این موضوع با مشارکت گروه «مطالعات فلسفی و نظری» ساخته و پرورده شده. شک نداریم که مشارکت شما باعث افزایش کیفیت و جذابیت بحث میشه . منتظر نظراتتون هستیم.
همیشه در جامعه ما متفکر از فکر کردن به مسئله «نان» و زندگی روزمره ابا داشته. این از تاریخ فرهنگی ما به نوعی پیداست که چندان کار علمی در راستای بهبود زندگی روزمره انجام نشده. از سمتی، مردم هرچند به طور تلویحی نوعی تقدس برای تفکر قائل هستن، ولی در عمل برای تفکر بسیار سخت خرج میکنن. هنوز هم در جامعه کارهایی که اثر فکری دارن، در برابر کارهایی که اثر واضح بیرونی دارن، بسیار کمتر شانس جذب سرمایه دارن.
مثالها زیاد هستن ولی برای ملموسترین مثال به ساخت یک خانه نگاه کنین: به راحتی برای کارگر و بنا پول داده میشه ولی برای کسی که بتونه طرحی مناسب و همساز با زندگی و محیط بده، خیر.
سئوال اینه: حلقه گمشده «نان و تفکر» از نظر شما کجاست؟ چه جاهایی هست که میشه این حلقه رو بهبود داد و چه تجربیات ملموسی در این زمینه دارین (نه از کشورهای دیگه، بلکه از جامعه خودِ ما) که کمک کنه به گسترش این ارتباط؟
نمونهای که درباره طراحی خانهها بیان کردید همیشه ذهن من را به خودش درگیر میکند. چرا بابت متراژ خانه (که به سرمایهگذاری و نان مربوط است) هزینه میکنیم اما برای طراحی (که به تفکر مربوط است) پولی خرج نمیکنیم؟
در نگاه اول ممکن است این موضوع را به سختی زندگی در ایران و ناامنی اقتصادی ربط بدهیم اما اهمیت ندادن به تفکر در قشر مرفه هم به وضوح دیده میشود. من فکر میکنم این نگاه در بیشتر افراد وجود دارد که «طرف اومده چند تا میخ کوبیده به دیوار و به اندازه سه ماه من حقوق گرفته». البته چیزی که در این دیدگاهها در نظر گرفته نمیشود مطالعه و تجربهای است که شخص طراح طی سالیان به دست آورده است.
نظرات مشابهای درباره مدیران و مشاوران شرکتها میشنویم که مثلا «طرف یک نظر میده و میلیون میلیون پول میگیره». پشت تمام این دیدگاهها عدم درک این موضوع که «تفکر، تجربه و جهانبینی حاصل سالها تلاش و مطالعه بوده است» نهفته است.
سوال مهمی است که جریان تفکر در جامعه چقدر وزنه دارد؟ آیا اصلا وزنهای برای تفکر قائل هستیم؟ تفکر چه میزان در تاریخ ما محسوس بوده؟ یا اینکه اکثریت تاریخ ما ، نوعی خاموشی فکری بوده؟ خاموشی حاصل از جدایی اندک متفکران از جامعه ، بدین علت که تفکر در جامعه اقبال ندارد.
تفکر به جامعه متصل نیست و مورد اقبال جامعه نیست و این چرایی مهمه. به طور طبیعی بخش متفکر جامعه اندک است ، به قول ولتر 0.5 از 20 قسم اجتماع. اما ارتباط تفکر با جامعه مهم است و اینکه جامعه تاثیرپذیرد از تفکر. مثلا متفکران عصر روشنگری چندان زیاد نیستند اما تاثیری گسترده بر جامعه گذاشتند و مورد اقبال واقع شدند و زمینهساز تحولاتی شدند که شاید خود نمیخواستند.
