اگر در فلسفه پیشرفت کنیم آیا در علوم تجربی هم پیشرفت خواهیم کرد؟

اول اجازه بدید نقل قولی از کتاب «درباره علم» نوشته دکتر رضا داوری، انتشارات هرمس، چاپ دوم 1386، صفحه 19 داشته باشم.
[…] وقتی این مباحث به میان می ‌آید می گویند اینها فلسفه است و مشغولیت بی حاصل و به هیچ کار نمی آید اما از اینکه می بینند علم و پژوهشی که بالذات تکنیکی است و باید در دگرگون کردن جهان و اداره آن دخیل باشد از جامعه جدا و در مراکز علمی دورافتاده، مهجور و محدود است و از آن بهره ای به بیرون نمی رسد، کمتر نگران می شوند گویی این عیب به کار نیامدن عیب خاص فلسفه و هنر است و علوم دیگر که کارایی داشتن، صفت ذاتی آنان است اگر بی خاصیت و بی اثر باشند اشکالی ندارد.
کتاب «درباره علم» در حوزه فلسفه علم هست.


میشه گفت که وجود چیزهایی به نام علم و فلسفه به دلیل تلاش بشر برای کشف و فهم جهان پیرامونش بوده و هست. در مورد روش یا همون متد علمی صحبت شد. میشه به دو مکتب اصالت عقل و اصالت تجربه که به ترتیب دکارت و فرانسیس بیکن بنیانگذار اون بودن اشاره کرد. اینها موسسان روش بودند و هر دو غایت علم رو قدرت تصرف در عالم و بهبود زندگی می دانستند، اما بیکن هنوز به چیزی که دکارت و گالیله دریافتند، یعنی به طرح ریاضی جهان توجه نکرده بود.


ولی من همیشه تلاش دارم سوال ها رو به مرتبه بالاتری ببرم. موضوع سوال این هست که اگر ما در فلسفه پیشرفت کنیم آیا در علوم تجربی هم پیشرفت خواهیم کرد؟ من سوالم این هست که اصلا چرا باید در علوم تجربی پیشرفت کنیم؟ و سعی می کنم خودم به این سوال پاسخ بدم. واقعیت این هست که علوم باید نافع باشند وگرنه اگر نفعی در اونها دیده نشه چه دلیلی داره که ما به اونها بپردازیم؟ در بالا اشاره کردم و این رو باید اضافه کنم که پیشرفت علم نوین با تسلط بر جهان و موجودات همراه بود. بشر در اوایل قرن 18 بر این اعتقاد بود که به کمک علم یک بهشت زمینی تشکیل خواهد داد. اما با ادامه این روند آشکار شد که این یک خیال باطل بوده است و گرچه علم توانسته رفاه رو برای بشر فراهم کنه اما نتونسته فقر، جنگ و جهل رو هم در اون ریشه کن کنه و بعضا با مشکلات بسیار عظیمی هم مواجه شده. اما برای بشری که هر روزه با مسائل جدیدی مواجه میشه آیا راه دیگری هست جز اینکه از ابزارهای فکری و فنی اش که فلسفه و علوم باشند استفاده کنه؟ اما به نظر من اشکالی که در کشور خودمون در رویکرد به علم (در معنای عام اون) وجود داره اینه که اون رو منفک از پایه های اون میدونیم. واقعیت این هست که برای علم ارزشی کمتر از حل مسائل بشر نمیشه متصور بود اما ما تا حدی دلمون رو به این خوش کردیم که صرفا با تولید مقاله جایگاه علم ما در جهان ارتقا پیدا میکنه ولی به فکر حل مسائل محلی خودمون به کمک روش شناسی علمی نیستیم. (البته لازمه اضافه کنم که تلاش پژوهشگران ما برای تولید مقاله ستودنی هست ولی به نظر من باید چرخشی در نگاهمون به مفهوم علم در محیط های دانشگاهی داشته باشیم. نگاهی از پائین به بالا به این معنی که منتظر تغییر ساختارها و قواعد نباشیم بلکه با اضافه کردن دانش خودمون در مورد بنیادهای علم و فلسفه نتایج بهتری از تلاش های علمی خودمون بگیریم.) اگر علم و فلسفه رو به درختی تشبیه کنیم می تونیم میوه های اون رو نتایجی بدونیم که برای حل مسائل بشر قابل استفاده هستند اما صحبت من این هست که آیا میشه بدون توجه به خود درخت و ریشه های اون و خاکی که درخت در اون قرار داره به میوه های مطلوبی رسید؟

