جامعهای که حاضر نیست پول خرج کنه، بابت رنجی که شخص میکشه پول میده. شاید به خاطر تجربیاتی که داره از اینکه اگر پول رو نده آسیب میبینه. یعنی حتی همون مقدار رو هم ترجیح میداد که نده. اما کسی که خوددوستی داره حاضره بابت تجربه و زندگی بهتر پول بده، بنابراین حاضره در همون مساحت و در میان همون مصالح زندگی کنه، اما با فکر بهتر.
شاید از تجربه هم بر میاد. کسی که بهش قبلاً توجه شده و باز هم به خوددوستی برمیگرده میدونه کسانی هستن که دلشون میخواد با فکرشون بهت زندگی بهتری بدن. اما کسی که بیاعتماد هست، شاید به خاطر تجربیات بد کودکی، نمیتونه باور کنه دیگرانی هستند که خیر و خوبی براش میخوان و حاضر بشه سکان زندگی رو بسپاره به ایشان.
من فکر نمی کنم اینطور باشه ! شما کجا متفکری را سراغ دارید که اگر در آمدش از نظر خودش کم بوده باشد از راههای پر زحمت امرار معاش کرده باشه!
اکثرا همه ی تلاششون رو میکنن که یه پست پر در آمد و کم حاشیه داشته باشن.
در تاریخ فرهنگی ما کسانی که تمکن مالی خوبی داشته اند به امر تفکر هم اهتمام ورزیده اند نمونه های زیادی مثل خانه طباطباییها و بروجردی هاو دیگر آثار فرهنگی و هنری گواه این ادعاست.
شاید اگر مدیران شهر سازی و قانون گزاران شهری در کارشان جدیت بیشتری نشان دهند اوضاع بهتر بشه
شاید اگر بساز بفروشی سامان یابد و به بهانه ایجاد اشتغال اینهمه بی در و پیکر نباشد اوضاع بهتر بشه
شاید ریشه آن در عدالت اجتماعی باشه و تقسیم عادلانه ثروت بتونه اقشار فرهیخته را به نوایی برسونه و اوضاع بهتر بشه
من فکر کنم مسیر فکریمون یکی نیست. مسئله وجود یا عدم وجود تفکر نیست، مسئله تفکر در مورد «نان» یا به اصطلاح «مسائل عملی و با سود قابل لمس» هست.
ممکنه نگرشها و الگوهای فرهنگی هم تاثیرگذار باشه. الگویی که کسب سود و به عبارتی تفکر در مسیر سودآوری رو رد میکنه و عالم تفکر قداستی داره که با عالم پایینترِ بازار نباید آمیخته بشه. به همین دلیل متفکر نباید در پی نان و یا چرایی حلقههای مفقود شده رسیدن به نان در جامعه باشه و حتی ممکنه این نگرش به وجود بیاد که متفکر چندان نباید در فکر ثروت باشه. مثلا در مقابلش دوباره از ولتر مثال بزنیم که نگاهش به متفکر (یا به عبارتی) تفکر و ثروت این بود که این دو دارای یک رابطه مستقیم هستند و متفکر باید ثروتمند هم باشه ، پس ولتر یکی از ثروتمندان زمانه خودش شد! یا تالس فیلسوف یونانی با اینکه زندگی فقیرانهای انتخاب کرده بود اما در یک رویدادی به مردم شهر عملا ثابت کرد میتواند ثروتمندترین فرد شهر بشود (و فقر خواسته شخصی است نه دوری از نان و ثروت).
شاید این دیدگاه درست نباشه. خصوصا اینکه در تاریخ که نگاه میکنیم فراز و فرودهای بسیار باعث شده یک اقتصاد و دادوستد مداوم در کشور ما شکل نگیره در نتیجه خود نان در عصر تغییرات سلسلهای ، جنگهای داخلی یا تهاجم خارجی مفقود و نیست میشد و زمانی که نان نیست پس لزومی به تفکر پیرامون راهها مختلف کارهای سودآور هم نیست و افراد برای زنده ماندن تلاش میکنند یا همین سطحی و املاک و دارایی که دارند رو از دست ندهند.
کلیت این نگرش رو از تفکر ماکس وبر در خصوص سرمایهداری اقتباس کردم و به ذهنم رسید. وبر معتقده رخ دادن چنین رشد اقتصادی تحت عنوان سرمایهداری در غرب اتفاقی نیست و حاصل عقلانی شدنه. سوال مهمش اینکه چرا اروپا؟ نه آسیا؟ نه هند؟ نه چین؟ جوابش رو به سمت الگوهای فرهنگی کالونیستی و پروتستانی سوق میده و اینکه این باور ، نگرش مثبتی به پول و ثروت داره نه تنها نهی نمیکنه که مشوق هم هست. اما بودائیسم که نوعی ریاضت اقتصادی داره و اینگونه(مانند پروتستانیسم) نیست. به همین دلیل شمال اروپا و جزیره بریتانیا رشد بیشتری به نسبت کشورهای کاتولیک جنوب اروپا دارند ؛ و توسعه زودتر نسبت به هند و چین و آسیا.
