از سه سالگی که افکارم رو به یاد میارم، یادمه که به این موضوع زیاد فکر میکردم
برای همین خودمو جای هر موجود دیگه ای تصور میکردم، مورچه ، لاک پشت یا حتی سوسک که ازش می ترسیدم، همش ناراحت بودم که چرا نمیتونم مراقب مورچه ها باشم، بیشتر اوقات وقتی توی حیاط خونه مون آب بازی میکردیم میترسیدم که نکنه مورچه ها غرق بشن! البته هنوز هم این دغدغه م هست که چرا وقتی زندگی موجودات کوچیک در کنار ما برای ما آزاری نداره، چرا اونا رو راحت از بین میبریم!
یا وقتی از یه سوسک حسابی میترسیدم و از بابا میخواستم که اونو برداره، اگه زیر دمپایی کشته میشد ،تا شب فکر میکردم که حالا مامانش چقدر غصه میخوره که اون به خونه برنگشته و فکر میکردم عجب بچه غول بیرحمی هستم برای سوسک ها!
بعدا که بزرگتر شدم بازم این حس همیشه همراهم بود، البته اینبار بیشتر به این فکر میکردم چقدر با درخت حس مشترک دارم، حتی فکر میکردم نکنه قبلا درخت بودم!
اسفند سال نودو پنج بود، صبح زود برای پیاده روی از خونه زدم بیرون ،اول رفتم کنار زاینده رود تا وقتی که آفتاب زد،بعد راه افتادم بی هدف توی خیابونها و کوچه هایی که قبلا ندیده بودم. میدونید که بعضی از کوچه های قدیمی اصفهان مادی داره،که دوطرفش درختهای کهنسالی زندگی می کنند، توی کوچه های خیابان شمس آبادی گشتم، دنبال مادی ها راه افتادم، یه درخت توی مسیر توجهم رو خیلی جلب کرد، درخت کهنسالی که توی مادی ریشه داشت و تنه ش به سمت دیوار یه خونه کج شده بود، خب اون موقع صبح همه ی گنجشک ها مهمونش بودن، اینقدر با اون درخت حس مشترک داشتم که یکی دو ساعت کنارش موندم، بعد هم بهش گفتم که تو درخت منی. از اون موقع گاهی که خیلی دلم میگیره، میرم پیش درختم و با اون حرف میزنم، نه اینکه حس مالکیت باشه، حس میکنم شبیهم هست، انگار از جنس خودمه.
فکر میکنم بیشتر آدمها گاهی یه چنین احساسات مشترکی با موجودات اطرافشون دارن، علتش رو نمیدونم ولی خیلی برام رازگونه و جالبه
مادی:اگر زاينده رود را شاهرگ حياتي اصفهان بدانيم آن وقت مادي ها شريان هايي هستند كه از اين شاهرگ منشعب شده و در بطن شهر گسترده اند .اين نهرهاي كوچك جدا شده از دل زاينده رود که برخي ابتكار آن را به شيخ بهايي نسبت مي دهند و برخي قدمت آن را بسيار پيش تر از اين با تاريخ شهر اصفهان پيوند مي زنند نقش مهمی در آبرسانی در گذشته داشته اند.
سوالتون با نظریاتم تناقض داره به همین دلیل پاسخی براش ندارم اما نظریه ام رو میگم.
حافظه چیزیه که باعث میشه ما بدونیم کجا بودیم و چه کارهایی انجام دادیم و تماما مرتبط با دنیای مادیه. چیزی از دنیای غیر مادی به خاطر نداریم چون جایی ذخیره نشده شاید هم شده و ما دسترسی نداریم.
حالا بیاید فرض کنیم.
فرض میکنیم یه دنیایی بوده که توش یه سری روح زندگی میکردن. اینکه از کجا اومدن رو کار نداریم بحث اینه که به کجا میخوان برن.
حالا این روح ها هر کدوم با هم متفاوتن و این تفاوت به خاطر کارهاییه که انجام دادن و چیزهاییه که بهش فکر کردن.
خب
حالا فرض کنید هر کدوم از این روح ها یه شخصیت و هویتی دارن، بر اساس این شخصیت و هویتشون وارد دنیای مادی میشن. یکی شخصیت جنگ طلبانه داره و میاد و میشه هیتلر یکی میاد و میشه بیل گیتس و نمونه های دیگه. به نظرم هر روحی یه سطحی داره و این سطح باعث میشه که در دوره زمانی مخصوص به خودش وارد دنیای مادی بشه
یه بازیکن بازی های آنلاین رو در نظر بگیرید. ۱ سال ۲ سال تمرین میکنه تازه سطحش مشخص میشه. بعد اگر سطحش بالا باشه میره وارد تیم کشورش میشه برای مسابقات، اگر سطحش معمولی باشه میره توی مسابقات محلی شرکت میکنه اگر سطحش پایین باشه بیخیال بازی میشه میره نجاری خیلی هم موفق تر میشه!
امیدوارم متوجه منظورم از این مقایسه شده باشید.
اینکه روح انسان با حیوانات مشترک باشه رو قبول ندارم. اگر بنیان روح برای همه موجودات یکسان باشه قطعا روحی که در بدن یک حیوان هست از روحی که در بدن یک انسان هست ضعیف تره.