1 پسندیده

هااااا همین تعریف دقیق نفع مشخص نشده برامون هنوز … یعنی بهتره به یه تعریف مشترکی از نفع علم ادمها برسند. چرا میخوانش؟ مرگ و میر رو کم کنه؟ بچه هایی با نقصهای زنتیکی که قبلا فوت میشدن رو حالا نگه میداره. اما این کافیه؟ این به نفعه چیه؟ کیه؟ مثلا من سوالی که توی ذهنمه اینه که طبیعت که یه خصلتش رو بی عدالتی می دونند در واقع به نفع سیستم کار می کنه. مثلا قدیم بچه هایی که ضعیف بودن از بین می رفتن. این یعنی ژنهای نامطلوبه به نسلهای بعد نرسه. اما الان خیلی از این ژنها به نسلهای بعدتر می رسن . اینجا علم به نفع کی کار کرده؟

بالایی یه مثال بود فقط. نفع دقیق در حوزه های مختلف علمی اگه معلوم یشه فکر کنم موضوع مشخص تر میشه

2 پسندیده

اجازه بده قبل از اینکه در مورد نفع علوم صحبت کنیم این رو اضافه کنم…

این نکته رو هم نباید از خاطرمون دور بداریم که دانشمند برای کسب سود به پژوهش و تحقیق نمی پردازه. یعنی اگر اولین انگیزش فردی کسب سود از دانش باشه وقتی اون سود حاصل شد دیگه انگیزه ای برای ادامه نداره. بلکه به نظر من انگیزه برای فهمیدن درست تر جهان یا حل مشکلات اون هست که پیشراننده یک پژوهشگر به شروع و ادامه کار هست.


در مورد نفع علم باید یک تفکیک قائل بود. بخشی از علم مربوط به پژوهش و تولید اون علم هست که این حوزه در اختیار دانشمندان و پژوهشگران هست. بخشی از علم هم مربوط به ترویج و اشاعه اون و استفاده های کاربردی از اون هست که در این بخش گرچه دانشمندان هم نقش دارند اما راهبری اون میتونه بیشتر در دست سیاستمداران باشه.
دانشمند وقتی در حال پژوهش هست در وهله اول کاری به این نداره که این پژوهش دارای فایده هست یا نه. ضمن اینکه نتایج حاصل از علوم خیلی روشن نیستند و می تونند در آینده نتایج مختلفی (از دید ما مثبت یا منفی) به بار بیارند. نمونه اون فهم رابطه هم ارزی جرم و انرژی توسط اینشتین بود که اولین کاربردی که پیدا کرد استفاده از اون به عنوان بمب اتمی بود ولی بعد از اون مبنای عملکرد نیروگاه های هسته ای قرار گرفت. متاسفانه یا خوشبختانه روش شناسی علمی منفک از نتایج حاصل از علمی هست که بر اساس اون روش توسعه یافته و این سوال مشکلی هست که آیا ما پژوهش های مفید و پژوهش های مضر داریم؟
بعد از کشف علم و پی بردن به قانون مندی های جهان، گسترش و استفاده از اون بر عهده سیاستگزاران و مدیران قرار می گیره و خود پژوهندگان کمتر نقشی در اون دارند و به نوعی در بعضی موارد پژوهشگران کارگزاران سیاست می شوند که این به خودی خود لزوما اشتباه نیست اما در اینجا لازمه توجه کنیم که سیاست میتونه به علم جهت بده اما نمیتونه دانشمندان رو مجبور کنه که به پژوهشی بپردازند یا نپردازند.

