اگه میتونستیم از ۱۰۰٪ ظرفیت مغزمون استفاده کنیم چه اتفاقی میفتاد؟
ما از چقدر از ظرفیت واقعی مغزمون استفاده میکنیم؟ منظورم ظرفیت ماده خاکستری مغز هست.
اگه از ۱۰۰٪ این توان استفاده کنیم، قراره مشابه لئو تو فیلم ماتریکس و یا ادی تو فیلم limitless باشیم که هر لحظه میتونستیم هر چیزی رو بلد باشیم و به هر زبونی که اراده میکردیم میتونستیم حرف بزنیم و …، یا چیزی سادهتر از این حرفا میبود؟!
نکته اول اینکه ماده خاکستری عموما مسئول خونرسانی به عصبها هست و نقش بنیادی در فعالیتهای پردازش و یادگیری نداره (البته تامین مواد مورد نیاز قطعا اهمیت بالایی داره ولی مسئولیت پردازش برعهده سیستم عصبی هست و نه قشر خاکستری)
کمی مرتبط با این موضوع، در این موضوع صحبت کردم:
نکته مهم اینه که تعریف ظرفیت مغز به سادگی تعریف ظرفیت برای کامپیوتر یا سیستمهای مشابه نیست. دلیل هم اینه که اساسا مکانیسم مغز براساس تحول دینامیکی هست و نه الزاما آدرسدهی کلاسیک توی کامپیوتر.
برای مثال، وقتی یه حافظه تشکیل میشه، براساس سیستم یادگیری، تعداد زیادی نورون، شروع به فعالیت میکنن و در نهایت الگویی تشکیل میشه که اون نشان دهنده حافظه. اگر از لحاظ دینامیکی نگاه کنیم، حتی خود نورونها چندان اهمیتی ندارن، این «قدرت سیناپسی» بین نورونها هست که اساسا نشون میده که چه چیزهایی در حافظه ذخیره شده. از نظر تئوری، اگر این قدرتهای سیناپسی مشخص باشن، با تحول دینامیکی میتونیم به حافظه برسیم، این قابلیتی هست که مغز برای «بازیابی اطلاعات» استفاده میکنه. اینکه چند الگو میتونه در مغز انسان با تعداد نورونهای مشخص تشکیل بشه، یک بحث هست، اینکه این حافظهها قابلیت بازیابی داشته باشن، یک بحث مکمل هست. قابلیت بازیابی معمول هم ظرفیت رو محدود میکنه و هم سرعت رو محدود.
بنابراین با مکانیسمی که در مورد مغز میدونیم:
معنی ۱۰۰ درصد ظرفیت کمی گنگ هست. ولی اگر ظرفیت بالاتری استفاده بشه امکان خطا در بازیابی هم افزایش پیدا میکنه.
«هر لحظه هر چیزی رو بلد باشیم» هم کاملا ناممکن به نظر میاد. هر چه بیشتر داده در مغز ذخیره شده باشه، قابلیت بازیابی کندتر خواهد بود.
برای نگاهی مرتبط، اگر فعالیت همزمان نورونی در مغز افزایش پیدا کنه، مغز نه تنها موثرتر نخواهد بود بلکه به حالتی به نام صرع دچار میشه. در واقع اگر به مکانیسم بر پایه تولید الگوی نورونی دقت کنیم، میفهمیم که تنوع فعالیت اهمیت بالاتری داره تا میزان فعالیت همزمان.
ولی یک سئوال اینه: آیا مغزی به این سرعت و قدرت ممکن بود؟ قاعدتا میشد که مغز سرعت بالاتری داشته باشه، اگر به جای سیستم سیناپس شیمیایی از سیناپس الکتریکی استفاده کنه. ولی نکته این بود که در این صورت حجم مغز انسان احتمالا به اندازه یک اتاق معمولی میشد!! از لحاظ بیولوژیک فقط سرعت و قدرت ذهنی مهم نبوده، بلکه سایز متناسب هم اهمیت داشته.
خوب سعی میکنم هم کمی تخصصی و هم تا حدی ساده شده به داستان نگاه کنم. فرض بر اینه که با سیستم دینامیکی و مدلهای نورونی و یادگیری عصبی آشنا هستین.