امروزه به طور طبیعی سرمایه از تفکر حمایت نمیکنه. به همین دلیل از پیک خردورزی انسان عبور کردیم. شاید برای جوامعی که ساختار اجتماعی خودشان را تنظیم کردند ، عبور از تفکر و توجه اکید بر نان اخلال کوتاهمدت جدی ایجاد نکند. اما برای جوامعی که هنوز به تنظیم اجتماعی نرسیدند عبور از تفکر باعث درجازدگی و پسرفت شدید میشود.
من معتقدم ارتباطی بین تفکر و نان وجود ندارد. متفکر جدا از جامعه است ، حال زمانی هم که خواهان تاثیرگذاری میشود ، مورد اقبال افراد قرار نمیگیرد در نتیجه سایر متفکران نیز خاموشی اختیار میکنند. چرا این رابطه دوسویه برقرار نمیشود؟
عالی بود بخصوص قسمت پایانی یکی از نکاتی هست که میتونه کلید بزرگی باشه:
در واقع حتی میشه به این فکر کرد: آیا میشه یک لایه میانی بین تفکر و نان ایجاد کرد که مسائل نان رو به زبان تفکر بیان کنه و برعکس نتایج تفکر رو تبدیل به نان کنه!
یه چیزی در مباحث اقتصادی مطرحه به معنی شکاف بین پیشنهاد خرید و پیشنهاد فروش (به نحوی با liquidity در بازار سرمایه هم مرتبطه). یعنی خریدار پیشنهادی به نسبت پایین میده ولی فروشنده حداقلی به نسبت بالاتر انتظار داره. شما فکر میکنین این اتفاق در این مورد و موارد مشابه، مانع به کارگیری تفکر هست؟
چه موضوع مهمی، و چه خوب و از زاویه متفاوت بیان شده!
و چقدر این دیدگاهِ تیرداد رو میپسندم:
حدس میزنم اینجا با کمی پرسشگری و کنجکاوی، بتونیم به درک خوبی از متفکر برسیم؛ چرا که متفکرهای صادقی رو اینجا داریم!
خوبه بفهمیم دنیا از دید یه متفکر چه شکلیه و چه چیزهایی رو در کل ارزشمند میبینه؟ و آیا اغلب متفکران دنبال ارضای غرور و حس قهرمانی در خودشون هستن؟
این سوالها رو از این لحاظ میپرسم که trigger در اکثر افراد ۳-۴ مورد هست؛ پول، محبوبیت (ارتباطات گسترده)، غرور، و احتمالا عشق یا کینه. متفکرهای کمی رو دیدم که با پول یا محبوبیت تحریک بشن. چرا؟!
پ.ن. نظرم بیشتر شهودی هست. اگه جاییش شک برانگیزه مطرح کنین تا کمی درباره ش تحقیق کنم و یا اگه خودتون تحقیقی سراغ دارین در رد یا تایید این نظرا، مطرح کنین
با این موافق نیستم مگر اینکه مفهوم عشق به معنی شیفتگی هم باشه. گاهی وقتها تفکر میتونه به شیفتگی و غرق شدن در دنیایی انتزاعی منجر بشه. این حس بسیار قویی هست که میتونه متفکر رو از جامعه عمومی یا جنبههای عمومی جدا کنه، نوعی خلسه عرفانی که ممکنه برای دیگران به سادگی قابل درک نباشه.
من البته الزاما حرفم در مورد متفکرین با این سطح از شیفتگی نیست. اخلاقِ تفکر در فرهنگ کهن ایران و شرق به طور عمومی متمایل به فلسفهی وجود هست تا فلسفهی طبیعی. برای مقایسه، مقایسه ابن سینا و زکریای رازی میتونه مفید باشه: ابن سینا متفکر فلسفهی وجود بوده و زکریای رازی یک خردگرای قهار که کارهایی که با روشهای علمی انجام داد بعدها یکی از زمینههای خردِ کاربردی در دنیای غرب شد.
