دقیق باشید و با کمیتها صحبت کنید، کمیتها تصویر رو عمومیتر منتقل میکنن تا حس وحال!
بله درسته متاسفانه در روابط با افراد نزدیکمون هم خیلی وقت ها درست و حسابی بلد نیستیم صحبت کنیم و ارتباط داشته باشیم که منجر به حس تنهایی میشه.
وقتی داریم با یکی از نزدیکانمون صحبت میکنیم اولین موضوع اهمیت فرد برای ما و اهمیت ما برای اون فرد هست.
به طور مثال وقتی یکی با مادرش صحبت میکنه و مادرش داره یکی از مشکلاتش رو مطرح میکنه، طرف سعی و تلاش میکنه تا مشکل رو واکاوی کنه و حلش کنه چراکه مادرش براش اهمیت داره و دوست نداره مشکلی داشته باشه.
اما وقتی این اهمیت وجود نداشته باشه به مرور فرد از بازگو کردن حس و حالش و یا مشکلاتش امتنا میکنه چون این گفتن هیچ تغییری در وضعیتش ایجاد نمیکنه و اهمیتی به صحبتش داده نمیشه.
اهمیتی که برای رفتار ها یا صحبت های یک شخص قائل میشیم تاثیر خیلی زیادی روی مقدار ارتباطمون میزاره به طوری که گاهی با یک نفر انقدر راحتیم که همه حرفامون رو بهش میزنیم و گاهی با یک نفر اصلا راحت نیستیم و فقط جواب های معمولی میدیم و زیاد تمایلی به صحبت نداریم.
این هم فراموش نشه که ارتباط یه مسیر ۲ طرفه اس. یعنی هر ۲ نفر باید این موضوع رو رعایت کنن تا اون حس آرامش و راحتی رو پیدا کنن و بتونن راحت با هم صحبت کنن.
مشكل ما آدم ها اينه كه از زاويه ديد خودمون صحنه رو ميبينيم و قضاوت ميكنيم.
واسه همين بيشتر مواقع من مجبورم زاويه ديدم رو توصيف كنم، واقعا ساده نيست كه از كسي بخواي اوني رو كه ميبينه رو باور نكنه و با توصيف من، از زاويه من نگاه كنه
خيلي وقت ها موفق نميشم