تو موقعیتهای مختلف اول حس میکنین یا فکر؟ مثال بزنین!
من که در ۸۰ درصد موارد، اول احساسم رو میسنجم، اگه حس خوبی نسبت به اون کار نداشتم جلو نمیرم. البته به نظر خودم حس ششم قوی ای دارم مثال هم از مهمونی کوچیک، تا مسافرت رفتن احساسم رو در نظر میگیرم، مواقعی که حس خوبی نداشتم ولی اون کار رو انجام داشتم، یه جورایی خوب نبوده
من برحسب علوم پایهای بودن، اول فکر میکنم بعد اونقدر فکر میکنم که دیگه به مرحلهی دیگهای نمیرسه
من فکر میکنم که اول حس کنم
یعنی حسم غلبه داره.
ولی میگم اگه موقعیت تعیین بشه، بعد مثه آزمایش از بقیه جواب بگیریم بهتره. اینجوری مبهمه. مثلاً گاهی داریم واقعاً فکر میکنیم ولی اسمشو میذاریم حس کردن یا برعکس.
راستی حس کردن دقیقاً یعنی چی؟ یعنی ادراک از طریق حواس؟ یا عواطف؟ خوب باز اینا میره تو ذهن تحلیل میشه، شاید متوجه فرایند ذهنی نشیم و اسمشو بذاریم حس.
حالا فکر کردن یعنی حواس درگیر نباشن، درسته؟
مثل اینکه یکی میگه طرف به دلم ننشست، در صورتیکه فرصت کافی برای شناخت نداشته، و فقط براساس ظاهر (حس بینایی و شنوایی و ارتباط با تجربههای ذهنی و عاطفی قبلی از چنین ظاهری) قضاوت حسی کرده. حالا اگه به این شرایط با فرصت دادن به ذهنش و قطع ارتباطات حسی و ذهنی با گذشته غلبه کنه و تجربههای تازه جمع کنه، میگیم فکر کرده.
فک کنم مثال خوبی زدم ، چون برای خودم مخصوصاً در ارتباط گرفتن با آدما تجربه شده، از منش یکی خوشم بیاد زود به دلم میشینه (تقریباً حسی یا عاطفیه) بعد از مدتی که به دلایلی بفهمم که خیلی خاص نبوده و حسی برخورد کردم باور اینکه دلنشین نبوده برام سخت میشه. الان به مثالم شک کردم ، گیج شدم کمک.
خوب مثلاً کسی که با لبخند و احترام و انرژی مثبت کلامی و بدنی، رابطه رو شروع میکنه، در مقایسه با آدمای سرد و منفی جاذبه دارن، شاید این حسی باشه و البته طبیعی، اما نکته اینجاست که آیا در همین شرایط میشه راجع به شخصیت و روابط پایدار، تصمیم گرفت؟ اینجا دیگه میشه فکر کردن، درسته؟ بعضیا این قسمتم حسی عمل کنن و دیر به فکر بیفتن.
من از سگ میترسم
طبیعتا وقتی حس کنم سگ داره بهم حمله میکنه بدون فکر دوتا راه میاد تو ذهنم. یا با سنگی چیزی بزنمش یا فرار کنم.
در مورد حیوانات وحشی دیگه هم همینطوره طبیعتا
اما این یعنی اول حس میکنم بعد فکر میکنم بعدش هم عمل
یکی از زمان های که بنظر خودم فکر نمیکنم زمان خوشحالیمه، سرخوشی. به هر دلیلی. صرفا لذت میبرم و خودمو کاملا آزاد میکنم. در این مواقع بعضا حتی حس هم نمیکنم. صرفا عمل
در مورد کار و تصمیم کاری شاید بزبون بیارم که حس خوبی نسبت به فلان چیز ندارم. اما این هیچ ربطی به حس نداره و من در قالب اعداد میدونم که این یک کار سودمند نیست.
در عالم هنر، بحث مطرحیه این دعوای تکیه بر حس یا تکیه بر عقل. طبیعت این رو نشون میده که ما با حس وارد پدیده ها میشیم. اولین چیز که با مسائل رو به رو میشیم حسه (که شامل هر کدوم از حواس میتونه بشه) و از پس اونه که عقل شروع به تفکر می کنه و پدیده رو مورد سنجش قرار میده. به هر حال اگر ترجیح باشه من طبیعتا زندگی با حس رو ترجیح میدم چون ما رو به کیفیت والاتری از زندگی (ولو همراه تجربه آنچه که عاقلان ضررش می خوانند) می رسونه. حس می تونه کیفیت زندگی شما رو به سطح مورد علاقه برسونه. با حسه که می تونیم کارهای به نظر عموم احمقانه و غیرعاقلانه رو انجام بدیم اما عملا به اموری که دوست شون داریم پرداخته باشیم. موضوع فکر می کنم همینه، دعوای حس کیفیت رسان و عقل کمیت اندیش.
اگر منظور از حس، حواس پنجگانه باشه، اینطور که شنیدم از عقل مستقل هست، یعنی همزمان هم نیستن.
عقل، و تخیل و شاید منطق اینها برای خودشون کار میکنن، حواس هم یه سری سنسور هستن. مثل یک دوربین خیلی قوی. یا میکروفون خیلی قوی،
مغز، همواره داره خواب میبینه، حتی وقتی بیداریم، و وقتی چشم یا دوربینها میبینن، عقل بر اساس اونها خواب میبینه. چون تحریک شده،
یه طور دیگه بگم،
وقتی خوابیدیم، آفتاب روی پا میفته و ما خواب یک آتشسوزی بزرگ رو میبینیم. چون یک حس گرما ایجاد شده و مغز، آزاده و با یک گرما تحریک شده، و تخیل میکنه.
خوابیدیم و ادرار داریم، دیواره مثانه در فشاره، مثانه شبیه پیاز یا بادکنک، مغز خواب بالنهای بزرگ یا پیازهای عظیم رو میبینه،
اما در بیداری حواس متفاوت هستن، شاید بر اساس تجربه. شاید هم درایور دارن. نمیدونم چرا آنچه در بیداری میبینیم مانند آنچه در خواب میبینیم بزرگ نیست.
البته شاید عقل بر اساس چیزهای دیگه هم خواب ببینه، مثل حس ششم.
احساس خوب رو نمیدونم مربوط به کجا میشه. برای احساس خوب میتونیم تعریف بیاریم؟
به نظر من در هر موقعیتی تا من ابتدا حس نکنم اندیشه کرده نمیتوانم اولاً باید حس کنم بعد فکر کنم چون فکر و اندیشه به معنی از محسوس به معقول رفتن است یعنی من تا موقعی که حس نکنم فکر هم کرده نمیتوانم، چون بدون موجودیت حس فکر کرده نمیتوانیم.
من اول فکر میکنم بعد حس میکنم
مثلا فکر میکنم اگر دیزاین اتاقم رو تغییر بدم چقدر حس خوب بهم منتقل میشه واین حس چقدر میتونه فکرمو منسجم کنه که بتونم کارام رو تو اتاقم بهتر انجام بدم
بنظرم نسبت به احساساتمون اول فکر کنیم بهتره(البته این نظر منه)چون کمی فکر تصور رو برامون بوجود میاره بعد میتونه باعث بهتر یا بدتر شدنش بشه.
من قدیما حس میکردم .
منتها دوست خوبم و مشاورم بهم یاد داد که باید اول خوب فکر کرد به هر چیزی و بعد از گرفتن تصمیم با تمام وجود براش احساس خرج کرد .