هر دو به پزشکی در تاریخ ما معروف هستن ولی نظر ابنسینا در مورد زکریای رازی اینه: « یا از محمد ابن زکریای رازی که در متافیزیک دخالت میکند و بیش از شایستگی خود رفتار میکند. او باید به جراحی و آزمایش ادرار و مدفوع محدود شود - در واقع او خود را در معرض دید قرار داده و جهل خود را در این موارد نشان دادهاست.»
نکته چیه؟ ابن سینا برای تحقیر رازی از جراحی و آزمایش استفاده میکنه! این نکته هنوز هم در پسزمینه تفکر ما وجود داره. چرا ما از بین این دو مسیر، مسیر ابنسینا رو ترجیح دادیم؟
عقیده منم همینه. در تاریخ جهان عمدتا متفکران دنبال ثروت یا محبوبیت عام نبودند. شاید به استناد عقیده مازلو بتونیم بگیم در سطح خودشکوفایی بودند و ثروت یا شهرت در مراتب پایینتر بوده و از آن سطح عبور کردند.
نظر شخصی من اینکه دو علت میتونه وجود داشته باشه. اول اینکه بین اکثریت متفکران یک میل و حس قوی وجود داره برای تاثیرگذاشتن یا اصلاح کردن(من میگم کسی که به مرحله خودشکوفایی رسیده و دنبال شکوفا کردن محیطش است!). بیشتر متفکران دنبال تغییر یا بهبود محیط پیرامون خودشون بودند. مثل سقراط که نوعی هدف آگاهی بخشی برای خودش متصور بود و نهایتا با رای هیئتی از مردم آتن به مرگ محکوم شد. یا متفکران دیگری که به انزوا کشیده شدند و برخی پس از مرگ مورد توجه قرار گرفتند و غیره. مثل روسو ، اسپینوزا و تا حدی مارکس و هیوم.
دوم و یک میل دیگه که دنبال ارضای آن بودند ، میل به دانستن و کاویدن و کشف کردن بیشتر بوده. برخی از متفکران دنبال گنج بودند و گنج آنها یافتن هرچه بیشتر رموز و قوانین طبیعی و انسانی بوده. مثلا ماکس وبر در حیطههای مختلف دین ، تاریخ ، اقتصاد ، سیاست و مدیریت دیدگاه داره و پژوهش انجام داده. در تاریخ اومده زمانی یکی از شاگردانش سوال میکنه چرا این همه تحقیق در حوزههای مختلف؟ جواب میده: «میخوام ببینم تا کجا میتونم جلو برم!» برداشته من از این جواب همان میل به دانستن و دانستن و دانستنه. به همین علت اگر چنین متفکری به انزوا کشیده بشه ، خیلی احساس ناراحتی و نارضایتی نخواهد داشت و مسیر خودش رو ادامه میده.
به نظرم این مسئله نکته مهمه و تاثیرگذار بوده. مثلا یک موردش میتونه باور تصوف باشه که زمانهایی یک عقیده قدرتمند در جامعه ایران بوده. این باور نوعی انزوا از جامعه در بطنش وجود داره و صوفی به گفتگو با صوفی تمایل داره نه گفتگو با سایر مردم، میشه این مطلب رو به متفکران هم بسط داد. ابن خلدون اصطلاحی داره به نام عصبیت که میتونیم به انسجام قومی تفسیرش کنیم. فکر میکنم حتی به صورت کلی میتونیم بگیم متفکران تاریخ ایران یک عصبیت طبقهای داشتند و بین خودشان گفتگو میکردند و تمایل اندکی به کشیدن بحث به میانه اجتماع داشتند. مثلا غزالی رسالهای در رد فلسفه مینویسد و ابنرشد در اندلس ردی بر رد غزالی منتشر میکنه و فکر میکنم چنین گفتگوهایی هیچ وقت به میان جامعه کشیده نشدند که حال تاثیر داشته باشند.
در کنار بخشی از متفکران که روشنفکران بیمخاطب بودند ، قسمی از متفکران اساسا دنبال دیالوگ با جامعه نبودند و به نوعی دغدغه جامعه و نان را نداشتند. شاید این گروه عاقبت و فرجام گروه دیگه رو دیده بودند که ترجیح دادند در قبیله قشری خودشان تعامل داشته باشند تا بودن و گفتن در جامعه.
