بچه های تحصیلات تکمیلی زنجان یادتون میاد برف میومد سر ظهر جلو سلف با برف میزدنتون. من همونیم که میزدم
زندگی در خوابگاه
زندگی فشرده در صلح و صفا
من نزدیک به چهار سال تجربه زندگی خوابگاهی را در شرایط فشرده داشتهام. البته شرایط فشرده ما به نسبت شرایط فشرده بعضی از خوابگاهها خیلی بهتر بود. مثلا یک بار به اتاق دوستی در دانشگاه تهران سر زدم. ۸ نفر در یک اتاق بیست متری در صلح و صفا زندگی میکردند. اتاق ما هم بیست متری بود اما چهار نفر بودیم و هر نفر تخت مستقلی داشت. دقیقتر بخواهم بگویم دو تا تخت دو طبقه و یک میز کوچک و چهار صندلی تقریبا تمام فضای اتاق را پر کرده بودند. گاهی اوقات که میخواستیم فیلم ببینیم یا بازی کنیم، فقط به اندازه دو متر در سه متر فضای خالی داشتیم.
طبقه بالای ما خیلی پر سر و صدا بود و مدام صدای گروم گروم میآمد. یک شب که رفتیم و به بچهها سر زدیم، آنها را در حال رقص کردی یافتیم. کار جالبی که آنها کرده بودند این بود که دو اتاق مجاور همه تختها (چهار تخت دو طبقه) را در یک اتاق جا داده بودند و اتاق دیگر شده بود محل رقص و پایکوبی که دقیقا بالای سر ما قرار داشت. خیلی از اتاقهای دیگر هم کار مشابهای کرده بودند. یعنی محل تجمع و استراحت را جدا کرده بودند.
اتاق مرام و معرفت
پیش از این خوابگاه، در یک خوابگاه قدیمی بودیم که سوییت نسبتا بزرگتری بود و یک اتاق و حمام و دستشویی مستقل داشت. روی کاغذ چهار نفر بودیم اما در عمل جمعیتمان به بیست نفر میرسید. اتاقمان جذابیت خاصی داشت و همه را به سوی خودش جذب میکرد. به نظرم دلیلاش این بود که اتاقمان پر از مرام و معرفت بود و هیچ وقت در آن به روی کسی بسته نبود. در آن اتاق، تنها کسی که سیگار نمیکشید من بودم هر چند بچهها برای رعایت حال من اتاق خواب را منطقه سیگار ممنوع اعلام کرده بودند.
روز اولی که وارد خوابگاه شدم، همه اتاقها پر شده بود. دلیلاش این بود که من سه هفته دیرتر به دانشگاه آمدم و همه اتاقهایشان را تحویل گرفته بودند. مسئول خوابگاه من را به اتاقی فرستاد. بعد از چند دقیقه در زدن شخصی در را باز کرد و چمدانهایم را که دید گفت: «به آقای فلان بگویید اتاق ما پر است و نفر اضافی نمیخواهیم». اینها را با لحنی بسیار تند گفت. دو اتاق دیگر هم رفتار مشابهای داشتند. چمدانهایم را در اتاق مسئول خوابگاه گذاشتم تا نهار بخورم. وقتی برگشتم به یک اتاق دیگر فرستاده شدم. پسر قد بلندی در را باز کرد و با لبخند اسمم را پرسید. بعد گفت: «خیلی خوش آمدی علی جووون» و بعد خودش را معرفی کرد. انگار این اتاق برای همه بچههای خوابگاه ظرفیت داشت. اتاقی پر از انسانیت، دوستی و معرفت.
ساعت پنج صبح
یک بار در همین خوابگاه قدیمی خواب بودیم که ساعت پنج صبح صدای در زدن آمد. البته این خیلی عجیب نبود چرا که دوستان تا خود صبح برای گرفتن سیگار میآمدند. این بار صدای در زدن به قدری شدید بود که حتی من هم از خواب بیدار شدم. در را که باز کردم، پسری با عینک ذره بینی ایستاده بود و از من پرسید «تخم مرغ دارید؟» قسمت عجیب ماجرا این بود که این تخم مرغ قرار بود نقش شام را بازی کند و نه صبحانه!
آب و هوای دانشگاه
من اولین کولاک جدی و واقعی زندگیم رو ۲۷ اسفند (فک کنم سال ۹۰) همونجا دیدم، آخرین امتحان پایان ثلث دوم [1] بود، بعد امتحان اومدیم از سالن بیایم بیرون که دیدیم همه چی کُن فَیَکون شده؛ آخرشبِ دیشبش تو آسمون ستاره دیدم، صبحم کمی برف بود ولی فقط کمی، ما که سرِ جلسه مشغول بودیم، عرضِ دو ساعت برفا به زنجان و اطراف حمله کرده بودن، فاصله درِ سالن تا سرویس خوابگاه حدود صد مترم نبود ولی به وضوح نمیدیدیمش، اصلاً نمیشد تو ضربههای تند و تیزِ ریزههای برف چشم واکنی. لب چادر دوستم رو کشیدیم تو صورت و کورمال کورمال خودمون رو رسوندیم به سرویس.