بهتره به جای این بررسی این جوری نگاه کنیم: فلسفه روی علوم پایه اثر داره، از علوم پایه کاربردهای مهندسی به وجود میاد. نافع بودن بستگی به زمان هم داره یعنی در کوتاه مدت (مهندسی)، میان مدت (علوم پایه) یا بلند مدت (فلسفه). از نظر روانی دقت کنید در روحیات ادمهائی که روی این مسائل کار میکنن، این اثرات خودش رو نشون میده. مهندسها شادترن (در کوتاه مدت جواب میگیرن) ولی علوم پایه یا فلسفه امکان افسردگی بالاتری ایجاد میکنه!

حالا این سلسله روابط بین این سه دسته چه معنی میده؟ اگر فلسفه پیشرفت کنه امکان رشد علوم پایه رو فراهم میکنه و اگه علوم پایه رشد کنه امکان رشد مهندسی فراهم میشه! ولی اینا فقط پتانسیل هستن و اگه درست استفاده نشه ممکنه به مرحله عملی نرسه!
مثال: اگر فرض کنید درصدی از مقالات به کار کاربردی و نفع جامعه منجر میشه—> مقالات بیشتر میتونه پیشرفت بیشتر ایجاد کنه! توی جامعه ما قسمت دوم به عنوان اصل ارائه میشه. بدون پتانسیل اول قسمت دوم فقط به هیچ جائی نمیرسه و باعث همین وضعیت الان جامعه علمی میشه که کارمون شده کاغذ سیاه کردن!

2 پسندیده

منم موافقم که درصدی از مقالات این پتانسیل رو داره که به کار کاربردی و «نفع جامعه» تبدیل بشه. به نظر شما الویت باید نفع کدوم «جامعه» باشه؟ جامعه جهانی یا جامعه محلی؟ شکی در این نیست که برخی از مسائل بشر مسائل جهانی هست و اگر در هر جای دنیا راه حلی برای اونها پیشنهاد بشه به کل بشر نفع می رسونه اما بسیاری از مسائل هم هستند که خاص یک جامعه هستند و این یه مزیت پژوهشگر بومی هست که بتونه بر حسب شرایط و وضعیت جامعه خودش به کمک علم جهانی راه حل های منطقه ای ارائه بده. این هم می تونه در حوزه مهندسی باشه و هم در حوزه های علوم انسانی. سوالم این هست که چه بخشی از پژوهش های ما راه حل برای مسائلی هست که مربوط به جوامع دیگه هست و نفع مستقیم و کوتاه مدتی برای خودمون نداره و چه بخشی از پژوهش ها مستقیما روی مسائل جامعه خودمون تمرکز داره؟
ما مسائل محلی خیلی زیاد و مهمی داریم. نمونه اون بحران آب در کشور هست. آیا وقتی چنین مشکلی رو باهاش مواجهیم که بقای شهروندانمون رو تهدید میکنه آیا لازم نیست از بنیه پژوهشی مون مشخصا برای حل این مسائل استفاده کنیم تا اینکه وقت و انرژی مون رو صرف پژوهشی کنیم که نفع بالقوه اش رو دیگران می برند؟

البته یه فیلسوف آکادمیک هم گرچه شغلی به نام «پژوهشگر فلسفه» بهش اطلاق میشه اما این برچسب شغلی نباید اون رو از رسالتش که همانا پرسش کردن و به نقد کشیدن هست باز بداره. به هر حال احتمالا کسی که الان شغلش فلسفه ورزی هست بدون شک تمایلی به فلسفه درش وجود داشته و احتمالا موفق نبودن که فیلسوف درونش رو به قتل برسونن :slight_smile:


البته هر کسی نیاز داره به چیزی ایمان داشته باشه. یکی خودش رو به ماوراءالطبیعه بیشتر متکی میدونه و در طوفان حوادث از اون پشت گرمی می طلبه و یکی هم علم و تکنیک رو. بنیانگزاران علم غربی خیلی به علم و تکنیک ایمان داشتند و به کمک اون سودای بهشت زمینی رو در سر می پروروندن. اما الان مشخص شده که هر چه علم و تکنیک پیشرفت میکنه ما می فهمیم چقدر فهممون از قانون مندی های جهان کمه چون چیزی رو که علاج همه دردها می دونستیم (علم و تکنیک) به نوعی داره زیان هاش رو هم کم کم به ما نشون میده. و تلاش بر اینه که به کمک تکنیک معضلات ناشی از خودش رو بتونیم رفع کنیم!