جامعهای که حاضر نیست پول خرج کنه، بابت رنجی که شخص میکشه پول میده. شاید به خاطر تجربیاتی که داره از اینکه اگر پول رو نده آسیب میبینه. یعنی حتی همون مقدار رو هم ترجیح میداد که نده. اما کسی که خوددوستی داره حاضره بابت تجربه و زندگی بهتر پول بده، بنابراین حاضره در همون مساحت و در میان همون مصالح زندگی کنه، اما با فکر بهتر.
شاید از تجربه هم بر میاد. کسی که بهش قبلاً توجه شده و باز هم به خوددوستی برمیگرده میدونه کسانی هستن که دلشون میخواد با فکرشون بهت زندگی بهتری بدن. اما کسی که بیاعتماد هست، شاید به خاطر تجربیات بد کودکی، نمیتونه باور کنه دیگرانی هستند که خیر و خوبی براش میخوان و حاضر بشه سکان زندگی رو بسپاره به ایشان.
من فکر نمی کنم اینطور باشه ! شما کجا متفکری را سراغ دارید که اگر در آمدش از نظر خودش کم بوده باشد از راههای پر زحمت امرار معاش کرده باشه!
اکثرا همه ی تلاششون رو میکنن که یه پست پر در آمد و کم حاشیه داشته باشن.
در تاریخ فرهنگی ما کسانی که تمکن مالی خوبی داشته اند به امر تفکر هم اهتمام ورزیده اند نمونه های زیادی مثل خانه طباطباییها و بروجردی هاو دیگر آثار فرهنگی و هنری گواه این ادعاست.
شاید اگر مدیران شهر سازی و قانون گزاران شهری در کارشان جدیت بیشتری نشان دهند اوضاع بهتر بشه
شاید اگر بساز بفروشی سامان یابد و به بهانه ایجاد اشتغال اینهمه بی در و پیکر نباشد اوضاع بهتر بشه
شاید ریشه آن در عدالت اجتماعی باشه و تقسیم عادلانه ثروت بتونه اقشار فرهیخته را به نوایی برسونه و اوضاع بهتر بشه
ممکنه نگرشها و الگوهای فرهنگی هم تاثیرگذار باشه. الگویی که کسب سود و به عبارتی تفکر در مسیر سودآوری رو رد میکنه و عالم تفکر قداستی داره که با عالم پایینترِ بازار نباید آمیخته بشه. به همین دلیل متفکر نباید در پی نان و یا چرایی حلقههای مفقود شده رسیدن به نان در جامعه باشه و حتی ممکنه این نگرش به وجود بیاد که متفکر چندان نباید در فکر ثروت باشه. مثلا در مقابلش دوباره از ولتر مثال بزنیم که نگاهش به متفکر (یا به عبارتی) تفکر و ثروت این بود که این دو دارای یک رابطه مستقیم هستند و متفکر باید ثروتمند هم باشه ، پس ولتر یکی از ثروتمندان زمانه خودش شد! یا تالس فیلسوف یونانی با اینکه زندگی فقیرانهای انتخاب کرده بود اما در یک رویدادی به مردم شهر عملا ثابت کرد میتواند ثروتمندترین فرد شهر بشود (و فقر خواسته شخصی است نه دوری از نان و ثروت).
شاید این دیدگاه درست نباشه. خصوصا اینکه در تاریخ که نگاه میکنیم فراز و فرودهای بسیار باعث شده یک اقتصاد و دادوستد مداوم در کشور ما شکل نگیره در نتیجه خود نان در عصر تغییرات سلسلهای ، جنگهای داخلی یا تهاجم خارجی مفقود و نیست میشد و زمانی که نان نیست پس لزومی به تفکر پیرامون راهها مختلف کارهای سودآور هم نیست و افراد برای زنده ماندن تلاش میکنند یا همین سطحی و املاک و دارایی که دارند رو از دست ندهند.