مگه آخر اسفند نبود، آخر اسفند! دم عید! باید میرفتیم خونه، مسیرا به بعضی شهرها مسدود، خوابگاه هم تعطیل میشد[2] . یادم نیست همون روز بود یا فرداش بزور و ایستاده در قطار از زنجان و خاطره برفیش بیرون اومدم، بازم دقیق یادم نیست بقیه چکار کردن ولی بحران و آشوبی بود برای خودش.
سلام عرض ادب تقدیم همه عزیزان این گروه
من تقریبا چهار سال در یک دانشگاه در مرکز افغانستان درس خواندم روز اول برایم خیلی جالب بود چون تقریبا 400 نفر در یک صنف درس میخواندیم و هر کدام از ولایات مختلف بودن که در ابتدا هیچ شناختی با همدیگر نداشتن با گذشت تقریبا دوسال همه با هم مثل یک عضو خوانواده شده بودیم چون ما در رشته کشاورزی محصل بودیم کار های گروهی، سیر علمی، کارهای عملی زیاد داشتیم و این سبب صمیمیت بیشتر ما شده بود و سال چهارم جداشدن از همدیگر برایمان خیلی سخت بود قبل از اینکه فارغ شویم اگر حرفی از فراغت و جدا شدن زده میشد همه ساکت میماندند و غمگین میشدند.
واقعا از همه آن لحظات دانشجویی خود خاطرات خوبی دارم که با یاد کردن آن حس زیبای برایم پیدا میشود و مرا وادار به سعی وتلاش بیشتر میکند.
سال اول دانشگاه بودیم، ورودی ما سه نفر بودیم و ورودی قبل ما ۱۰-۱۲ نفر (دو ورودی اول از یه دوره ی تحصیلی جدید بودیم).
ما ورودی لیسانس حساب میشدیم و اختلاف سنمون با سایر دانشجوهای دانشگاه حداقل ۶-۷ سال بود. یعنی یه جمع کوچیک ۱۵ نفری بودیم که هم سن و سال بودیم و با هم دوست بودیم و هم رو کمی درک میکردیم. بقیه دانشگاه با اختلاف سن بالا زیاد تحویلمون نمیگرفتن و اکثرا مثل یه بچه باهامون رفتار میکردن.
فشار درسها زیاد بود. یه روز اواخر ثلث بود که زمان انتخاب واحد ثلث بعدی و در ضمن پیش از امتحانا بود. سالبالاییهامون به دلیل فشارهای مختلفی که بهشون وارد شده بود و در ضمن انتظارایی که از سیستم داشتن و براورده نشده بود اومدن و یه اعتراض طنزآمیز کردن:
لیست درسهایی ساختگی برای انتخاب واحد ارائه دادن که هم واقعی بود و هم نبود. مثلا یکی از خوبیها و بدیهای سیستم درسی ما این بود که درش تصمیم گرفته بودن ما رو تکبعدی بار نیارن و دروس پایهی متنوعی رو به تعداد کافی بهمون ارائه بدن! برا همین یکی از دروس در انتخاب واحد فرضی، «شیمی پایه ۹ – ۴ واحدی» بود! که اشاره داشت به این نکته که به دانشجوی فیزیک باید ۹ تا شیمی پرواحد پاس کنه.
خلاصه که وقتی این لیست ساختگی رو دوستان زدن روی بورد دانشگاه، مثل چی صدا داد! چون همه میتونستن طنز واقعی که در لیست بود رو متوجه شن، و در ضمن تو دانشگاهی که همه بچههای ارشد - دکترا هستن و دانشجو-استاد با هم دوست، این تیپ اعتراضا خیلی مرسوم نبود.
روزی که لیست رفت رو دیوار، اتفاقای متناقضی برای ما که هیچ ربطی به اصل ماجرا نداشتیم، افتاد:
-
استادا با لبخند میومدن تو کلاس و سعی میکردن بهمون دلداری بدن و همدلی کنن.
-
بچه های ارشد-دکترا یه دستی میزدن پشتمون که بچه ها دمتون گرم، چقدر شجاعین! و خلاصه تو جمع بزرگترا معروف شدیم الکی الکی!
-
سالبالاییهامون (که دوستامون هم بودن و در ضمن عامل اصلی وقوع واقعه) باهامون قهر کردن!