شاید در کشور ما این چنین الگوهای نامحسوس فرهنگی وجود داشته باشه که حاصل وقایع متعدد تاریخی کشور ما میتونه باشه که نهی کننده ثروت و پول است و اصولا فکر کردن به اینها رو کار خوبی تلقی نمیکنه و بر درویش مسلکی گرایش داره.
من فکر نمیکنم این الزام وجود داشته باشه. رابطه علیتی ممکنه از همزمان یا دادههای گنگ هم استنباط بشه! ولی اساسا تفاوت در ادیان به معنی تفاوت در سرنوشت اقتصادی نیست! نکته احتمالا برعکس هم بوده، یعنی بعد از نتایج اولیهای که در اروپا اتفاق افتاده، دین تلاش کرد هم با جامعه خودش رو وفق بده و هم به نوعی برای بقا تلاش کنه.
شاید بشه از رابطه علیتی عبور کرد و به رابطه تدریجی فرهنگ، دین و ساختار رسید که اون میتونه بهمون بگه که مثلا شرق به دلیل پیشینه قدرتمندتر، به سختی حاضر به تغییر مسیر خودش شد. اروپا یک شانس بسیار بالا در زمان خودش داشت: یک قدرت متوسط در دنیای کهن بود که چندان توانی برای رویایی مستقیم با روشهای کهن با قدرتهای مسلط شرق رو نداشت ولی در کنار اونها روشهای عقلانی رو یاد گرفته بود.
البته هدف این نیست که بخوایم الزاما به گذشته نگاه کنیم و شاید این مباحث بیشتر به بحثی از کتاب انسان خردمند در همین موضوع، بیشتر ارتباط داشته باشه. بزارین یه مشاهده رو بگم: به نظر من ما نان رو به عنوان یک جامعه انسانی داریم، تفکر رو هم در حدی داریم ولی انگار حلقه مناسب رو نداریم. به شکلی طنز بخوام بگم: ما تولیدکننده داریم ولی انسان مخرب هم داریم، ولی مشکل اینه که مخربها بیشتر از تولیدکننده از تفکر استفاده میکنن!! یعنی انگار تفکر حتی جدا هم نیست، بلکه به جایی بسیار خطرناک وصل شده!
اين مثالها خوب بودن، اتفاقا بين فلاسفه رومى هم ديدگاه مشابهى وجود داشته و بعضى از برترين رواقيون از ثروتمندهاى دوران خودشون بودن. اسامى در ذهنم نيست و بعد گوگل ميكنم و اضافه ميكنم.
در ادامه اين مثالا، فكر ميكنم يكى از حلقه هاى گم شده در طرز فكر فرد متفكر نسبت به ثروت هست. انگار كه وقتى پاى نان يا ثروت مياد وسط، متفكر ميكشه كنار!
به نظرم نکات مهمی هستند. تفکر یا بیاعتناست یا ممکنه در نقش مخرب قرار بگیره.
شاید یک علتش این باشه الگوهای فرهنگی و فکری در طول تاریخ شکل گرفته که تفکر در مسیر رو ثروت نکوهیده قلمداد میکنه. اما این مسئله هم هست که ثروت تا چه میزان به تفکر بها داده؟ شاید تفکر میان اولویتهای اصلی ثروت نبوده و حمایتی از تفکر نشده و به عبارتی متفکر بیمخاطب بوده در نتیجه متفکر یا سکوت کرده و به قول معروف کلاه خودش رو محکم چسبیده تا باد نبره و اگه باد کل جامعه رو برد مشکلی نیست و یا اینکه متفکر رو به سمت نقشهای ضد و مخرب ثروت سوق داده.
من فکر میکنم در طول تاریخ ما ثروت هم چندان اعتبار و احترامی برای تفکر قائل نبوده مگر به ندرت و اینها ، نان و تفکر ، از هم گسستن و شاید در مقابل هم قرار گرفتند.
موضوع جالبی است و مطالب خوبی مطرح شده اما شخصا متوجه اصل سوال نشدم که منظور چیه؟ موضوع اینکه چرا متفکر کمتر دغدغه امور روزمره و معیشت جامعه رو داشته؟ یا در مقابل برای کارهای فکری غیرقابل لمس ارزش کمی قائل میشویم؟
اگه این تفسیر من درست باشه ، میتونیم این سوال رو مطرح کنیم که آیا اصل ماجرا واقعا یک معضل است؟ آیا این نکته که بخش زیادی از دنیای فکری متفکر ارتباطی با معاش روزمره و جمعی جامعه ندارد یک معضل است؟ در مقابل شاید این نکته که سرمایه چندان رغبتی به افکار ناملموس و غیرسودده ندارد ، یک مورد طبیعی باشه که در طول تاریخ معاصر قاعده به همین شکل بوده.