کلیت این نگرش رو از تفکر ماکس وبر در خصوص سرمایهداری اقتباس کردم و به ذهنم رسید. وبر معتقده رخ دادن چنین رشد اقتصادی تحت عنوان سرمایهداری در غرب اتفاقی نیست و حاصل عقلانی شدنه. سوال مهمش اینکه چرا اروپا؟ نه آسیا؟ نه هند؟ نه چین؟ جوابش رو به سمت الگوهای فرهنگی کالونیستی و پروتستانی سوق میده و اینکه این باور ، نگرش مثبتی به پول و ثروت داره نه تنها نهی نمیکنه که مشوق هم هست. اما بودائیسم که نوعی ریاضت اقتصادی داره و اینگونه(مانند پروتستانیسم) نیست. به همین دلیل شمال اروپا و جزیره بریتانیا رشد بیشتری به نسبت کشورهای کاتولیک جنوب اروپا دارند ؛ و توسعه زودتر نسبت به هند و چین و آسیا.
شاید در کشور ما این چنین الگوهای نامحسوس فرهنگی وجود داشته باشه که حاصل وقایع متعدد تاریخی کشور ما میتونه باشه که نهی کننده ثروت و پول است و اصولا فکر کردن به اینها رو کار خوبی تلقی نمیکنه و بر درویش مسلکی گرایش داره.
من فکر نمیکنم این الزام وجود داشته باشه. رابطه علیتی ممکنه از همزمان یا دادههای گنگ هم استنباط بشه! ولی اساسا تفاوت در ادیان به معنی تفاوت در سرنوشت اقتصادی نیست! نکته احتمالا برعکس هم بوده، یعنی بعد از نتایج اولیهای که در اروپا اتفاق افتاده، دین تلاش کرد هم با جامعه خودش رو وفق بده و هم به نوعی برای بقا تلاش کنه.
شاید بشه از رابطه علیتی عبور کرد و به رابطه تدریجی فرهنگ، دین و ساختار رسید که اون میتونه بهمون بگه که مثلا شرق به دلیل پیشینه قدرتمندتر، به سختی حاضر به تغییر مسیر خودش شد. اروپا یک شانس بسیار بالا در زمان خودش داشت: یک قدرت متوسط در دنیای کهن بود که چندان توانی برای رویایی مستقیم با روشهای کهن با قدرتهای مسلط شرق رو نداشت ولی در کنار اونها روشهای عقلانی رو یاد گرفته بود.
البته هدف این نیست که بخوایم الزاما به گذشته نگاه کنیم و شاید این مباحث بیشتر به بحثی از کتاب انسان خردمند در همین موضوع، بیشتر ارتباط داشته باشه. بزارین یه مشاهده رو بگم: به نظر من ما نان رو به عنوان یک جامعه انسانی داریم، تفکر رو هم در حدی داریم ولی انگار حلقه مناسب رو نداریم. به شکلی طنز بخوام بگم: ما تولیدکننده داریم ولی انسان مخرب هم داریم، ولی مشکل اینه که مخربها بیشتر از تولیدکننده از تفکر استفاده میکنن!! یعنی انگار تفکر حتی جدا هم نیست، بلکه به جایی بسیار خطرناک وصل شده!
اين مثالها خوب بودن، اتفاقا بين فلاسفه رومى هم ديدگاه مشابهى وجود داشته و بعضى از برترين رواقيون از ثروتمندهاى دوران خودشون بودن. اسامى در ذهنم نيست و بعد گوگل ميكنم و اضافه ميكنم.
در ادامه اين مثالا، فكر ميكنم يكى از حلقه هاى گم شده در طرز فكر فرد متفكر نسبت به ثروت هست. انگار كه وقتى پاى نان يا ثروت مياد وسط، متفكر ميكشه كنار!