به نظر من این یه مساله صوری هست که بنیادی ترین علم چیه؟ زیست شناسی یا فیزیک یا …؟ به هر حال هر چی که بشر در دست داره همین هاست و قطعا جایی که کار بشر در کنجکاوی در جهان یا حل مسائل بلنگه فیزیکدان و زیست شناس و ریاضی دان و … می تونن در کنار هم کار کنن.
ولی من فکر میکنم اگه نقطه عطفی در علم بشر وجود داشته باشه اینه که اون رو در مقابل جهان هستی خاشع تر و فروتن تر بکنه نه اینکه هر روز به غرور و تکبرش اضافه بشه و کاری رو بر سر جهان بیاره که الان آورده! منظورم از این حرف ها این نیست که نیروی شری بر جهان حکم فرماست که بشریت رو به سمت نابودی میبره. چونکه جهان ساخته شده از افکار و رفتار انسان هایی مثل من و شماست که روی اون زندگی می کنیم. ولی خوب یکی از ویژگی های علم جدید سودای به تسخیر در آوردن طبیعت و استفاده از قوای اون هست. ما برای اینکه بتونیم جهان بهتری رو خلق کنیم لازمه در مورد بنیان های فکری که ما رو در شرایط فعلی قرار داده بیشتر تامل بکنیم.


در مورد «مشت نمونه خروار» فکر میکنم استدلال قیاسی باشه نه استدلال استقرایی.

اساسا ما باید به مسائل خودمون بپردازیم. چون مسائل بنیادی مثل سرمایه گذاری پیچیده و طولانی مدته و مال کشورهای ثروتمندی مثل امریکا و ژاپنه. در جائی مثل اروپا هم به سبک ما به علوم پایه نگاه نمی کنن. ولی در جامعه ما کسی به این مسئله نگاه نمی کنه. در ضمن ما مسائل بسیار بی اهمیت رو حل میکنیم. واسه همینه توی متوسط ارجاع 100 به پائینیم توی دنیا!

اینجا انواع استدلال رو گفته :
http://wiki.qom.ac.ir/wiki/انواع_استدلال

نمیدونم شماها از چه روشی برای مطالعه استفاده می کنید برای پروژه هاتون، ما که از همین مشت نمونه خروار استفاده میکردیم، انتظار هم داشتیم جواب بده :smile:
مثلا من 60 پروتئین توی دوتا گروه متفاوت از یه مجموعه 2000 تائی مطالعه کردم انتظار داشتم نتایجی که می گیرم رو بتونم به کلشون تعمیم بدم، این میشه استقرا

به نظرم ذهن هایی پرسیدن و استدلالل کردن رو بلد باشن نه فقط به پیشرفت علوم تجربی کمک می کنن بلکه تو خیلی از شاخه های دیگه هم باعث پیشرفت میشن. اما خود من وقتی اسم فلسفه میاد ذهنم به سمت یه موضوع سخت و پیچیده میشه که نمی تونم درکش کنم. اگر از بچگی نحوه فکر کردن و پرسشگری رو بین بچه ها با لذت بردن از این قضیه همراه کنن، خیلی مفید خواهد بود.

1 پسندیده

یکم با استقرا متفاوته. توی استقرا میدونین نتیجه چیه و اون را با رابطه بازگشتی ثابت میکنید. کاری که شما انجام میدید بیشتر استنتاج شاید. از یه مجموعه کوچیک یه سری خصوصیات به دست بیارید و به کل تعمیم بدید. مثلا رفتار نمونه ها نسبت به یک عامل بیرونی رو از ازمایش بدست میارید و انتظار دارید برای کل همون باقی بمونه.