کاری که ما نکرده بودیم و اصلا روحمون هم خبر نداشت، به اسم ما تموم شده بود و همه افتخارش نصیب ما شده بود . نه میشد بگیم ما این کار رو نکردیم و فلانی ها کردن (لو دادن دوستان) و نه دوستامون میتونستن ادعا کنن که کپی رایت حرکت با ایشون بوده (اقرار به جرم)، تا اخرش به سکوت طی کردیم و حال تحویلهای استادا و ارشد-دکتراها رو بردیم و البته دنبال روشهایی برای دلجویی از سالبالاییها!
پیشنهاد برا همه سالبالاییهای دانشگاه: اگه روزی تو دانشگاه خواستین شیطنت کنین و براتون کپی رایت مهم بود، حتما یه جور امضایی بذارین زیرش، وگرنه ممکنه شیطنت حال خودتون رو بگیره
اولین کنفرانس فیزیک
اگر اشتباه نکنم بهار سال ۸۸ بود. هوا بسیار عالی بود و تصمیم گرفته بودیم به جای خوابیدن سر کلاس مکانیک کوانتومی روی دو صندلی روبهروی هم بنشینیم و با هم بحث کنیم. البته این بحثها همیشه جدی نبود. ما اسم این محل را پاتوق گذاشته بودیم. زمستان و تابستان فرقی نداشت، چای روی این صندلیها خیلی میچسبید به خصوص وقتی میدانستی همورودیهایت در حال رنج کشیدن سر کلاس درس هستند. این عکس حاصل یکی از همین دور هم نشستنها بود:
از سال دوم تقریبا فقط کلاسهایی را شرکت میکردم که استاد حرف تازهای برای گفتن داشت. اگر استاد صرفا کتاب درسی را روی تخته کپی میکرد، سر کلاس حاضر نمیشدم چون معتقد بودم خودم هم میتوانم آن کتاب را بخوانم. اما بودند استادانی که کتاب را تقدیس نمیکردند و حتی نگاهی انتقادی به برخی کتابهای درسی داشتند. من همیشه آن دسته دوم از استادان را میستودم.
چه عاالی! من هم همین کار رو میکردم و دو تا از مهمترین درسای ارشد رو خودم خوندم چون استاد میومد سر کلاس از جزوه کپی میکرد رو تخته و حوصلهم سر میرفت (احساس نشستن پای منبر میرزا بنویس رو داشتم)! همین استاد همه پسرایی که سر کلاسش غیبت میکردن رو با نمره تهدید کرد ولی به من چیزی نگفت، من هم با افتخار درس رو خودم خوندم و حالش رو بردم.
پ.ن. البته جزوهی غنیای داشت این استاد، و واقعا برای تهیه جزوه زحمت کشیده بود. ولی انتقال مطلب ایشون ضعیف بود.
کامنت موقت در حاشیه
کامنت ها رو خوندم! چقدر همه با زنجان خاطره دارید! چجوریاست؟
دو سال پیش که خوابگاهی بودم، شنیدم یکی از بچه ها مال زنجانه و خیلی تعجب کردم! چون هیچوقت یه زنجانیِ واقعی ندیده بودم و پیشتر هرچی از زنجان میدونستم و شنیده بودم یه میدونی بود که ماه محرم ها تلویزیون نشون میداد!
آره اتفاقا من هم این میدون رو تو تلویزیون دیدم و خندهدارترش اینه که تا وقتی زیرنویس خبر رو ندیدم، نشناختمش!
واقعا زنجان رو ندیدی؟! یکی از خارجیترین نقاط ایرانه که دیدنش برای هر پادپُرسی جز واجباته! در وصف زنجان یه پرسش جدا مطرح میکنم؛ به نظرم جذابیت خودش رو داره دیدن زنجان از نگاه دیگران.
در رفع کنجکاویت، داستان پادپُرس از کافی شاپی تو زنجان شروع شد، اولین جلسات کاریش هم تو همون کافیشاپ رقم خورد. بالتبع پذیرندگان آغازین و بعضی از وفادارترین پادپُرسیها هم زنجان-زیسته بودن.
خوب فعلا اکثر مشارکت کنندهها زنجان درس خوندن. من هم حس کردم خاطرات زنجان زیاد شد، گفتم خاطرات و تجربیات خودم رو بزارم برای بعدتر.
برام جالبه که از بقیه جاهای ایران بشنوم. خودتون شروع کنید از بقیه جاهای ایران تعریف کنید، بقیه هم وارد گود میشن!