در سیستم عصبی وقتی ورودی به سیستم نورونی میرسه، به طور مستقیم تبدیل به کد نمیشه، این اتفاق در یک فرآیند یادگیری و از طریق تغییر وزن سیناپسی اتفاق میوفته. میتونین مثل مدلهای شبکه عصبی مصنوعی هم به داستان نگاه کنین. این دینامیک تا زمانی ادامه پیدا میکنه که هم «وزن سیناپسی» و هم حالت نورونی به یک نقطه تعادل دینامیکی برسه. این نقطه تعادل دینامیکی، کد مربوط به ورودی رو تولید میکنه. هنوز میتونین حالتهای نورونی رو به کدگذاری کامپیوتری تشبیه کنین (البته این یکی از مکانیسمهای حافظه هست ولی بقیه مکانیسمها هم کمابیش از همین روند پیروی میکنن ولی ممکنه تفسیر «کد حافظه» متفاوت باشه)، ولی روند تولید کد کاملا متفاوته.
این روند دینامیکی هم خوبیهایی داره و هم بدیهایی. خوبی این روند اینه که «لزومی نداره که مغز تمام اطلاعات رو برای بازیابی در دسترس داشته باشه» بلکه میتونه با شرایط اولیه نزدیک به حافظه اصلی هم در نهایت حافظه رو بازیابی کنه. ولی نکته منفی: دینامیکی بودن باعث میشه که زمانی نسبتا طولانی برای بازیابی حافظه نیاز داشته باشه چون باید دینامیک مسیر خودش رو طی کنه تا به نقطه جاذب مربوط به حافظه خاص برسه. حتی امکانی هم وجود داره که حافظه بازیابی نشه چون مسیر مختل میشه و در مواردی این رو حتما همه تجربه کردن.
سعی کردم کمی تخصصی و به شکل ساده توضیح بدم. اگر جایی هنوز گنگ هست بگین که بیشتر توضیح بدم.
یکی از مدلهای قدیمی که خیلی خوب به این مفاهیم نگاه میکنه و البته ارتباط زیادی با فیزیک هم داره، مدل بسیار سادهی هاپفیلد هست که توصیه میکنم بهش نگاه کنین (اگر تونستین مقاله اصلی کار رو بخونین چون بسیار جذاب و پرمحتواست)
واقعا نمیدونم بر اساس چه معیارهایی درصد استفاده از مغز مشخص میشه؟!
آیا ملاک زمانی که به منظور استفاده هنگام فعالیت های فکری انجام میدهیم؟!
آیا پارامترهای دیگه ای همچون سطح الکتریسته داخل نورون ها دخیل هستند و از روی پوست سر قابل اندازه گیری هستند؟!
اما در جواب غیر آکادمی که صرفا خودم و شاید شما هم تجربه کرده باشید، زمانی که فعالیتهای فکری و ذهنی انجام میدهم(کدنویسی، حل مسائل ریاضی و … ) قند خون م خیلی سریع تر افت میکنه و زودتر احساس گشنگی میکنم.
حتی نیاز بیشتری به خواب پیدا میکنم و تقریبا شب بدون نیاز به آرامبخش یا مطالعه به خواب عمیق میروم.
معیار مشخصی وجود نداره. اگر تعداد نورونهای فعال رو بخوایم در نظر بگیریم، شاید بشه به یک معیار رسید ولی
همواره درصد نسبی از نورونها فعال هستن. حتی در هنگام خواب که مغز در حال پردازش پنهان اطلاعات هست، این فعالیت ادامه داره!!
فعالتر بودن نورونها، به معنی بیشتر بودن کارایی نیست! مثل این در نظر بگیرین که در یک کدگذاری صفر و یک، تعداد بیشتر یکها به معنی کد خاصی نیست!
همواره درصدی از نورونها هم فعالیت مشخصی ندارن.
