شما تو هر سنی که هستید، به راه خوشبخت شدن پی بردید؟
فکر میکنید خوشبخت بودن یه جور صفته که تو وجود بعضی از ما هست و اگه نیست باید ایجادش کرد یا یه جور شرایطه که باید برای خودمون فراهمش کنیم؟
اگه رمز خوشبختی رو تو سال های عمرتون تا به حال درک کردید، می تونید اون رو به بقیه هم یاد بدید؟
من هیچ رمز و رازی رو درک نکردم و صرفا میخوام مشاهده و تجربه م رو مطرح کنم
تجربه قدیمی
یه زمانی به گروهی دوست بودم اهل کوه و در و دشت، هر از چند گاهی باهاشون همراه میشدم و میرفتیم کوه. از کوههای ساده (در حد تپه و خوشی و …) تا مسیرهای پیچیدهتر و چالش برانگیز. نکتهای که در این جمع بود و برام جالب بود، این بود که مستقل از ارتفاع قله و یا چالشهای رسیدن بهش، این گروه مسیر رو با جدیت و شادی طی میکردن.
هر کسی آگاهی خوبی به تواناییهای خودش داشت و آگاهی نسبی هم از اطرافیان؛ و در جاهای لازم همراه میشد. هدف هم مخلوطی بود از رسیدن و خوش رسیدن. یعنی حتما گامهاشون رو طوری تنظیم میکردن که به هدفی که تعیین کرده بودن، برسن و در عین حال لابلای مسیر خوشی کافی هم داشته باشن.
نکتهی مهم همه سفرهایی که رفتیم این بود که نهایتا درصد کوتاهی از سفر رو بالای قله سپری میکردیم، مثلا ۱۰-۲۰٪ زمان و اکثر سفر رو تو مسیر بودیم. ولی حتی وقتی به چالش میخوردیم، به این فکر نمیکردیم که برگردیم، بلکه اول به این فکر میکردیم که چه جوری از پس چالش بربیایم و به مسیرمون ادامه بدیم تا به قله برسیم. اگه کسی کم میاورد، در پناهگاهها یا اتراقگاههای ممکن میموند و برنامه به هم نمیخورد. نهایتا در صورت لزوم کسی همراهش منتظر میموند. و … .
پایاننامه
من تو این گروه کوه، احساس سرخوشی داشتم (چون نمیدونم خوشبختی لزوما یعنی چی، از سرخوشی استفاده کردم). و به نظرم باقی زندگی و سرخوشی در زندگی رو هم میشه مشابه چنین اتفاقی دونست:
طی کردن مسیری، با خوشی، برای رسیدن به قلهای که میدونی قرار نیست و نمیخوای بالاش متوقف شی. تا حد امکان، چنین مسیری رو با کسانی میری که باهاشون چشمانداز مشترکی داری، و تا حد امکان هر کاری از دستت براومد میکنی تا این افراد پا به پات بیان. ولی اگه جایی این افراد انتخاب کردن ادامه ندن، تو به مسیرت ادامه میدی تا به قلههایی که در نظر گرفتی برسی. نه برای اینکه قله جای خاصی هست، بلکه برای اینکه انتخاب کردی مسیرها رو طی کنی و نمیخوای دچار سکون بشی.
به نظر منم برا خوشبخت بودن اول باید خوشبختی روتعریف کنیم. این تعریف یه تعریف جهان شمول برای خوشبختی نیست. هرچند موسسات سعی میکنن یه سری پارامترهاا تعریف کنن و بعدشش بنا بر اون ملتهاا رو از لحاظ شادی یا سایر این موارد دسته بندی کن.
به نظر من برا خوشبخت بودن اول ادم باید برا خودش خوشبختی رو تعریف کنه. اینکه چطور زندگی کنه یا چیا اونو خوشحال میکنه و بهش حس خوبه میده و بعدش تلاشو بذاره برا اونها اون موقع میشه گفت میدونه چیکار کنه خوش بخته.
متاسفانه ماها بیشتر با تعاریف دیگران از خوشبختی زندگی میکنیم و چون اون تعریف برا ما نیست یا بلد نیستیم بهش برسسم یا وقتی بهش رسیدیم حس خوشبتختی نمی کنیم و یعدش میریم سراع یه تعریف دیگه
کار خیر !!! بی دلیل کار خیر انجام دهید
این جهان کوه است و فعل ما ندا (حضرت مولانا )
وقتی بازتاب اعمالتان به شما برگردد عمیقا احساس خوشبختی خواهید کرد
جدا از علاقه شخصی که به مولانا و اشعارش دارم به نظرم در عمل همیشه اینطور بود.
ذات انسان بطوری هست که از کمک کردن لذت می بره با این کار هم به خوشبختی دست میابه و هم خدا از اون راضی میشه.
جدا از این چند تا کار هم میگم که حداقل منو شادتر میکنه
- تلقین؛ از هر زاویه که نگاه کنید(دلی؛پزشکی و …) تلقین کار خودشه خوب بلده و با تلقین کردن این که دوست دارم زندگی رو یا چه زندگی خوبی دارم میتونیم عمیقا خوشبختی رو احساس کنیم.
- سرگرمی؛ خودم وقتی با چیزای خوب خودم رو سرگرم میکنم(کار هایی که ازشون لذت می برم) از زندگی لذت می برم و به نظرم این میتونه باعث خوشبختی بشه
- برنامه ریزی؛ برنامه ریزی برای خوشبخت شدن و لیست کردن کارایی که به شما احساس خوشبختی میدن و فکر کردن بهش و در تلاش برای اون به خوشبختی می رسه.