چقدر خوب. از فضا، امکانات و تجربیاتتون در کارهای گروهی و عملی، خوبیهای محیط و نقصهای احتمالی، بیشتر بگید تا پادپُرسیها با این دانشگاه آشنا بشن.
ورود متفاوت به دانشگاه
برای من مهمترین تجربه دوران دانشگاهی، قسمت ورود به دانشگاه بود. برای دوره ما (همون سال بالاییهایی که لاله اشاره کرد ) یک مصاحبه ورودی داشت که خیلی پر از استرس بود. مصاحبه به این شکل بود که بچهها میرفتن توی اتاق، بعد یک نفر از اساتید با یک برگه میومد بیرون. روی برگه یا نوشته بود «معرفی به آموزش برای ثبتنام» یا «معرفی به دانشگاهی دیگه».
قبل از مصاحبه خودم چون جز نفرات آخر بودم، علاوه بر استرس اولیه، اینکه سه نفر اول هم رد شده بودن، استرس رو تشدید میکرد. البته قبول شدن نفرات بعدی کمی اعتماد به نفسم رو برگردوند و اوضاع بهتر شد.
خود مصاحبه (برای یک دانشآموز دبیرستانی که چیزی از فیزیک سرش نمیشد) پر از سوتی بود. جالترین سوتی که یادم مونده، این بود که یکی از اساتید میخواست در مورد سیالات بپرسه. ازم پرسید که شما توی شهرتون رودخانه دارید؟ من هم خیلی راحت گفتم: بله. بعد گفت: وقتی از رودخانه رد میشی، سختترین قسمتش برای عبور کدوم قسمته؟. من هم گفتم: خیلی فرقی نداره، همش مثل همه. بعد با تعجب ادامه داد یعنی کنار و وسط رودخانه، از نظر فشار آب مثل همه؟ بعد من هم با پررویی جواب دادم آهان از اون نظر، رودخانه شهر ما خشک شده، همه جاش مثل همه . خیلی دقت نکردم، ولی فکر کنم بقیه اساتید از خنده ولو شده بودن.
خلاصه اینکه برگه من ثبت نام بود و وارد دوره شدم.
چیزی که بعضی وقتها فکرم رو مشغول میکنه، اینه که اگر توی اون مصاحبه برگه به شکل دیگهای در میومد، من به احتمال قریب به یقین وارد مهندسی کامپیوتر میشدم (هم رتبه خیلی خوبی داشتم و همین اینکه تمام انتخابهای بعدی همین بود). تفاوت این دو مسیر خیلی زیاده: از نظر علمی واقعا از فیزیک لذت بردم و یاد گرفتم و کار کردم، ولی مسیر و معیار جامعه به شکلی نبوده و نیست که بخواد به این چیزا ارزش بده. در عوض ممکنه عمق علمی (از نظر پایهای بودن) مهندسی کامپیوتر کمتر باشه، ولی پر از فرصتهای شغلی بود و آینده فوقالعادهای داشت و در جامعه خیلی بیشتر از فیزیک خواهان داشت و داره.
این خاطره و تجربه همیشه به عنوان نمونهای از این ایده توی ذهنم مونده که گاهی وقتها اگر نشد یا نتونستید در مسیری که فکر میکنید بهتره حرکت کنید، ممکنه آینده خیلی بهتری داشته باشید. البته قاعدهای کلی نیست ولی مثال جالبیه برای دیدن افق بلندمدت انتخابها و نه ارزش لحظهایی که دارن.
خیلی از دانشگاه و حس هاش خوشم نمیاد وفکر میکنم خیلی به راه زندگیم کمک نکرده.نمیدونم حرفایی که اینجا مینویسم حرفه است یا خاطره یا مرور ذهنی
خب بگذریم
من از جنوب کشور بوشهر هستم و در دانشگاه دولتی قبول نشدم علاقه به هنر داشتم ویواشکی برا هنر خونده بودمو تو دانشگاه اصفهان قبول شدم رشته کارشناسی فرش ولی خب نرفتم و مجبور شدم به رشته مهندسی اقتصاد کشاورزی در همین پیام نور شهرمون اکتفا کنم.نه خوابگاه رفتم نه هم کلاسی هام کنارم بودن و …فقط یادم میاد گفتن ایمیلیت چیه گفتم ندارم با خجالت تمام گفتن خودمون برا هر کی نداره میسازیم خب کمی از خجالت کشیدنم کم شد
همیشه ادم مرتب منظم و با نظم بودم مثلا وسایل دقیق و بجا وچیزی گم نمیکردم یادم نمیرفت چیزی رو جا بزارم و کثیف کاری تو کتاب و یادگاری و آرایش که دخترا هلاکش هستند من نداشتم از خصوصیات به دور بودم …هیچوقت از سرویس های بهداشتی استفاده نمیکردم چون میدونستم دوتا آینه سرتا پا یه ملت واستادن و فقط ماتیک میکشن حالا بعد از ظهر و صبح سات هفت هم فرقی نمیکرد.از اینکه این خصلت آرایش کردن رو در خودم نمیدیدم تعجب میکردم…(الانم همینطورم )
این دو نکته باعث شد از دنیای دور و برم بیشتر بیرون بیام و کمی متوجه بشم که با نت به کشوری مثل جهان وصل میشم و از این دنیا با تمام خوب وبدش میتونم استفاده کنم.