مشت نمونه خروار استدلال استقرایی است یعنی از جزء به کل و قیاسی از کل به جزء

همانطوری که در عکس قرار دادید همه علوم دارای پایه ها و اصولی هستند که به راحتی قابل تغییر نیستند چون پایه و اساس اون علوم یا تمام علوم ثابت هستند، فلسفه کارش شناخت این پایه ها و اساس است، که اگر به کنه و اساس علوم آشنا بشویم، حل مسایل اون علوم به راحتی امکانپذیر است، علوم انسانی نیز با توجه به اسمش در مورد انسان است و همه جوانب زندگی ما را در برمی گیرد و اگر به درستی انسان را بشناسیم و نسبت به جوانب اون آگاه باشیم مسیر زندگی و علوم ما مانند چراغ فانوس دریایی مشخص می شود و باید در جواب بگویم بله علوم انسانی کمک کننده و مهمتر از علوم تجربه است و چرا علوم انسانی کمتر مورد توجه قرار می گیرد بر اساس یک موضوع است البته بنظر من، اونم تفکر است و مهارت تفکری، علوم انسانی نیازمند متفکر و فیلسوف است که واقعا طاقت فرساست واقعا

اولش انتظار داشتیم که چنین باشه یعنی بتونیم تعمیم بدیم و فکر می کنم این انتظار همون ادعایی هست که در استدلال استتناجی ازش صحبت میشه. اما وقتی پیش رفتم دیدم نمیشه بهتره که دست از ادعا برداشت همون استقرا خوبه نیازی به این ادعا نیست . انتظار رو بیخیال شدم و نتیجه رو به صورت استقرا مطرح کردم .

هر استدلالی مدعیه كه مقدماتش زمینه درستی نتیجه رو فراهم می‌کنه. و این ادعا نشون دهنده استدلاله . دو گروه عمده استدلال: استنتاج و استقراء. تفاوت اساسی اینا توی روش پشتیبانی مقدمات از نتیجه ست. ادعای پشتیبانی مقدمات از نتیجه تو استدلال استنتاجی قطعیه اما توی استدلال اسقرایی این ادعا وجود نداره.

حالا این حاشیه ست به نظرم. اصل جوابی هست که به سوال اصلی می خواییم بدیم که جواب شخصیم مثبته پیشرفت در علوم انسانی و فلسفه منجر به پیشرفتهای دیگه هم میشه اگر که شرایط دیگه ای هم در کنارش فراهم بشه . مثل یه ابزار برنده که انتخاب کنید باهاش سر ببرید یا یه اثر هنری خلق کنید