نکتهای که به نظرم میرسه اینکه این مسئله در جریان تحولات معاصر پس از انقلاب صنعتی و تاثیری که به طبع روی کل جهان داشت باید متمرکز بشه. فارغ از اینکه مکان مورد بحث کجاست چرا که جهان قبل از انقلاب صنعتی ، شیوه اقتصادی متفاوتی داشت و طبعا روابط تفکر و نان به نوعی دیگر بوده. به عنوان یک مثال تاریخی در جریان دوران اوج حاکمیت عباسیان (زمان هارون الرشید و مامون) ما همزمان اوج جریان تفکر و اوج رشد ثروت و تجارت رو مشاهده میکنیم. جایی که شاید تفکر و نان مسیری متمایز رو طی میکردند و سوال آخری که میتونم مطرح کنم اینکه شاید مسیر تفکر و نان از هم جداست. ممکنه زمانهایی همپوشانی داشته باشند ولی اهداف متفاوتی را پیگیری میکنند.(؟)
بخشی از اون طبیعیه و حرفی نیست. مسئله روی حس بیعلاقگی نیست، کمی بحث پیچیده شد که البته ناچار هستیم در این معضل پیچیده به این مسیر بریم. مسئله روی نفی ارتباط بین این دو تا هست، یعنی به شما به عنوان متفکر القا بشه که فکر کردن در مورد مسائل عامالمنفعه کار خوبی نیست و متفکر الزاما باید به مسائل انتزاعی فکر کنه. از اون طرف، در جامعه این جا بیوفته که هر کسی که فکر میکنه، «انسان بیعمل و بدرد نخوری هست» و به جای فکر کردن با کار کرد.
البته که باید کار کرد و البته که فکر به مسائل انتزاعی بخشی جداییناپذیر از تفکر هست ولی در بخشی باید تفکر و نان به هم اعتماد کنن و ارزشی ملموس برای تفکر در کنار ارزشی معنوی برای «تفکر در مورد نان» فراهم بشه. آیا این راحته؟ نه. در واقع همانطوری که در بحث مرتبط هم اشاره شده، ابزار نان و پایههای تفکر رو میشه کپی کرد ولی ارتباط و فرهنگ مناسب برای تعامل بین این دو رو نمیشه! چون نیاز به پرورش ذهنهای اجتماع و ساختار مناسب داره که این مسیر رو پایدار کنه و تداوم ببخشه.
راستی یه نکته جالب از نظر من که شاید ذهن جستجوگر شما بتونه بهتر اون رو با کمی تحقیق پرورش بده:
تاریخ مملکت ما حتی در عصر مدرن، دادههای قابل اتکای خودش رو مدیون مشاهدهگرهای خارجیه (عمدتا). یعنی ما حوصله و ارزشی برای دادههای ارزشمند اجتماعی قایل نبودیم، جمعیت، عملکرد اقتصادی، وضعیت عمومی و … . نکته اینه که این از بیسوادی جامعه ما نبوده، این از بیعلاقگیِ تلقین شده در قشر باسواد بوده!
در نگاه کلان از قضا من معتقدم متفکر ایرانی خیلی عملگراست و چندان روی مباحث نظری و انتزاعی تاکید نمیکند و این میتونه انتقادی بر متفکر باشه که معضلات و مشکلات را عمیق و چندجانبه بررسی نمیکند و چارچوب نظری برای آن فراهم نکرده و تنها در مقام منتقد ظاهر میشود.
نکته بعدی اینکه در این عملگرایی و در میان مسائل اجتماعی که مورد توجه است ، نان یا به طور کلیتر اقتصاد در میان اولویتهای اولین نیست. در بخش وسیعی از جریان فکری این عقیده حاکم بوده و هست که اگر معضلات 1 2 3 را حل کنیم ، خودبهخود بخشی از مشکل نان روزمره مردم حل میشه.
پس دو عیب بر متفکر ایرانی وارد است. اولا چارچوب نظری برای مسائل و واقعیتهای رخ داده ، ندارد در نتیجه یک جریان علمی حل مشکلات شکل نگرفته و متفکر در مقام روشنفکر تنها یک منتقد است. دوما نان و معاش در میان اولویتهای اول قرار ندارد.
در طرف مقابل هم عامه مردم دغدغه مسائل کلان اجتماعی ندارند. این موضوعات برایشان به عنوان یک معضل یا مسئله متصور نیست خصوصا اینکه چارچوبهای نظری یک متفکر مانند ابزار و تکنیک قابل لمس و مشاهده نیست. در نتیجه طبعا علوم انسانی محل فعالیت تنبلها و بدردنخورهاست.
به نوعی میتوان گفت که قرارداد ترکمنچای آغازی بر پایان انجماد فکری ایرانیان طی چندقرن گذشته بود که شاخصه بارز آن سوال عباس میرزا از نماینده ناپلئون در خصوص چرایی و رموز ترقی ممالک غرب است. این روند به نوعی در مشروطیت اوج گرفت. نتیجه اینکه متفکر ایرانی برپایه دانستههای نظری خویش از فکر اروپایی به میدان عمل وارد شد. نسخه هم ساده و آسان بود. تقلید از آنچه در غرب رخ داده.
در مقابل عامه نیز در طی رخداد مشروطیت تا حدی با مفاهیم دولت ، قانون ، مشروطیت و غیره در تعریف مدرن آشنا شد. به عبارتی در سالهای 1905 و 1906 ایرانیان به مرحله درک آغاز خویش به عنوان یک جامعه رسیدند.