و اینکه چرا ایقد آرایش برا دخترا مهمه؟اونم هفت صبح؟
همیشه فکر میکنم اگر خودم باشم با همین چیزی که هستم همیشه راضیم میکنه تا اینکه چهره ی یه نفر با باطن دیگه رو داشته باشم
(و فکر میکنم که ادم بیست سالگی تازه بفهمه جای دنیاست،بیست تا سی سالگی به راه یا حرفه ای که میخواد برسه واگر راهش اشتباه دور بزنه،سی تاچهل سالگی به سلامتیش فکر کنه،چهل تا پنجاه سالگی تازه یادبگیره آرایش کنه،وبعد استراحت )
دانشگاه برای من یک فیل سفید بود
مفیدترین تجربه ای که به ذهنم میرسه با پادپرسی ها در میون بذارم تجربۀ خروج از دانشگاهه.
من دکتری بیوفیزیک رو نیمه کاره رها کردم. اون هم وقتی که همۀ درس های دکتری رو گذرونده بودم. من رشته م رو دوست داشتم، در اون موفق بودم و دست آوردهای خوبی هم تا اون زمان کسب کرده بودم اما خودم میدونستم که آینده ای که این رشته داره منو به سمتش میبره آیندۀ مطلوب من نیست اما خارج شدن از مسیری که از دید ناظر بیرونی همه چیزش خوب به نظر میرسه کار هر کسی نیست. بخصوص وقتی افراد زیادی هستند که متقاعدت می کنند چند مسیر رو همزمان پیش ببری و حیفه مسیری که اینقدر وقت گذاشتی براش رو کنار بذاری. نقطۀ عطف ماجرا برای من جایی بود که یک بار برای همیشه تصمیم گرفتم بدون اینکه کسی متوجه بشه و باز هم منصرفم کنن، تصمیمو عملی کنم و الان که 6 ماه از این تصمیم گذشته اونقدر پیشرفت های مطلوب در حوزه هایی که آینده م رو مرتبط باهاش میدونم، داشتم که واقعا برام سواله چرا تا همین جا هم ادامه داده بودم.
((فیل سفید: اشاره به این ماجرا که میگن در قدیم پادشاهی در هند به دشمنانش فیل سفید هدیه میداده. در عین اینکه دشمنیش آشکار نمیشده اما این فیل هزینۀ نگهداری زیادی داشته و صاحب فیل که بهش علاقه مند بوده دلش نمیومده فیلی که تا الان اینقدر خرجش کرده رو بفروشه یا خودشو ازش خلاص کنه و این میشده که هی فیله هزینه های بیشتر و بیشتری به فرد تحمیل میکرده))
#انصراف #تغییر_مسیر #تجربه_دانشگاهی #دانشگاه_تهران
خیلی جالبه. منم بهترین تجربه ای که داشتم انصراف از دانشگاه بود اونم ترم 5 رشته مکانیک بزرگترین افتخار فعلا. چند سالی میشه ولی خیلی خیلی خوشحالم از کاری که کردم و خیلی هم خوشحالم از کاری که می کنم.
ولی خب الان کل فامیل و حتی خانواده باهام مشکل دارند.
دانشگاه برای بعضی ها مانع پیشرفت و رسیدن به هدف میشه و اصلا نباید طرفش رفت.
تجربه خوبی هم نداشتم همش وقت تلف کردن بود تازه همزمان تو رشته خودم کار می کردم و تفاوت و واقعا بین صنعت و تحصیل رو به چشم می دیدم
دقیقا یکی از بخش های سختش متقاعد کردن دیگران یا نشنیده گرفتن نظراتشونه. بخصوص از طرف افرادی که تجربۀ دانشگاه یا اون مقطع خاص را نداشتند و با تصوراتی نادرست قضاوت می کنند.
