امروز با دوستی از دوران دانشجویی خاطره ای رو مرور میکردیم: ایشون برای انجام آزمایش هاشون یه سری استخوان مرغ رو گذاشته بودن در اسید، و این معجون را در یخچال اتاق نگه داشته بودن.
نتیجه ی کار تعدادی استخوان نرم و ژله مانند بود که از غذا رنگش هم کمی تیره شده بود و در ضمن در ته ظرف کمی هم مایع تیره رنگی مانند نوشابه مشاهده میشد. نمایی که القا کننده ی یک دسر خوشمزه بود برای من و …
یادمه که یبار داشتم غذای سلف دبیرستان رو میخوردم ،عدس پلو بودش ، وسطای خوردن یچیز ترد توی دهنم داشت جوییده میشد ، فک کردم که عدسه و خیلی حال کردم که این شکلی بود مدلش و پیش خودم گفتم کاش بقیه عدسا هم همین شکل بودن:slight_smile:
حدودا یکی دوتا قاشق بعدی رو که برداشتم بزارم دهنم ، روی قاشق یه نیمه زنبور برشته دیدم ، اینجا بود که معمای اون عدس واسم حل شد و چه بد هم حل شد !
زمانی که دارم با اشتیاق و خیال راحت غذا میخورم اما یکدفعه صدایی مثل خرد شدن دندونم میپیچه توی سرم، اون لحظه فقط ساکت میمونم و ترس شکسته شدن دندونم کل وجودمو میگیره. بعد متوجه میشم که یه ریگ رو با قدرت هرچه تمام تر خرد کردم و فقط خدا رحم کرده که دندونم هنوز سالمه. چه ترسناک
تجربه من خیلی منزجر کنندس ولی برای اینکه نوشته من رو خیلی ها می بینن میگویم تا تجربه کسب کنند من سالها راننده تاکسی بودم و مجرد همیشه غذای بیرون مصرف میکردم یک روز که هوس آبگوشت کرده بودم رفتم قهوه خانه. قهوه خانه تمیزی بود پس از اینکه دیزی را جلوی من گذاشتند مطابق روال دنبه و گوجه رو جدا کرده و کوبیدم و ریختم روی غذا تا مخلوط شود سپس آب را جدا کردم و و شروع کردم به تیلیت کردن نان آبگوشت بسیار خوشمزه ای بود نمی گویم جاتون خالی !!!
سپس نوبت کوبیدن مخلفات شد استادانه در کسری از ثانیه کوشت کوبیده ای جذاب روبروی من بود لقمه اول را به سلامتی و شور و شعف فراوان به جایگاه دهان فرستادم تا اینجای کار همه چیز خوب پیش میرفت ولی همانطور که میدانید دست روزگار نمی گذارد که همیشه اوضاع بکام باشد القصه…
لقمه دوم را با ولع تمام بسوی دهان روانه کردم هنگام نزدیک شدن به دهان یه رگه سیاهی در زیر لایه ای از گوشت کوبیده نظرم را جلب کرد ولی اصلا شک برانگیز نبود به همین جهت تحویل دهان دادم و فورا برگشتم که هر چه زودتر برای عرض ادب خدمت لقمه سوم برم که شک کردم با قاشق گوشت کوبیده را در حین فرو دادن لقمه دوم زیر و رو کردم که ناگاه دستم به روی دهان رفت و دویدم لب جوی خیابان …
بعد که حالم بهتر شد بی مقدمه رفتم سراغ قهوه چی و گریبانش را گرفتم . بنده خدا هزار قسم و آیه را ردیف کرد به همراه انواع و اقسام عذر خواهیها ولی فایده ای نداشت
از آن روز قسم خوردم نان خالی را هم اول خوب امتحان کنم بعد بخورم و نیز هیچگاه از بیرون غذا نگیرم حتی اگر نان پیاز هم بخورم لایه به لایه پیاز را جستجو کنم چون بهداشت رعایت نمیشود که نمیشود که نمیشود…اون شبحی که در لقمه دوم دیده بودم ران جانوری بد سیما بنام سوسک بود