برداشت من اینکه راهکار ، گذشت زمان است. شاید خیلی ساده و حتی بدون تفکر باشه ولی چرخه آزمون و خطا ، شاید ، این دو را به هم نزدیکتر کند و به حد طبیعی بیاعتنایی نان به تفکر و تفکر به نان برسد. چرا که به نظر من مشکل مطرح شده اینکه این بیاعتنایی بیشتر از حد قابل قبول آن است.
من فکر میکنیم در این مرحله باید تعریفی از متفکر داشته باشیم. حدس میزنم شما افرادی مثل فروغی و تقیزاده رو در یک مرتبه قرار دادید منظورم اینکه افراد فعال سیاسی و روزنامهنگار دوران مشروطیت رو به عنوان متفکر معرفی میکنید.
اینطوری متفکران ایرانی خیلی عملگرا محسوب میشن چرا که مرد سیاست هستند و فکر میکنم این چنین برداشتی صحیح نباشه که این دو حوزه رو یکی کنیم.
فقط یک نکته جهت تکمیل این نظر!
این نسل یک نمونه ی کوچک از متفکران معاصر اند، موضوع خیلی ریشه ای تر است، شاید باید اندیشه ورزی در ایران را از نقطه ی انسجام مملکت و شروع ترقی اجتماعی غربی ها آغاز نمود یعنی از دوره ی صفوی(یا حتی پیش تر از آن) در این صورت است که می توان تصویری کلی از متفکر ایرانی به دست آورد، متفکری که در دوره هایی تلاش بی ثمری برای تقلید از غرب کرد، حال آنکه در عمل تعاریف غربی، مورد پذیرش فکر عمومی شرق نبود.
همانطور که اشاره شد زشت شمردن مسایل مادی و درگیر شدن بیش از اندازه با مسایل عرفانی می تواند یکی از عوامل این ناکامی باشد، در واقع میزان عمل گرایی به درک اوضاع اجتماعی و فضای معنوی شرق نیز بستگی دارد و با در نظر گرفتن این متغیر می توان گفت
که نزدیک نبودن متفکر ایرانی به عموم و در مواردی حس برتری نسبت به دیگران نقطه ضعفی بود که به شکست اش انجامید و فقط باعث ایجاد تغییراتی ظاهری و نه عمیق گردید، در واقع تلاش برای مدرن نمودن جامعه بدون پشتوانه ی اجتماعی نمی تواند به عمل گرایی تعبیر شود.
من چندان موافق این نیستم که گذر زمان لزوما مشکلی رو حل میکنه. به این دقت کنیم: هم ما و هم غرب شکستهای متعددی رو در زمینه اجتماعی و اقتصادی متحمل شدیم ولی تفاوت در نگاه به گذشتهست. غرب به جای ویران کردن و شروع از اول (به نوعی حسرت دوران طلایی)، به سادگی شکست رو تبدیل به تجربه و تفکر کرده و از جایی بالاتر شروع کرده. انگار ما در نوسانی دایم هستیم که تنها ظاهر اجتماع در این نوسان عوض شده. ولی اونها هر بار یک پله در این نوسان صرفهجویی کردن و در نتیجه فاصله با زمان به حدی قابل توجه رسیده.
در واقع گذشته و خاطره انگار یک قید سخت در این مسیر هست، مثل حالت انسانی، گذشته خوب به آینده بهتر کمک نکرده بلکه باعث شده در حسرتی عمیق صرفا از وضع موجود نقدِ بدون معیار و ایدهآلگرایانه داشته باشیم.
این درسته. یک نکته اینکه ایرانیها مردمانی عملگرا بودن و به همین دلیل شاید در زمان قدیم به قدرتی قابل توجه رسیدن ولی به قول شما مبانی نظری (که به نوعی تفکر به حساب میاد) فراهم نشده و حلقه از اول خیلی جدا بوده. به جز در علوم انسانی و به شکل فلسفی، علاقهای برای مبانی نظری-کاربردی حتی در دنیای امروز هم در ایرانیها دیده نمیشه. شاید به همین دلیل، عملگرایی ایرانیها که میتونست تبدیل به قدرتی در مهندسی تبدیل بشه، تبدیل به سکون و درجا زدن در گذشته شده.
این نکته شاید واقعا مبنای این باشه که در ایران بعد از امپراتوریهای وسیع، تقریبا ملتی یکدست در این اقلیم نبوده. به همین خاطر اساسا مشکل رو یا بیش از حد سادهانگارانه فرض میکنیم یا اساسا مشکل رو به «بودن در اینجا و کنار بقیه» تقلیل میدیم. تمایل وسیع به تنهایی، حسیه که همیشه در اجتماعهای مجازی ایرانی موج میزنه، نکته عجیب که فرد در عین ترس از تنهایی، در جمع دیگران از آرزوی تنهایی میگه.
یا تحلیلهای سیاسی-اقتصادی که بسیار خام و بدون در نظر گرفتن ابتداییترین پیچیدگیهای این مسائل ارائه میشه، برای مثال یک ایرانی فکر نمیکنه وقتی مدیریت یک خانواده ۴-۵ نفره دارای مسائل پیچیدهست، چرا فکر میکنه مملکتی با میلیونها نفر با یک یا دو اصل ایدهآلگرایانه قابل مدیریته.