ماهی که خلاف جریان شنا می کنه باید کمی پوست کلفت باشه تا فشار آب و تحمل کنه و شاید هم کمی زخمی بشه و امید اینه که مثل یه الماس تراشیده بشه تو این مسیر
دانشگاه تهران
من کارشناسیم رو در دانشگاه تهران بودم یکی از ویژگیهای اونجا به نظر من نوسانات زیاده
مثلا یک استاد هست که در بین ورودیهای ما خیلی محبوبه و حتی دانشجویی داریم که هر پنچ درسی رو که با اون برداشته افتاده و باز هم از دانش بالا و کیفیت درس دادن اون تعریف میکنه اما ورودیهای سه چهار سال بالاتر به نظرشون کیفیت درس دادن این استاد اصلا خوب نیست
اساتیدی هستن که در کارشون خبرهاند و اساتیدی هم هستن که شایستگی کارشناسی رو هم واقعا ندارن
یکی از ویژگیهای دانشکده فیزیک این بود که پنچشنبه تعطیل بود و در روزهای عادی هم تا مثلا ساعت ۶ یا ۸ بعد از ظهر بیشتر حق نداشتی بمونی. یه ساختمون نوساز داشت که برای کسب درآمد به کلاسهای کنکور اجاره میدادن بعد این کلاسها پنچشنبه و جمعه هم فعالیت میکردن و هر کسی میتونست بیاد داخل چون نگهبان فکر میکرد که حتما میاد کلاس کنکور به جز خود دانشجوهای دانشکده که نگهبان میشناخت و میگفت شما حق ندارید برید.
من یک بار با یکی از اساتید دانشکده برق یه همکاری میکردم بعد اون یه کارت آزمایشگاه به من داد که من با اون یک بار ساعت سه شب از پردیس فنی خارج شدم و هیچ کس گیر نداد. این در دانشگاه تهران که در خیلی از خوابگاههای (حتی پسران) از نیمه شب به بعد قفل میشه خیلی عجیبه. بعد مجبور شدم برم کوی دانشگاه مهمون یکی از بچه های اونجا بشم
یکی دیگه از ویژگیهای دانشگاه تهران آپارتاید هست
مثلا ساعتی که دانشجوها میتونستن در دانشکده بمونن برای کارشناسی و ارشد و دکترا فرق میکرد
یا مثلا ارشد و دکترا سالن مطالعه جدا داشتن
یا مثلا در یکی از خوابگاهها یک طبقه به عنوان طبقه نخبگان نوسازی شد موکتها عوض شدن پنجره دوجداره شد و ماشین لباسشویی و ماکروویو و چایساز و فرش گذاشتن در حالی که پنچ طبقه دیگه همون وضع بود و تنها یه ماشین لباسشویی داشتن
چند تا دانشجو داشتیم که به مفاهیم فیزیک اهمیت میدادن و یه گروه راه انداخته بودن که هر هفته توش درباره سوالای مفهومی بحث میکردن من همه جلسات رو نبودم ولی اونهایی که بودم جلسات خوبی بود
چند سال قبل یک بار تهران یه طوفان شدید اومد ما یک درخت کاج خیلی بلند داشتیم که از ساختمون چهار طبقه دانشگاه بلندتر بود من اون موقع از پنجره سایت که تو طبقه چهارم بود چند بار دیدم که باد درخت رو بیش از ۴۵ درجه خم کرده اما بعضی تو اون طوفان بیرون مشغول فیلمبرداری از درخت بودن تا لحظات آخری که شکست و افتاد
در بحث هزینه هم به جز اجاره دادن دانشکده به کلاس کنکور تصمیمات جالب دیگری هم بود
مثلا یک بار یکی از مسئولین میخواست از دانشکده بازدید کند یکی از کلاسهای ساختمان نوساز بود که همیشه درش باز بود و مستقیما روبروی ورودی ساختمان بود. به دلایلی نامعلومی تصمیم گرفتند کلاس را دوباره رنگآمیزی کنند تمام کلاس را رنگ کردند به جز قسمتی از دیوار که پشت در بود
یکی از روسای دانشکده یک بار میخواست تابستان برای صرفهجویی دانشکده را کاملا تعطیل کند که نهایتا از خر شیطان پیاده شد و به کم کردن ساعت مجاز حضور دانشجویان در دانشکده رضایت داد
دانشگاه تهران هفتخوانهای زیادی دارد یکی از آنها گرفتن خوابگاه تابستانیست به خصوص اگر در این سیستم آپارتایدی دانشجوی کارشناسی باشی
سیاست کلی این است که دانشجوی کارشناسی نمیتواند خوابگاه تابستانی بگیرد مگر این که دانشجوی مهندسی باشد و در حال گذراندن دوره کارآموزی
