احتمالا خیلی خوشحال میشم که دیگه مجبور نیستم دوندگی های معمول رو داشته باشم
اما خیلی زود باید تو فکر سرپناه باشم و آب و غذا
خیالم که از این بابت راحت شد هر روز رو به گشتن و یادگیری میگذرونم
اصلا یکی از آرزوهای من همین تو طبیعت بودن هست
دقیقا تو این شرایط بودم با یک فرق کوچولو دوستم که اولین بارش بود توچال میومد همراهم بود و ما تو برف گرفتار شدیم و برنامه شبانه بود از کلکچال به توچال
خدا رو شکر مسیر همیشگی من بود و از این لحاظ مشکل نداشتیم
نمیشد توقف کنیم و باید هر طور شده بود به یک پماهگاه میرسیدیم
مجبور بودم کوله ی دوستم رو هم به دوش بکشم
بعد از ۶ ساعت به قله رسیدیم و کوهنوردهایی که اونجا بودند خیلی تعجب کردند که چطوری این مسیر رو اومدیم
2 پسندیده
ایکاش سوال قید تنها بودن رو نداشت. مثلا شبیه سریال لاست یک هواپیما در یک جزیره دور دست سقوط میکرد و با انتخاب یک رهبر توانمند جزیره قابل سکونت می کردیم.
اگر احساس میکنید به این موضوع فیلمها یا مستندات علاقهمندید، فیلمهای زیر پیشنهاد میکنم:
البته در عالم واقعیت در قرن ۱۸ م، این اتفاق برای کشتی بانتی افتاد. وقتی که شورشیان در کشتی، برای فرار از مجازات به همراه خانواده هاشون به یک جزیره دور دست پناه بردن و جزیره رو قابل سکونت کردن. منبع: پادکست چنلبی
اما در جواب سوال:
یک بار این حس تجربه کردم. وقتی که جوانتر بودم به دل جنگل نزدیک خونه تازه ای که خریده بودم زدم.(نزدیک بودن به جنگل یکی از پارامترهای مهم خرید خونه جدید بود.) تجربه خاصی از جنگل پیمایی نداشتم و به مشکلات زیادی هم خوردم. یک سری از تجربیات که داشتم ذکر میکنم:
- وارد حریم جنگل که میشوی یک دفعه تمام صداهای محیط شهری از بین میرن و صدای پرنده ها و شاخ برگ ها جایگزین ش میشوند.
- من روی gps تبلت م حساب باز کرده بودم. اون موقع اولین سری از تبلت که تو ایران اومده بود داشتم و تبلت های اون زمان زیاد قوی نبودن. باتری تبلت بخاطر استفاده از GPS و همچنین پیدا کردن سیگنال دکل موبایل خیلی زودتر از حد خالی شد. و این مسیربابی برام سخت کرد.
- متاسفانه بخاطر بی تجربگی روی آمادگی بدنی م حساب باز نکرده بودم و زمین های جنگلی سوادکوه پر از شیب هستند و اصلا قرار نیست روی یک سطح مسطح جنگل پیمایی کنی. حالا بنده که سال ها با یک لایف استایل شهر نشینی بزرگ شده بودم بعد از یک ساعت جنگل نوردی بدنم خالی کرد و صدای قلبم رو دیگه راحت می شنیدم.
- من در اواخر فصل پاییز به جنگل رفته بودم و با اینکه جنگل بسیار زیبا بود و از همه مهمتر از شر حشرات موزی هم راحت بودم اما ناپایداری آب و هوا حسابی کار دستم داد. اول صبح که به دل جنگل زدم هوا صاف و آفتابی بود. اما بعداز ظهر بارون زد و زمین حسابی گل آلود کرد. جالب اینجاست که خود شهر بارون نزده بود.
- جنگل های سوادکوه، محل زیست پلنگ، خرس و تعداد زیادی گرازه. اولین جای پای حیوان وحشی که دیدم حسابی ترسیدم. اما بعد از چند ساعت که به گاوهای محلی که در جنگل نشخار میکردن رسیدم خیالم یکم راحت تر شد.
- تو خیال خودم یه کوله پر از وسایل برده بودم که آخر شب آتش درست کنم و یک شام آتشی باحال داشته باشم. اما از بس خسته بودم بی خیال شدم و با خوردن دو سه تا میوه تو کیسه خواب خوابیدم.
- صبح که شد تا خود خود مسیر برگشت به خودم ناسزا میگفتم که چرا تنها اومدم و واقعا خسته بودم. خوشبختانه در مسیر برگشت به صورت اتفاقی از یک پادگان سر در آوردم. پادگانی که تقریبا جز دو تا نگهبان هیچ نیروی دیگه ای داخلش نبود!!! این یعنی نیاز نبود این همه مسیر تا خونه رو پیاده برگردم.
- اون زمان برای تنهایی رفتن به جنگل، دلایل خاص خودمو داشتم. دنبال این نبودم که فقط جنگل ببینم! بیشتر میخواستم یک ماجراجویی خاص رو تجربه کنم. یکمی خطر کنم و از همه مهمتر درگیر لحظه هایی بشم که بتونم خدا را ببینم. هر چند یادم نیست به اون لحظهها رسیدم یا که نه!
2 پسندیده