البته این نکات صرفا به عموم مردم مربوط نیست و متفکرین هم از این دردها رنج میبرن. نقد اینکه «قدر ما رو نمیدونن» بدون اینکه این پرسش مطرح بشه که چرا و براساس چه ارائهای از تفکر، مردم باید برای متفکرین ارزش قایل بشن، از همین دیدگاه میاد که ارزش رو نه وابسته به ارتباطی با نان یا مسائل مادی، بلکه مرتبط با نوعی معنویت یا ایدهی کلی میدونن.
گذر زمان الزاما مشکلات را حل نمیکند ولی برای حل شدن مشکلات لزوما باید زمان سپری شود. تکامل فکری معلول گذر زمان است و معتقد نیستم که میتوان جهش فکری در جامعهای ایجاد کرد. این بهبودی روندی است کند و زمانبر. اما صرف گذشت زمان اتفاقی را رقم نمیزد چرا که تکامل اجتماعی رو نمیتونیم تک خطی در نظر بگیریم در نتیجه اصل لازمی که بیان کردید جهتدهنده به مسیر میشود اینکه نسبت به تاریخ چه موضعی گرفته میشه.
نکته مهم غرب همین است که مداوم در تاریخ (در کلیت همه اتفاقات ، افکار و ابزارها) بازنگری میکند.
در خصوص جامعه ایران میتوانیم از حافظه کوتاهمدت تاریخی استفاده کنیم. این معضلی است که حتی تجارب تاریخی کسب شده نیز رفته رفته فراموش میشوند. این عیب ذاتی نیست بلکه حاصل تاریخ ماست. تاریخی که در آن دگرگونیهای سیاسی و برخی تهاجمهای خارجی (مثل مغولان) تمام جامعه ، تمام طبقات و کل مناسبات اجتماعی را در هم شکسته و نابود میکرد. در نتیجه ظرفی برای انباشت تجارب شکل نگرفته است. و این باعث شد در کشور ما یک روند مداوم فکری ، یک روند مداوم اقتصادی و غیره شکل نگیرد.
و در اثر همین تلاطمات تاریخی در ایران چارچوب یک جریان فکری که پردازنده دیدگاههای نظری باشه شکل نگرفت و نتیجه درگیر یک عملگرایی شدیم که بدون داشتن نقشه و طرح میخواهد وضعیت را بهتر کند در نتیجه ناکام است. در نتیجه ممکن است یک رویداد تاریخی را در اشکال مختلف و چندین نوبت تجربه کند.
و به همین علت معتقدم باید به جامعه زمان داد. قرارداد ترکمنچای یا عصر فتحعلیشاه رو باید شروع دوباره فعالیت فکری جامعه ایرانی در نظر بگیریم.
اول اینکه الظاهر کشور ثبات سیاسی یافته و انتقال قدرت آرام است و خبری از تهاجم ویرانکننده نیست.
دوم برای اولین بار افراد طبقات بالا و نزدیکان به دربار و پادشاه و حتی خود پادشاهان به سیر و سیاحت در غرب پرداختند و تماما مجذوب توسعه و ظاهر غرب شدند و طبعا اولین سوال شکل گرفت که رموز غرب چیست؟
سوم برای اولین بار جامعه ایرانی به این درک رسید که یک ملت در معنای مدرن آن است. دولت دارد ، پرچم دارد ، سرود ملی دارد و بر اساس این نام در مناسبات جهانی شناخته میشود. و در زمانه ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه نخبگان فکری به مقایسه بین ایران و غرب پرداختند.
در کل ، باید بگیم این تحولات هنوز نو و تازه هستند. با اینکه یک قرن و چندسال گذشته ولی این زمان در کلیت تاریخ خیلی زیاد نیست و همچنان ما درگیر شوک و جذبه اولین مشاهده عینی از غرب هستیم.
همچنان به درک قوی از جامعه نرسیدیم. متکی بر آزمون و خطای فکر اروپایی عمل میکنیم و گمان میشود که آنچه در غرب رقم خورده را میتوان در ایران رقم زد و در نتیجه رشد کرد. حتی در صنعتی سازی و مدرنیزاسیون هم این گونه عمل میشه.
و در این میان حلقه مفقود تئوری و دیدگاه نظری است. تحلیل تاریخ و بررسی رویدادها و یافتن چرایی و چیستی وقایع است. بدون اینکه بدانیم عیب چیست میخواهیم با وارد کردن کارخانه ، ترجمه کتاب و غیره جهشی که در غرب گام به گام شکل گرفت را در یک برنامه توسعه چندساله رقم بزنیم و چون ناکام میمانیم.
به نوعی نه متفکر جامعه را میشناسد و میل به شناختن هم ندارد ، و نه جامعه تفکر را درک میکند و لزومی بر وجود تفکر نداره. به نوعی بود و نبودش یکیه.
در این مورد هم میشه بحث کرد که آیا متفکر ره به عرفان میبرد و جامعه تفکر رو در وجه عرفانی میبیند یا خیر.
نکته همین است که متفکر عملا در قامت مرد سیاسی ظاهر میشود. در مقام مقایسه در اروپا متفکرانی داریم که با وجود ارائه دیدگاه سیاسی ، در میدان سیاست حاضر نمیشوند.