من چند بار با کمک و پارتی استادی که در کارشناسی با او کار میکردم موفق شدم خوابگاه تابستانی بگیرم یک بار یکی از اساتید تربیت بدنی آمده بود برای چند تا از دانشجوهایش خوابگاه بگیرد کارشناسها میگفتند در دستورالعمل ما نیست و نمیشود او میگفت فلانی، فلان مدال آسیایی دارد، آن یکی فلان قهرمانی و … اینها برای تمریناتشان باید تهران باشند و به دانشگاه بیایند کارشناس میگفت اگر انقدر مهم هستند بروید برایشان هتل بگیرید او میگفت من باید معاون (فکر کنم سمت دقیقش یادم نیست) امور خوابگاهی را ببینم آنها میگفتند که فلان جلسه است و نمیآید او میگفت من تا خوابگاه نگیرم نمیروم بگویید حراست بیرونم کند بالاخره بعد از چند ساعت (واقعا چند ساعت) معاون از راه رسید و گفت دو طبقه از یه خوابگاه را دربست به آن استاد دادند نامه من را هم بدون تقریبا هیچ سوالی امضا کرد انگار فقط میخواستن ببینن کی چقدر سمجه و تنها ملاکشون همین بود
لازم به ذکره حداقل ۸۰ درصد خوابگاهها تابستون خالی هستند و هزینه ماهیانه خوابگاه تابستونی حدود دو برابر هزینه ترمی خوابگاه در طول سال بود
تحصیلات تکمیلی زنجان
وقتی که علی شاکری خیلی از تعریفها رو در مورد زنجان میکرد باورش راحت نبود
اینجا خیلیها زنجان بودن خودشون میدونن اونایی که نمیدونن تو زنجان هر ساعتی میتونید دانشکده باشید برای پسرها خوابگاه همیشه بازه خوابگاه تابستونی نه هزینه اضافی داره و نه حتی هیچ کار اداری لازم داره
یه بار یکی از اساتید تو کارگاهی که دانشجوها برگزار کرده بودن شرکت کرد
یه بار سال اول من توی اتاقی که تو کتابخونه هست مشغول کار با لپتاپم بودم یکی از اساتید زبان بعد از این که کلاس تموم شده بود با چند تا از دانشجوها که زبانشون ضعیفتر بود اومد اونجا که کمکشون کنه من یه مدت بعد رفتم شام بخورم وقتی برگشتم دانشجوها رفته بودن اما استاد مونده بود که مراقب لپتاپ من باشه بدون این که ازش خواسته باشم
اینجا کلی گلهای رنگارنگ داره (البته الان نه) اگرچه دانشجوهای دانشگاه تهران خیلی بیشتر در حیاط قدم میزدن
حدس میزنم خیلیها ترجیح میدن بیشتر در آفیسشون باشن
یه بار خواستم یه سوال مکانیک آماری از پروفسور کاردر (مولف یه کتاب آماری) بپرسم برای آخر ایمیل اومدم اسم خودم رو کپی پیست کنم حواسم نبود دوباره Prof. Kardar رو گذاشتم آخر ایمیل و فرستادم
البته سوتی زیاد دادم ولی خوب فعلا برای declassify کردنشون زوده
موارد خوبی رو از دانشگاه تهران گفتید. من هم دو مقطع دانشگاه تهران بودم و به دلایل مختلف حضور در دانشگاه های متعدد دیگه رو هم تجربه کردم. تقریبا معتقدم که “هر” دانشگاه دیگه از دانشگاه تهران بهتره. خوبی حداقل یه مقطع حضور توی دانشگاه تهران اینه که نقاط مثبت دانشگاه های دیگه به چشم میان.
زمانی که به برای ارشد به دانشگاه تهران اومدم دوستانی داشتم که کارشناسی و ارشد رو در دانشگاه تهران بودن و پیش فرضشون این بود که وقتی دانشگاه تهران اینه پس بقیه دانشگاه ها دیگه حتما بدترند پس برای شرایط بهتر حتما باید رفت از ایران! در حالی که خیلی از مشکلات اداری، سن بالای اساتید و باندبازی ها، استثمار دانشجو و موارد متعددی که شما گفتید در دانشگاه تهران وضعیت فاجعه بارتری نسبت به دانشگاه های دیگه داره.
البته یه نکته مثبت در دانشگاه تهران هست که شاید تحصیلات تکمیلی زنجان هم این شرایط رو داشته باشه که اون هم احترام به نوع پوشش افراد در همه محیط دانشگاه و خوابگاههاست. بخصوص این تنوع پوشش در پردیس مرکزی (انقلاب) خیلی بارز و دوست داشتنیه.
چه بحث جالبی!!!
من قرار نبود دانشجو باشم نه کارشناسی و نه ارشد!