یه نظریه دیگه هم هست که میگه ما حاصل تکاملیم و این روح بازیا همه اش به خاطر اینه که از ظرفیت مغزمون کامل استفاده نمیکنیم تا حقیقت ماجرا رو بفهمیم و براش داستان سر هم میکنیم تا هم درکمون بیشتر بشه و به مرور از مغزمون بیشتر استفاده کنیم
من هم این سوال رو از جنبه ی نظری و یا اعتقادی ، مثلا چیزی شبیه به اعتقاد به تناسخ، مطرح نکردم و برای همین هم اونو توی ایوان پادپرس گذاشتم
هدفم بیشتر اینه که در مورد احساس مشترکی که با بعضی از موجودات داریم، صحبت کنیم
توی این مورد میخوام با ذهن منطقی و تحلیل گرای مردانه پاسخ ندید اجازه بدید نیمکره ی راست مغزتون پاسخ بده
اصلا این بحث ها سطحی نیستند و مثلا ساخته ذهن یه دختر نیستند که از قدرت تخیلش استفاده می کنه.
در زمان قدیم و حتی امروزه در جاهای بکری مثل آمازون که یکسری قبایل بدوی زندگی می کنند اگر بریم سراغشون متوجه این میشیم که روح خودشون رو بیرون از خودشون می دونند. مثلا میگن این تمساح برادره منه
بعد جالبه بدونید اگر اون شخص وارد اون رودخانه بشه تمساح ها باش کاری ندارند.
کلا از قدیم پیوند قوی بین روح آدمی و طبیعت بیرون برقرار بوده
تفکرات شما ناشی از اون روح قدیمی هست که قدمتی به اندازه زندگی بشر داره همه این ها درون ما هست فقط بعضی ها ابرازش می کنند.
آها خب گربه گربه سان در مجموع حالا هر کدومش بود موردی نداره همشونو دوست دارم و میتونم با گربه ها صحبت کنم جلال نبی نیستم که با حیوانات حرف بزنم اما واقعا با علائم و اشاره با چند مدل حیوان ارتباط گرفتم بیشترین ارتباط گربه بوده.
سگ جدا از این داستانه فکر کنم زبان انسان رو میفهمه
من دست چپم نیم کره راست مغزم اون جواب رو داده
احساس من هم اینه که یه روح واحد جاری هست توی همه ی موجودات ، حتی توی جمادات هم وجود داره.
بعضی از روحها سیالیتشون بیشتره و بعضی چگالترن، وقتی روحمون سیالیتش بیشتر میشه گسترش پیدا میکنه به سمت موجودات و پدیده های دیگه و انگار با بعضی از بخشهای طبیعت هم فرکانس میشیم
البته اینا فقط حسهام هستند، هیچ منطق و استدلال و مطالعه ای براشون نداشتم.
خب فاطمه ببین از هر نظر ببینی به یه نتیجه ای می رسه ای.
ما از نظر ژنتیک با درخت ها شاید 80 % اشتراک داشته باشیم. همه از یه چیزیم
بچه انسان وقتی بدنیا میاد که روح سفیدی نداره از قبل خیلی چیزها درونش هست و یکی از چیزهایی که درون روان بچه هست روان انسان های گذشته است.
انسان های گذشته روح خودشون و در طبیعت می دیدند. حالا چه فرقی می کنه این دقیقا درست باشه یا نادرست؟
خیلی بخش ها اصلا علم توانایی دخالت و نداره و حرفی نداره
چه اهمیت داره یک نفر بگه من یه نفر و دیدم که جن زده شده بود یا اینکه بری پیش یه روانشناس بگه اون دچار بیماری اسکیزوفرنی شده.
هر دوش یکیه اون شخص فکر می کنه یه موجود خارجی وارد مغزش شده و داره چیزهایی رو می بینه که بقیه نمی بینند.
روح هم همینه. وقتی انسانی احساس نزدیکی با درخت یا طبیعت می کنه اصلا مهم نیست این ایا شدنیه یا ناشدنی
الان شده و ارتباطی برقرار شده والا من این حرف و نمیزدم
فعلا روان و روح من به این سمت رفته
حالا من گفتم یه حقیقت تاریخی هم تو این زمینه وجود داره که بیشتر کمک می کنه
توضیحات سوال خیلی جذاب بود! اصلا ذهنیتی که باهاش به سوال وارد شدم رو کن فیکون کرد.
فکر میکنم چلچله بودم. شباهت و تفاوت زیادی بین ساختار زندگی چلچله ها با ذهن خودم میبینم و فکر نمیکنم اگه همین من[1] چیزی غیر از چلچله بود، میتونست تا تهش ادامه بده!
روحها خیلی لطیف و عاری از خشونته من براساس روحیاتم فکر کنم گُرگ بودم، به تعادل بیشتر علاقه دارم تا اضافه کردن نکته مثبتی به دنیا نمیدونم بقیه نکات روحی که دارم به این میخوره یا نه
علی رغم اینکه گرگ ممکنه مفاهیمی مثل خشونت و بی رحمی رو برای ما تداعی کنه، توی ادبیات جهان و حتی نمونه هایی در ادبیات ایران، به گرگ نگاه ویژه ای شده:
اخوان ثالث توی یکی از شعرهاش بنام سگ ها و گرگ ها گرگ رو نمادی از آزادی و آزادگی میدونه.
این شعر شنیدنش با لهجه ی شیرین اخوان خیلی لذت بخشه. پیشنهاد میکنم گوش کنید:
شعر خوانی اخوان ثالث (سگ ها و گرگ ها)
البته جدای از نگاه ادبیات،بهتره یکم سر به سرتون بزاریم
احتمالا چون گرگ قرار بوده یوسف رو بخوره ولی نخورده، دوسش دارین
دوست داشتم ببر میشدم ببر همه چی برای دوست داشتن داره سرعت قدرت زیبایی و تکرو بودن و اینکه ببر اصلا به شیر و کفتار و … باج نمیده البته گیاهخواری رم به رژیمم اضافه میکردم😂