2 پسندیده

من متوجه نمیشم چرا تو علوم انسانی صرفا به فلسفه اش دقت میکنید؟ من حس میکنم رشته های مختلف علوم انسانی درون خودشون یه فلسفه داره و به نظرم اگه این بخش قویی میشد خیی از مشکلات ما حل میشد و علوم تجربی خیلی خیلی جلو و سریعتر حرکت میکرد. . بیایید ببینم که یه سری مشکلاتی که تو چند سال اخیر تو کشور ما ایجاد شده مروبوط به کدام بخش ازاین موارده. نمونه های که من میخوام بهش اشاره کنم همون مقاله های الکی که ماها داریم میدیم. اینکه برا قانون گذاران ما رشد علمی به تعداد مقالات داده شده نسبت داده میشه و نه اثر گذاری اون یعنی کسانیکه سیاست مدارن و یا حقوقدانن که وظیفه اداره کشور رو بر عهده دارن متوجه تعریف رشد علمی نشدن و حتی خیلی از مسئولین دانشگاه هی ما تغییر رتبه علمی اساتید رو بههمین مبنا گذاشتن این یعنی ما از پایه با تعریف رشد علمی مشکل داریم. یا بریم سراغ سراغ یه مسئله دیگه که اونم سد سازیه. برای مهندسان ما ساخت و ساز کاری نداره ولی اگه رشته مدیریت اب و تغییر اقلیم و محیط زیست درستی داشتیمبه جای اینکه به یه مهندس بگیم بیا مشکل کم ابی رو رفع کن و اونم میرفت سد میساخت و اب انتقال میداد میومد و روی مدیریت اب فکر میکرد اون موقع شاید مثلا به جای این همه تونل انتقال اب میشد مثلا با انتقال جمعیت یا کلی از ابزارهای دیگه خیلی از معضلات بی ابی رو بر طرف کرد. یا مثلا ادبیات و زبان فارسی. اگه یه مقایسه خیلی ساده بین دستور زبان خودمون و دستور زبان انگلیسی یا المانی بندازیم می بینم که ماها تو حرف زدن اصلا ادمهای دقیقی نیستم و شاید یه سری از معضلات کشورمون سره همین باشه. من حس میکن علوم رو اگه به عنوان راه سازی شبیه کنیم علومانسانی مث کسانین که برای ارتباط دادن دو شهر یه مسیر رو با توجه ه مشکلات و پست بلندی های اون انتخاب میکنن و علوم پایه مسیر رو درست و مهندسیم مثل اون ماشینهایی هستن که وظیفه استفاده از این زیر ساخت ها رو دارن تا مردم رو به مقصد برسونن.
و دست اخرم من خیلی وقت این سوال که شایدم به بحث بی ربط باشه رو تو ذهنم دارم که چرا ماها هنوز تو دیدگاه فلسفیمون اینقدر کلی نگر هستیم و مثلا حوزه های علمیه ما به عنوان یکی از نهاد های علوم انسانی ما هنوز به مسائل کلیی مثل جبر و اختیار می پردازه. چرا نمیاییم به تعریف های خیلی جزئی تر بپردازیم مثلا رشد علمی و یا تعریف دانشگاه و یا حتی تعریف کار و یا حتی جزئی ترش کار مفید (تا هر کسی بنا به فراخور زمانیش اون رو تغییر نده و یا به تعاریف کتب خارجی که متناسب با خیلی از محدودیتهای ما نیست بسنده نکنه) بپردازیم.

1 پسندیده

یه نکته ای که باید در نظر گرفت: فلسفه به عنوان پایه علوم نقش خودش رو ایفا کرده و نتایجش بعد از مراحل زیادی که روی اون انجام میشه به دست ادمای تجربی کار میرسه. به همین خاطر در اکثر موارد ردپای فلسفه و علوم پایه کمرنگ میشه به تدریج.
سئوالی که امروز خیلی راحت ممکنه از کنارش رد بشیم اینه که اگه دیدگاه کلی نگر فلسفه نباشه و ما فقط ازمون و خطا انجام بدیم چه اتفاقی میوفته؟ میشه فهمید که فقط با تجربه صرف ما احتمالا قرنها پیش از نظر علمی متوقف میشدیم.

با حرف شما موافقم که نگاه فلسفه کلی نگر باید وجود داشته باشه ولی خوب به نظر اون نگاه تو راس یه هرمی که ته اون هرم میشه ادمهای تجربی کار. ولی طبقه زیرین این هرم ادمهایی باید باشن که به فلسفه و سوالات جزئی تر نسان بپردازند مثل تعریف شادی با در نظر گرفتن یه سری اصول و یا علم و یا وقت کنن به این بپردازند به اینکه ما چرا شکست میخوردیم ( سوال عباس میرزا که منجر به تاسیس اولین مدارس ما شد). چیزی که من در دوران دانشجویی خودم دیدم خیلی از دانشجوی های رشته های مختلف به واسطه کشش ذاتی فلسفه به سمت فلسفه کلی نگر میرفتن و نتیجه این میشد که این فلسفه کلی نگر به اونها توی زندگی عادیشون و تو رشته شون کمکی نمی کرد و مثلا هیچ دانشجوی علوم پایه ای به این فکر نمی کرد که تعریف علم چیه و مفهوم دانشگاه چیه و یا دانشجو کیه و باید چیکار کنه؟ شاید این نگرش به این فرد کمک کنه که فردای استادیش اگه رییس دانشگاه شد درب ازمایشگاه رو به روی همه دانشجو ها باز بذار تا هر فردی اگه ایده داشت بره ازمایش کنه و شاید این باعث شه که ما رشد ایده ها رو داشته باشیم.

