از نظر روند تاریخی، من انتطار دارم که واژهها برای تعریفهای مشخصی وارد زبان شده باشن. ولی شاید به جز اسامی، بقیه دارای ابهامهای زیادی هستن. این ابهام از کجا میاد؟ چه فرآیندی اتفاق افتاده که منجر به این ابهام شده؟
به نظر من هیچ تعریف مشخصی برای واژه ها وجود نداره. البته همون طور که گفتی، برای اسم اشخاص میشه گفت که اینطور نیست.
فکر می کنم هر کدوم از این واژه ها از برایند رفتاری ما ادما قابل تعریف خواهند بود اما غلظت فهم ما از هر کدوم از این واژه ها متفاوت خواهد بود. به نظر من، این گفته می تونه دلیلی برای نبود تعریف مشخصی از واژه ها باشه.
اما چه فرایندی باعث این ابهام میشه،
به نظر من درک های مختلف از واژه ها در شرایط مختلف و همینطور چقدر تجربی بودن این درک ها از واژه ها، می تونه یکی از دلالیل این ابهام در معنی واژه ها باشه.
نه دیگه نپیچونیم! واژه اولین بار در یک جایی متولد شده! منظورم اینه که این به دلیل کاربردی خاص وارد زبان شده. عشق، انسان، فکر، ذهن و … .
این میتونه دلیل مناسبی باشه ولی در کنارش به نظر میاد کمکم مسیر گم میشه و ابهامها بیشتر میشن.
یک دلیل میتونه این باشه که زبان سعی کرده واژههای حداقلی بسازه، در نتیجه تا جایی که ممکنه از واژههای قبلی استفاده میکنه برای توصیف مشابه. این انحراف در طول زمان کمکم به شکل کامل ماهیت اصلی رو از بین میبره.
من اینطور فکر می کنم که واژه ها از درکهای مختلفی که ما انسانها داریم ساخته و متولد میشن ولی خود اون واژه می تونه ساختار متفاوتی در زبانهای مختلف داشته باشه ولی منشا تعریف هر کدومشون، درکی است که ما ادما از اون مفهوم داریم.
فکر می کنم مفاهیم زیادی وجود داره ما ادما سعی بر درک و تجربشون داشته ایم، داریم و خواهیم داشت. که این مفاهیم مشترک می تونه منشا خوبی برای تولد واژه ها باشه.
در مورد قسمت دوم، منم فکر می کنم که برخی مواقع این انحراف به وجود امده باعث تعریف مجدد واژه ها در دوره های زمانی مختلف می شوند ولی به جرات می تونم بگم که برخی از واژه ها مفاهیم عمیقی رو درخودشون دارند و این انحراف درش در زمانهای مختلف تاثیر کمی می گذاره. به عنوان مثال می تونم مفهوم واژه عشق رو مثال بزنم. هر کسی به نوعی تعریفش می کنه ولی میشه گفت مفهومی عجیبی داره که برای تجربه های مختلف، تفاسیر مختلف و در عین حال تعریف واحدی رو داره.
من فکر میکنم دیدگاهی مابین میتونه این باشه که: درسته که واژه به شکل مشخصی برای توصیف یک پدیده به کار برده میشه، ولی بعضی پدیدهها به مرور پیچیده شدن و ابهامهای ذاتی خودشون رو نشون دادن.
مثلا عشق برای دوس داشتن عمیق به کار رفته و در طول زمان کلمه دچار ابهام نشده، این دوس داشتن عمیق بوده که مورد بحث و جدل قرار داشته. البته تعریف من از عشق یک تعریف ساده بود صرفا برای اینکه منظور رو برسونم. مثال مشهودتر هوش هست که به تدریج شناخت انسان نسبت به اون باعث پیچیدگی زیادی در مفهوم شده.
این هم میتونه دلیلی باشه برای چندگانه شدن معنی واژهها. از یک نظر هم معقول به نظر میاد. ذهن انسانها میتونه تعدادی محدود کلمه رو در خودش جا بده و برای ارتباط شاید بهترین راه حفظ مهمترین و پرکاربردترین کلمات و به کار بردن اونها برای تعداد زیادی پدیده مشابه هست.
واژه ها روز نخست برای برطرف کردن نیازهای ما ساخته شده اند بنابراین واژه وسیله ای است برای ما و در خدمت ما انسان ها. انسان به تناسب نیازش کاربرد هر وسیله ای را تغییر داده و می دهد. وقتی من عاشق کسی هستم و می خواهم او بداند به او می گویم عشق من. حالا اگر من عاشق کسی نباشم و فقط برای رسیدن به منظوری خاص به این نیاز داشته باشم که او مرا عاشق خود بداند باز هم به او می گویم عشق من. عشق در این دو موقعیت واژه ای مبهم نیست بلکه بسته به من و نیاز من و موقعیت استفاده ی من دو معنای کاملا متفاوت پیدا کرده است. هر واژه ای حتی اسم ها هم قابلیت مبهم شدن را دارند.