دوسال اول کارشناسی تقریبن دوستی نداشتم و بیشتر به فکر هدف دیگه ای بودم ولی نیمه های سال دوم طی سلسله اتفاقاتی که بعد ها منجر به اخراج یکی اساتید شد، دوستان زیادی پیدا کردم که از این بایت خیلی خوشحالم. دوره کارشناسی خوبی که داره طولانیه و می تونی دوستای زیادی پیدا کنی، به قول شاعر دوستای خوب برا کارای بد…، اما یک بدی داره اونم اینه که نمی تونی فرصت های موجود رو درک کنی. برای مثال هسته اولیه رشته ما در دانشگاه بهترین اساتید این رشته در ایران بودم که با سختی زیاد کنار هم جمع شده بودن، اینکار ایراداتی داشت از جمله اینکه این افراد مناسب دانشجوها ارشد بودن و سن زیادی داشتن ولی سرشار از علم بودن کافی بود کسی اشتیاق نشون بده اون زمان همین مردای مسن مثل یه بچه پر از اشتیاق می شدن.
من امتحان ارشد رو برای دست گرمی دادم . مجموعن 2 هفته مطالعه کنکوری نداشتم. روز اعلام نتایج یکی از همین دوستای خوب زنگ زد و گفت که سمنان قبول شده به قدری خوشحال شدم که قابل وصف نیست به اصرار این دوستم و انکار شدید که بابا من تهش آبیاری گیاهان دریایی قبول شده باشم رفتم پای سیستم و دیدم که فاجعه ای رخ داده و من هم قبول شدم . من تجربه خوابگاهی چندانی ندارم ولی بهترین تجربه که دارم زمان های بین دو تا کلاس بوده که با دوستان جمع می شدیم چایی می خوردیم و صحبت می کردیم.
صحبت های شما باعث شد منم چند خطی بنویسم ولی هرچه از این دانشگاه زنجان میشنوم برام عجیبتر و جالبتر میشه.
از خوندن نوشته های دوستان لذت بردم.
من دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی بودم. تقریبا شرایط اش خیلی خاص و منحصر به خودشه و نمونه اش جایی پیدا نمیشه و از این بابت باید خداروشکر کرد، چون شرایط واقعا داغون بود.
ما اولین ورودی های دانشگاه بودیم. برای ورود به دانشگاه، بعد از قبولی کنکور، یک مصاحبه ی سه قسمتی داشتیم: روانشناسی/سیاسی و مذهبی. از لحاظ فیزیکی و سلامت جسمانی هم یه سری تست ها ازمون گرفتن.
همونطور که میدانید دانشگاه مختلط نیست. با این حال از لحاظ پوششی یک سری ملاک های مزخرف داشتن که بعدها کمتر دیده می شد.
محیط دانشگاه بسیار کوچک بود: به اندازه ی یک مدرسه، خوابگاه و فضای آموزشی کنار هم بودند و ما تقریبا تا آخرین لحظات از خواب لذت میبردیم. بین کلاس ها هم برمیگشتیم و صبحانه ای میخوردیم و گپ میزدیم.
شب ها تو محوطه همه در حال قدم زدن و دویدن بودن. وقتی هوا خوب بود، بساط چای و عصرانه رو تو حیاط علم میشد. محیط کوچک و صمیمی بود.
شب ها تو خوابگاه بازی میکردیم. چت میکردیم. اوایل نت رایگان بود و همه در حال دانلود. بعد قطع شد.
فرهنگی مون تاکید زیادی روی نماز و برنامه های مذهبی داشت. با این حال همیشه صف نماز خالی بود.
همیشه همه باید در برنامه ها شرکت میکردند. برای این گاهی حتی با نگهبانی صحبت میکردند که کسی از دانشگاه خارج نشه. رفت و آمدها هم زمان خاصی داشت. ما همیشه دیر می رسیدیم.
اواخر دوران تحصیلمون آخرهفته ها را با تورهای طبیعت گردی سر میکردیم. اجازه نمیدادند. اما فرم شهرستان پر میکردیم.
بعضی اساتید خوب بودند، اما نه آنقدر که باید. بعضی ها معلم بودند و خودشان کلاس میرفتند، با انها بیشتر میچسبید.
کتابخانه خیلی غنی نبود. بوفه نبود اما بعد آمد.
طرح هایی که اجرا میشد گاها خیلی عجیب بودطرحی را میخواستند اجرا کنند با نام کانون مهر به گمانم.در این طرح یک نفر به عنوان واسط فرایند ازدواج میان دانشجومعلمان را تسهیل میکرد. نفهمیدم چرا تک جنسیتی و چرا کانون مهر.
جشن فارغ التحصیلی افتضاح بود. همه با چادر بودند و فقط سخنرانی. از اینکه این همه راه کوبیدم و رفتم پشیمان شدم. بقیه هم همینطور.