#سوال
فلسفه باید در خدمت علوم تجربی باشه یا علوم تجربی در خدمت فلسفه؟
با توجه به این که امروزه علم دچار شکیات زیادی شده به طوری که عده ای معتقدند که ما در عصر اسطوره های علمی هستیم که دیر یا زود این اسطوره ها از اعتبار ساقط میشن.
مثلا راسل در جهان بینی علمی میگه که :
“من تصور می کنم پس از سقوط علم، ماشین به حیات خود ادامه می دهد همانطوری که کشیشها پس از سقوط مذهب باقی ماندند ولی بقایای هیچکدام از این دو مورد، دیگر با احترام امیخته به خوف نگریسته نخواهند شد، در این حالت علم دیگر چه خواهد داشت که به فلسفه ببخشاید”

1 پسندیده

پرسش‌های پیرامونی ما به دو دسته تقسیم میشوند :

  • پرسشهای وجودی که ویژگی غیرارادی دارند و ناخواسته و همیشه وجود دارند . این سوالات دانشی به نام فلسفه را شکل میدهند .
  • پرسشهای غیروجودی که شامل علوم تجربی هستند و براساس اراده ما شکل میگیرند ، یعنی احساس نیاز میکنیم اما نمیدانیم ، اراده میکنیم و به دنبال پاسخ آن میرویم (مثل فیزیک ، شیمی ، ریاضی و …)

هردو علم رو باید فرا گرفت چون :

  • اولا سوالات وجودی و ناخواسته که ناگهان در ذهن آدمی جرقه‌وار ظاهر میشوند و پیرامون ابهامات هستی است همیشه وجود داشته و دارند .
  • دوما این سوالات وجودی(فلسفی) هستند که زیربنای سوالات غیروجودی (علمی) را شکل میدهند .

در دنیای علم مشاهده میکنیم تفاوت در پاسخ به سوالات فلسفی به مکاتب جدید علمی منجر میشود . دو دانشمند در یک حیطه علمی فعالیت میکنند ولی به دلیل تفاوت در پاسخ‌هایشان به سوالات فلسفی ، بنیانگذار مکاتب علمی جدید میشوند .

نتیجه اینکه فلسفه در پیشرفت علوم تجربی کمک کننده است و کسانی که به درجات بالای علمی رسیده‌اند توامان این دو حوزه را به پیش میبردند و به همین دلیل نگاهی عمیق و ژرف به حیطه علمی خود داشتند . نمونه بارز و ایرانی آن ابوعلی‌سینا است که علاوه بر مهارت و دانش بالا در علوم مختلف ، یک فیلسوف شهیر و بی‌نظیر است .

2 پسندیده

یه تاثیر مستقیم داره که دوستان بهش اشاره کردند. فلسفه زیربنای علم خصوصا در روش‌شناسی است و همچنان فلسفه علم این کار رو انجام میده تا علم از ناعلم تفکیک بشه.

از طرفی تاثیر غیرمستقیمی هم در علم داره، که برمیگرده به انقلاب فلسفی سقراط که نگاه بشر رو از طبعیت و کیهان به خود انسان برگرداند. این فلسفه سرآغاز هزاران هزار سوال شد. انسان چیست؟ جامعه چیست؟ قدرت چیست؟ ثروت چیست؟ اخلاق چیست؟ و خلاصه هرسوالی که به انسان منفرد یا انسانهای تجمع‌کرده مربوط میشه. این خط‌سیر فکری در اروپا اوج گرفت و ده‌های رشته علوم انسانی رو به وجود آورد که به این سوالات عمیق‌تر و دقیق‌تر پاسخ دهند.

البته ممکنه مورد دوم ارتباطی به علم نداشته باشه. ولیکن در ظاهر قضیه بین رُشد علوم تجربی و مهندسی با ساختارهای اجتماعی و افکار فردی انسانها یک جامعه رابطه‌ای قابل مشاهده است. بین انقلاب فلسفی (فلسفه در معنای عام) و انقلاب صنعتی رابطه‌ای وجود دارد.

2 پسندیده