بله فعالیتهای الکترومغناطیسی قابل ردیابی هستن! البته این اگر از روی پوست باشه، امکان تشخیص فقط برای نواحی مغز وجود داره و نه برای خود نورونها! (تا اونجایی که میدونم برای تشخیص دقیق فعالیت باید روشهای دیگهای به کار برده بشه). برای این موضوع میتونین به توصیف EEG نگاه کنین (احتمالا دیده باشین در فیلمها و سریالها که از ابزار استفاده میکنن)
یادمه سالها پیش که پروژه ای برای یک مرکز مشاوره اجرا میکردیم با دستگاهی به نام نوروفیدبک کار میکردند. با کمک این دستگاه پیگیر اختلالات روحی و روانی بیماران بودند. ظاهرا با پرسش و پاسخ های از پیش تعیین شده، سطح فعالیت های الکترومغناطیس (امواج مغزی) را اندازه گیری میکردند. هر چند به شخصه هیچگاه دیدگاه مثبتی به این روش درمانی نداشتم.
درسته اون دستگاه هم از همین EEG استفاده میکنه. نکته اینه که میشه از روی پرسش و پاسخ، یا انجام کار فهمید که هر قسمت مغز به چه فعالیتی بیشتر پاسخ میده. منتها نکته اینه که معیاری که برای آرامش ذهنی دارن (که مثلا سطح فعالیت در قسمت خاصی باید بالا بره یا پایین بیاد) معمولا موردپذیرش عمومی نیست و خیلی برای درمان استفاده نمیشه. ولی برای مطالعات تحقیقی معمولا این روشها بسیار کارآمد هست و دادههای بسیار جالبی تولید میکنه.
این تصور که انسان از صد درصد مغز استفاده نمیکنه کاملا اشتباهه، یافته های محققان با توجه به فعالیت های مغزی در سی تی اسکن اطلاعاتی رو به ما میده که میزان تعامل دو سمت مفز(چپ و راست) هنگام پاسخ به سوالات در تعامل کامل هست و درواقع اینطور باید بیان کرد که انسان همواره از کل انرژی مغز استفاده میکنه و این میزان تمرکزه که به درک اطلاعات پیچیده به ما کمک میکنه نه میزان فعالیت مغز.
درآخر اگر انسان بتونه از صد درصد تمرکز ذهن استفاده کنه به پوچی محض میرسه ،چرا که درک اون از جهان به درک حقیقت جهان و هستی می انجامه و سرانجام این حقیقت چیزی جز خودکشی نیست و اگر این کار هم نکنه از شدت افسردگی به مرده ای متحرک تبدیل میشه.
داستان من عجیبه و اینکه باور کنید یا نه به خودتون بستگی داره:
من مدرک قابل استنادی برای این موضوع جز خودم ندارم!
تا دو سال پیش منم یکی از کسانی بودم که از ریاضی و فیزیک و درسای سخت بدم میومد تا این که در
یک مسابقه زووووو که با دوستام در حال بازی بودیم از پشت سر، سرم به شدت به زمین برخورد کرد، ضربه اونقدر شدید بود که چشمام به طور مکرر بالا میرفت اما نه شکستگی وجود داشت و نه خونی!
از اون روز به بعد کم کم علاقم به فیزیک و فلسفه و آهنگسازی و موسیقی و کلی چیز دیگه جلب شد،
تا 8 ماه پیش که کم کم از شدت فکر و وسواس فکری افسردگی شدید گرفتم و کلا مرده ی متحرکی شده بودم
پیش روانشناس رفتم و کم کم با مشاوره حالم بهتر شد، منشا این افسردگی تلاش برای درک حقیقت هستی بود، شاید عجیب و دور از ذهن به نظر برسه ولی من تقریبا همه چیز رو فهمیدم! اما مشکل اینجاست نمیتونم به کسی توضیحش بدم!
اگه حرفی درمورد فکر کردن و مغز ضریب هوشی باشه میگم که:
سعی کنید مثل آدم عادی زندگی کنید و به این چیزا فکر نکنید
چه جالب من هم تجربه این چنینی داشتم ولی به حقیقت نزدیک شدم.
البته من در هجده سالگی و پس از طی یک دوره افسردگی اینطور شدم
برام سواله چرا تفحص در حقیقت رو منجر به پوچی میدونی