بالاتر از ماکس وبر صحبت کردید که یک نمونه در مورد همین بحث است. وبر اعتقاد دارد که کار دانشمند و متفکر ارائه نسخه سیاسی برای جامعه نیست. اینکه باید این بشود نه آن. بلکه کار متفکر درک چرایی و چیستی رویدادی است که رخ داده و تحلیل نظری بر آن داشته باشد و نهایتا اگر جامعه و سیاستمداران خواستند به آنان مشورت دهد که فلان کار چه تبعاتی میتواند داشته باشد.
اما متفکر ایرانی این گونه نیست و عملگرایی او باعث میشود وارد میدان سیاست شود.
به عنوان یک نمونه امروزی ، برخی جامعهشناسان ایرانی وارد میدان عملگرایی میشوند ، گروهی فریاد مخالفت با نئولیبرالیسم سر میدهند و گروهی در حمایت از نئولیبرالیسم موضع میگیرند و مانند اعضای احزاب سیاسی در متینگهای انتخاباتی عمل میکنند.
در حالی که کار متفکر این نیست که له یا علیه یک دیدگاه موضع بگیرد. بلکه باید بررسی کند که اصولا نئولیبرالیسم چیست ، آیا در کارکرد اقتصادی ایران این تفکر حاکم است؟ ، اگر سیاست اقتصادی نئولیبرالیستی است چگونه این اتفاق رخ داده و چه عواملی باعث شده که دولتمردان ایرانی در گذر زمان به این نسخه اقتصادی رو بیارند و چرا به سمت یک نسخه اقتصادی دیگری نرفتند؟
اما متفکر ایرانی این گونه نیست. متفکر ایرانی وارد میدان سیاست میشود و جانبداری میکند. چیزی را خوب و چیزی را بد میداند بدون اینکه الزاما دیدگاه و چرایی نظری خود را پیرامون این موضع اعلام کند. البته در کل دنیا هم این وضعیت هست ولی نه در این حد که اکثریت متفکران این گونه رفتار کنند.
شاید یک نتیجه این باشه که ما در اصل متفکرِ علمی نداریم. روشنفکر داریم. در نتیجه مانند جلال آل احمد باید خدمت و خیانت این روشنفکران را بررسی کنیم.
دو نکته هست. برخی انسجام مملکت در دوران صفویه را علت شروع تفکر دولت_ملت در میان ایرانیان میدانند ولی گواهی دقیقی بر این مدعا نیست. همین مملکت منسجم توسط محمود افغان سقوط میکند و حاکمیتی الظاهر بیگانه شکل میگیرد. ژنرالی به نام نادرافشار حاکمیتی بر حاکمیت بیگانه میسازد اما تداوم سلطنت در خاندانش مختل میشود و در گوشهای دیگر خانی به نام کریمخان حاکمیت تشکیل میدهد و باز هم سلطنت در خاندانش مختل شده و رئیس ایلی دیگر به نام آقامحمدخان رقبا را از میدان به درد میکند. این تحولات نمیتواند نمود دولت _ ملت باشد.
نکته دوم اینکه صفویه زمان آشنایی ایرانیان با کشورهای اروپایی شد ولی الزاما به معنای آشنایی با فکر و ترقی اروپایی نبود. به عنوان نمونه سلاطین صفوی مانند شاهعباس هیچ وقت اروپاییان را به عنوان یک قدرت به رسمیت نمیشناختند و نگرشی منفی به آنان داشتند. تحولات بعدی ایران و برخی تعصبات حاکم بر فضای ایران ، اندیشهورزی را منجمد کرد.
میشه دوران صفویه تا برآمدن قاجاریه رو دوران گذار نامید. همچنان ایران ملتهب است و ایرانیان در کش و قوس نوع ارتباط با اروپاییان بودند.
نکته مهمی است. بسیاری از طرحهای متفکران فراتر از ظرفیت فکر و اندیشه عامه جامعه بود در نتیجه با ضدیت توده مواجه میشد و در مقابل برخی متفکران ایرانی به زور از بالا به پایین به عنوان یک راهکار تحقق اهداف نگاه کردند و این هم شکست خورد و نهایتا به نفرین و طرد جامعه رسیدند. اینکه لیاقت جامعه همین است!
آنان نخواستند بفهمند که جامعه در چه مرحله و در چه میزانی از اندیشهورزی است و براساس آن عمل کنند و اندیشه به زور در جمجمه افراد وارد نمیشود. زمان میخواهد تا خود افراد به درک لازم برسند.
این نکته رو چندبار خوندم و باید نگاه کنیم که آیا اشکال در فضای عرفانی جوامع مشرق زمین است؟ آیا اصلا فضای کلی عرفانی است؟ یا مشکلات دیگری بوده که باعث توجه به عرفان یا عزلتگزینی شده.
به عنوان نمونه یکی از متهمان ردیف اول عدم رشد فکر و توسعه مادی ایران ، تصوف و صوفیان هستند. اما باید دید چه عللی میشه داشت که عقاید صوفیانه مانع رشد شوند و اصولا چقدر این عقاید برفضای ایران در طول تاریخ قرون میانه تاثیرگذار بوده.
