ماها تو زندگی روزمره مون و تو فرهنگ مون مشکلات فراونی رو داریم که البته بیشترشون تو تاکسی مطرح میشه. اگه دقت کرده باشید تو بیشتر مواقع وقتی به یه مشکلی بر میخوریم، این جمله رو از خودمون و یا از دیگران می پرسیم: «چرا اینجا این مشکل وجود داره؟»
من حس میکنم این رویکرد اشتباهی به مشکلاته، و خوب من وقتی چرا می پرسم هیچ وقت به رویه ای که اون مشکل ایجاد شده فکر نمی کنم و یا به تاریخی که توشه. در عوض وقتی می پرسم «چطور شد که این مشکل پیش اومد؟» یه مقداری به اینکه این مشکل از کجا اومده فکر میکنم.
آیا این تصور من درسته؟
اگه درسته چطور میشه تو فرهنگمون این موضوع رو برطرف کنیم؟
تو فرهنگ های دیگه وقتی به یه مشکل می رسن چه سوالی از خودشون می پرسن؟ میگن «چرا اینطوریه؟» یا «چطور شد که اینطور شد؟» ؟
ایا اصن میشه با این تغییرات کوچیک این مشکلات رو برطرف کرد؟
سئوال جالبیه. شاید اینکه این اتفاق توی جامعه ما میوفته دلیل فرهنگی داره. وقتی میپرسیم چرا این مشکل وجود داره حداقل میشه از دو جنبه بهش نگاه کرد:
انگار انتظار وجود مشکل توی هیچ جائی رو نداریم به نحوی ایده ال نگریم.
حتی اگه انتظار داریم به نحوی انتظار هم داشتیم که کسی غیر از ما این مشکل را باید حل میکرد.
حل مشکلات کوچک جامعه یکی از مهمترین کارهائی که یک نفر میتونه توی زندگی خودش انجام بده. فقط نباید اجازه بدیم قضاوتمون در مورد نتیجه این حل مشکل تحت تاثیر روحیه ایده آل گرایانه عمومی قرار بگیره.
به عنوان کسی که فیزیک خونده، «چرا؟» رو کلا دوست دارم! و فکر میکنم مرحله ی اول درک مسئله و مشکل همین پرسش چرا هست. و باز فکر میکنم ارزش افرین های بزرگ دنیا، مثل هنری فورد، اول از خودشون «چرا؟» رو میپرسن.
پ. در وصف اهمیت چرا، کافیه به راه حل هایی فکر کنیم که هیچ کدوم مشکل اصلی رو برطرف نمیکنن، چون چرایی وجود مشکل رو نیافتن.
ولی همین ارزش آفرین ها روی چرا متوقف نمیشن، سوال بعدی که از دل پاسخ این «چرا؟»ها از خودشون میپرسین، «چگونه؟» هست.
یه اتفاق خیلی خوب و ساده ای که میتونه بیفته اینه که که افراد چرا-پرس با افراد چگونه-پرس همراه شن.
چرا در مسائل علمی به نظرم با چرا در مسائل روزمره لاقل در مورد ما ایرانی ها متفاوته. خیلی وقتها ماها از خودمون می پسیم چرا من ؟ و یا چرا درست رانندگی نمیکنی و یا کلی چرا دیگه. این به نظرم کلمه کلیدی مناسبی نیست چون با به این همه تجربه در طول تمام این سالها . نتونسته ما رو به فکر کردن در مورد مشکلات وا داره و ما رو به عملگرایی برسونه.من حس میکنم باید یه کلمه سوالی بهتر وجود داشته باشه که بتونه ما رو به فکر واداره.
شاید بهتره برگردیم به سئوال اول: چرا + مشکل! چیزی که پرسیده شده به نظر این نیست که چطور این مشکل حل میشه! به نظر میاد سئوال اینه که دلیله این مشکل چیه؟ اینا مرتبطن ولی یکی نیستن.
شاید چن نکته باشه که روش میشه بحث کرد:
اینکه چیزی رو مشکل میبینیم درسته با نه؟ (معیار لازمه)
دلیل مشکل به میزان اطلاعات ما بستگی داره و بویژه در مورد جامعه پیچیده امروز معمولا بررسی دلیل مشکل تقریبا غیرممکنه.
راه حل دادن برای حل مشکل هم به بررسی ساختار سیستم بستگی داره. وقتی داریم به راه حل فکر میکنیم چجوری نتایج رو بررسی کردیم که میگیم مشکل رو حل میکنه یا مشکل بزرگتری پیش نمیاره.
یادمون هم باشه حتی توی این جامعه خیلیا به راه حل فکر میکنن و اجرا هم میکنن ولی از چاله در میان توی چاه میرن!
@Faezeh_shabani یه موقع که با جمع دوستای غیر ایرانی و استادات بودی، میپرسی ازشون؟
« چرا درست رانندگی نمیکنی؟ » میتونه سوال درستی باشه، اگه درک کنیم مخاطبمون جزیی از یه سیستمه. یعنی جواب این سوال اگه طرف مقابل حس نکنه بهش حمله شده، ممکنه این باشه: سرعت جریان ماشینا خیلی تند بود، هول شدم. یا خط راهنما دیده نمیشد، نمی تونستم جای مناسب خودم رو تشخیص بدم.
سوال بعدی که میشه پرسید: چرا خطوط راهنما دیده نمیشه؟ یا چرا لاین ماشین کم سرعت وجود نداره؟
هر دوش باز هم چرا؟ هست، ولی فکر میکنم بعد از پرسیدن چند چرای دیگه ممکنه به جواب هایی برسونمون. مثلا اینکه در شرایط اب و هوایی ایران، لازمه رنگ مناسبتری برا خط سفید استفاده کنیم!
البته کلمه ها خیلی مهمن در شکل گیری ذهنیت، mindset، ولی چیزی که مهمتره خود ذهنیت ه هست.
«سوسن که از خواب پا میشه
مثل طلبکارا میشه
داد میزنه چرا در گنجه بازه؟
ماشین باری درازه؟ چرا سگه واق واق میکنه؟
…؟»
یادمه در اولین جایی که استخدام شده بودم، اون قدر مشکل در موسسه و خارج موسسه داشتم که هر روز که از سر کار برمیگشتم در حد کسی که یه کوه کنده خسته بودم! با اینکه ساعت کار مفیدی که در طول روز انجام داده بودم شاید به ۵ هم نمیرسید!
بعد از حدود یه سال یاد گرفتم که راهی برای تخلیه پیدا کنم. و اتفاقا یکی از این راه ها رانندگی بود، ماشینی خریدم و در راه برگشت با بوق و سرعت و … خودم رو تخلیه میکردم!
و بعد از حدود شش ماه فهمیدم به جای تغییر خلق و خوی بهتره شرایط زندگیم را تغییر بدم، تا این همه تنش و استرس کاهش پیدا کنه. و این تصمیم حاصل سوال «چگونه؟» بود «فلان جا که فلان مشکلات را دارد، و حل این مشکلات هم که دست من نیست؛ با این شرایط من چطور میتونم رفاه زندگی خودم و رضایت از زندگیم رو ببرم بالا؟»