حلقه گم شده اين موضوع خود تفكر است، اصلا انگار از اصل فراموشش كرديم، نه يک حلقه به تنهایی.
حالا چرا تفكر فراموش شده و برايمان سخت است، شايد عدم آيندهنگریمان باشد.
ما عادت كرديم خرج چيزی كنيم كه ديده و تشويق شود نه در روز های پيش رو بلكه در لحظه. بله متاسفانه ما آدم های عجولی هستيم.
کند بودن رو قبول ندارم. یک نکته مهم اینه که این تیپ تغییرات دقیقا میتونه مثل یک اپیدمی باشه، در اوایل بسیار کند ولی بعد از عبور از حدی، به شکلی نمایی رشد کنه. اتفاقا ذهنیت کند بودن همیشگی یکی از دلایلی هست که در بسیاری از مواقع افراد موثر تلاشی برای قدمهای اولیه برنمیدارن. نگرش گذار حدی اهمیت بسیار بالایی داره، البته باید باز هم تاکید کرد که در مورد احتمال صحبت میکنم نه قطعیت.
با این استدلال همیشگی موافق نیستم. بهتر کلمات رو درست انتخاب کنیم: اینکه من و شما و بسیاری، هنوز حملهی مغولها رو به یاد داریم یعنی حافظه جامعه تفاوتی مشهود با بقیه جاها نداره و حتی برعکس بیش از حد خاطرهبازی میکنیم. نکته اینه که ما واقعیتها رو به تنهایی در خاطره حفظ نکردیم بلکه تفسیری از واقعیتها رو به آیندگان منتقل کردیم، هم واقعیت زیر لعاب تفسیر رفته و هم انتخاب براساس ذهنیتی خاص شکل گرفته.
برعکس نقلی که شما از حملات خارجی به ایران میکنین (البته نقل عمومی هست) من فکر میکنم جامعه ایران به راحتی با مهاجمین ارتباط برقرار کرد و به خوبی اونها رو در خودش حل کرد. اگر بتونیم به جوامع فازی فیزیکی نسبت بدیم (مثل مایع، جامد یا گاز!) جامعه ایران بیشتر در فاز مایع قرار گرفته و شکل حاکمان خودش رو به خودش گرفته. یعنی تلاشی برای مقاومت در برابر روش غالب انجام نمیگیره و برعکس گاهی اونقدر پیش میرن که از مهاجمین هم پیشی میگیرن (نمونه اعراب میتونه به این شکل باشه). نکته اینه که حافظه ملی هم به همین سبک حفظ میشه، واقعیتهای گذشته با تغییرات امروز تغییر میکنن و کم و زیاد میشن. در واقع مشکل این نیست که بگیم که از گذشته چیزی نمیدونیم بلکه مشکل اینه که فکر میکنیم شکل و روایتی که داریم و به ما القا شده واقعیه.
خوب در واقع همین خاصیت رو میشه در مهاجرین ایرانی در کشورهای دیگه هم دید و لمس کرد. بسیار کم پیش میاد که ایرانیها مشکلی بنیادی با کشور مقصد پیدا کنن (به نوعی حالت سیال که به راحتی تطبیق پیدا میکنه) ولی بسیار کم پیش میاد که در واقع به شکلی عمیق کشورهای مقصد رو درک کنن. به عبارت دیگه، اگر از شکل ظاهری افراد صرفنظر کنیم، به سختی میشه از رفتار ایرانیهای خارج فهمید که ایرانی هستن، ولی وقتی حرف بزنیم احتمالا به سادگی مشخص میشه که بنیان فکری ایرانی رو حفظ کردن. من فکر میکنم از لحاظ نسبت و نه تعداد، متفکرین ایرانی در مورد درک دلایل پیشرفت غرب، بیشتر از خودِ غربیها نوشته باشن!
شاید بد نباشه که برگردیم به مسیر: من فکر نمیکنم که تفکر الزاما در تفکر فلسفی یا نظریات سیاسی و اقتصادی خلاصه بشه. تعریف دقیقتر شاید لازم باشه، با استفاده از بحثها شاید این تعریف راهگشا باشه: هر دیدگاهی شامل مبانی نظری برای هر کاری رو میشه در تفکر آورد. در واقع خودِ همین نگاه به تفکر هم شاید یکی از حلقههای گمشده باشه، بسیار بعید میدونم که در جامعهای مثل ایران، تلاشی برای گسترش مبانی نظری یا خلاقیتهای خوب در موارد مختلف انجام نشده باشه. ولی ظاهرا در ذهن عمومی، این چیزها ارزش ثبت و انتقال رو نداشته و صرفا تفکرات فلسفی یا ادبی شایسته ثبت و انتقال بوده. این البته دوگانه هم بوده، یعنی دیدگاه منفی به تفکر در همهی کارها، روی ارزشگذاری اثر گذاشته و مانع ثبت موثر شده، از اون طرف عدم انتقال مانع مهجور ماندن این مسیر و گسترش اون.
من روس هستم. زندگی به من آموخته است بیندیشم، اما اندیشیدن به من راه زیستن را نیاموخته است.
دیالوگی از رمان گناه از کیست؟ نوشته هرتسن.
پ.ن: وقتی این جمله رو خوندم به نظرم رسید که این جمله قرابت روحی و فلسفی جالبی با سوال این موضوع داره. گناه از کیست؟!
چندان موافق این نکته نیستم بلکه برعکس ، حرکت کند اما استوار باعث برداشتن قدمهای دقیقتر و عمیقتر میشه. در مقابل زمانی که روند رویدادها و کشتی تفکر جریان تندی به خودش میگیره وارد فاز رادیکال شده و در اکثر مواقع کاملا از کنترل خارج میشه. مثالهای تاریخی زیادی وجود داره مثل روسیه قرن 19 که حرکت فکری کند اما منطقی طی کرد ولی در طوفان سرعتی 1917 ، در گام آخر ، در اکتبر ، همه چیز را به باد فنا داد. یک حرکت تند روسیه را به مسیر معکوسی برد و یه چیز دیگهای رقم خورد.
نمیشه گفت تفسیری بر حوادث داشتیم. با فرض پذیرفتن ، این تفاسیر عمدتا عامیانه و جاهلانه هستند. در نتیجه کاراییِ تحلیلی ندارند. بیشتر آنچه ما از رویدادها میخوانیم نوشته افرادی خارجی است و معدود افرادی در کشور بودند که به تفسیر و تبیین پرداختند.
به همین دلیل ما همگی میدانیم دخالت روس و انگلیس در ایران قاجاریه مشهود و مخرب بوده ولی دلیل و علل وقوع چنین رخدادی رو نمیدونیم و نهایتا تفاسیری از خباثت استعمار ارائه میکنیم بدون اینکه تبیین کنیم چرا تحت استعمار قرار گرفتیم.
البته نباید گفت کاری انجام نشده ، اما به نسبت خیل عظیم رویدادها و تحولات ، کارهای اندکی صورت گرفته. به همین دلیل گاها تاریخ رو بارها تکرار میکنیم در صحنه و دکوری جدید اما بر اساس همان سناریوی همیشگی.
همین نکته.
همین تعریف باید بازتر بشه. هردیدگاهی در مورد چه موضوعی؟ آیا طرح یک آهنگر که باعث کارایی بهتره حرکت ارابه میشه رو هم باید تفکر حساب کنیم؟!
با این نگاه جریان تفکر همیشه بوده ولی به دلیل مغلوب شدن در نگاه کلان فلسفی و اجتماعی اهمیت خاصی نداشتند. ماشین بخار هم یک نوع تفکر است اما زاده در محیطی با تفکر کلانتر فلسفی و اجتماعی است که چون موفق بوده امکان حیات چنین تفکری رو فراهم کرده.
فکر کنم که نتونستم منظورم رو القا کنم. منظورم مکانیسمی که برای رشد در نظر میگیریم نبود، در واقع در بسیاری موارد تحول یا رشد، به طور کامل دست افراد نیست. بخشی از اون به مسائل مختلف بستگی داره. ایجاد تحول سریع، بدون توجه به زیرساخت اولیه، میتونه نتایج مهیبی داشته باشه. در همین ایران هم یکی از دلایل تحولات دهه ۵۰، اتفاقا همین نکته بود که بالانس اجتماعی رو بهم ریخت. پس از این لحاظ کاملا همنظر هستیم.
ولی منظور اصلی خودم رو به این شکل بگم: هنوز تحول، بخصوص از لحاظ عقیده، بیشتر یک تابع نمایی هست البته با سرعت رشدی که بسته به عوامل مختلف داره. ولی معمولا تا زمانی که هستههای قابل توجه از افراد تحولخواه تکمیل نشده، قدرت رشد بسیار ضعیف هست و جریان به کندی میتونه وارد فاز اپیدمی بشه. این فاز کند که در تحولات موفق بسیار اساسیه، ممکنه با از بین رفتن حرکتها و پوستاندازی همراه باشه، در نتیجه وقتی آدمها به رشد نگاه میکنن، این ذهنیت القا میشه که همیشه روند به این شکل خواهد بود و از تحول وسیع ناامید بشن. در واقع همین داستان برای اپیدمی هم برقراره، در فاز تشکیل هستههای اپیدمی، این حس به آدمها القا میشه که خطری نداره و بیخود بزرگنمایی میکنن!
طرح معمولا مبانی نظریی نداره! آیا مبانی نظری در کار وارد شده؟ اگر وارد شده، واقعا تفکر بوده، اگر صرفا براساس آزمون و خطا بوده، ذاتا قادر به ایجاد تفکر نیست، چون از مرز ذهنِ ساده عبور نکرده.
بله به نظرم در جوامعِ کلان همیشه زمینههای ساده بوده ولی توان انتقال رو نداشته. دقیقا همون اتفاقی که در حیات رخ میده: حیات یک تفکر وقتی تداوم پیدا میکنه که بتونه هسته (ژن) خودش رو تکامل بده و به آینده منتقل کنه. نکته بدِ تاریخ و تا حتی تکامل اینه که ما به ندرت در مورد بازندگانِ بازی تکامل چه طبیعی و چه اجتماعی، میتونیم اطلاعاتی مفید کسب کنیم.