شدیدا با زندگی ماشینی و کارمندی مشکل دارم و از نظر اخلاقی آن را درست نمیدانم؛ از تحت کنترل بودن و دستور گرفتن، از عدم امکان خلاقیت و نوآوری، از سر و کله زدنهای بیمعنی، از تکرار و تکرارِ تکرار و …
نارضایتی درونیام به آشفتگی و سرگشتگی بیرونی منتهی شده و عدم امکان ایجاد “جایگزینی مالی” به جای حقوق، آن هم در این روزگار بههمریخته، عملا به خمودگی و دلتنگی بیشتر منتهی شده و این چرخه ادامه دارد.
چهل سالگی سن عجیبی است و امکان رهایی در این سن و سال، عجیبتر.
ممنون میشوم، اگر تجربهی دارید که دردی را دوا میکند، به اشتراک بگذارید.
قبل از هر چیز باید بگم مشکلتون کاملا قابل درکه. اما اجازه بدین چند تا چیز رو چک کنیم
آیا تا حالا انتظاراتتون رو در یک گفتگوی سالم و شفاف با کارفرما مطرح کردین؟
چرا عدم امکان جایگزینی مالی؟ آیا روی یک مهارت، جدای از کاری که بهش مشغول هستین سرمایهگذاری کردین که بتونین روزی که به هر دلیل از کارتون بیرون اومدین، از اون راه کسب درآمد کنین؟
از توجه شما ممنونم. کارشناس آموزش هستم در دانشگاه.
در سیستم دانشگاه، آییننامهها تکلیف را مشخص میکنند؛ حتما بیش و پیش از من از وضعیت جاری نظام آموزشی و تناقضهای آن خبر دارید. انتخاب واحد و اشتغال به تحصیل و چک فارغالتحصیلی یک چرخهی کاملا قابل حدس و غیرخلاقانه است. همینطور تعریف درس و برنامهریزی و قسعلیهذا. کارفرمایی که از کلام شما استنباط میکنم، ناظر به سازمانهای خصوصیست که اختیار عمل گستردهای دارند. به هر ترتیب گزینهی گفتگو با کارفرما/رییس/معاون/یا هر تصمیمگیرندهی دیگری را مثمر ثمر نمیدانم. لازم به ذکر است که مسائلی را هم نمیتوانم مطرح کنم. امیدوارم قابل درک باشد برایتان. البته یک بار هم استعفا دادم و به اصرار دوستان منصرف شدم (در آن مقطع، رنج جستجوی منبع جدید مالی را به رنج کارمندی ترجیح دادم.)
بله و نه؛ شروع میکنم و خیلی هم زود رها میکنم. امکان مالی هم سد راه است.
لیسانس فیزیک و ارشد کارمپیوتر هستم. اخلاق و فرااخلاق و اخلاق حرفهای برایم مهم است. در حوزهی مطالعه هم جامعهشناسی و روایت و نقد ادبی و عرفان (نگاه انتقادی البته به عرفان) و دین و فلسفهی اخلاق و علم برایم جذاب و جاذب است.
شخصا تنوعطلبی و عدم تمرکز را حسن نمیدانم البته.
بله درسته من کاملا تو اون کانتکست بودم!
این جملهتون رو دیدم یاد این کتاب افتادم:
پیام کلی کتاب در این زمینه است که تفاوت آدمها، بین داشتن یا نداشتن مشکلات نیست و تفاوت در نوع مشکلات هست! و همینطور نشون میده که ارزشهای ما هستند که تبیین میکنند ما، دستوپنجه نرم کردن با چه نوع مشکلات و دردهایی رو انتخاب کردیم.
در رابطه با شرایطی که توصیف کردین، درسته که تا حدی سختیش رو میتونم درک کنم، اما از اون طرف، فرصتهای بزرگ هم درش میبینم! برای توضیح این فرصت، بگذارید شرایطی که خودم دنبالش هستم رو توصیف کنم. من تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. در حال حاضر یه ایده دارم که به دنبال رشدش هستم، حتی اگه ایده شکستخوردهای بشه، حتما میخوام براش زمان بذارم و شکست بخورم و این تجربه رو در زندگی کسب کنم. مطمئنا زمان قابل توجهی که باید روی این ایده وقت صرف کنم، نمیتونم ازش درآمدی کسب کنم. پس به دنبال کاری برای کسب درآمد میگردم که اون قدر وقت و انرژی ازم نگیره، و اصطلاحا راهدستم باشه و بتونم در کنارش در وقت آزادم به رشد ایدهم بپردازم. حالا وقتی شرایط شما رو دیدم، سریعاً ذهنم این شرایط رو شبیه یک «فرصت طلایی» دید!
قصدم اصلا این نیست که بخوام به شما مسیر پیشنهاد بدم. فقط خواستم با این مثال نشون بدم که از یک زاویهی دیگه، شرایط شما نه تنها محدودکننده نیست، بلکه خیلی هم فرصتسازه!
در نهایت میدونم که برای راهحل دادن خیلی اطلاعات و دانشم ناچیزه، اما این پیشنهاد خام رو در نظر بگیرید، که در کنار کاری که انجام میدین و به شما یه منبع درآمد پایدار و یک امنیت فکری میبخشه، قدمهای کوچک ولی پایدار و بدون وقفهای در جهت رسیدن به اونچه شما رو خوشحال خواهد کرد، بردارین. پیدا کردن اینکه چه چیزی خوشحالتون میکنه هم جزئی از همین فرآیند هست که نیاز به جستوجو و تجربه و پرسش و کنجکاوی و ممارست فراوان داره.
یه مشکل به خاطر وضعیت ناکامی فزایندهای است که بر جامعه ما حاکم شده. سطح توقعات بیاندازه در حال رشد ، امکانات در حال کاهش. این تضاد باعث شده ما درگیر ناکامی فزاینده باشیم. مثلا واقعیت و ساختار اقتصاد کشور ما در مقابل باور کسانی که فکر میکنند در سیلیکون ولی هستند و وهم کارآفرینی. در این شرایط الان شما وضعیت خوبی دارید. جایگاه مستحکمی در این کشتی دارید و مواظب باشید که درگیر این تناقض توقعات و امکانات نشید. اینجا (این اقتصاد) وال استریت نیست.
از طرف دیگه این مشکل جهانی است. یعنی در همان وال استریت هم این احساسی که شما دارید وجود داره. جامعهشناسان کلاسیک و بزرگ مانند وبر ، زیمل ، مارکس و تاحدی دورکیم در نظرگاههای مختلف به یک پیشبینی مشابه در خصوص آینده انسان رسیدند.
مثلا وبر از عقلانیت فزاینده و گسترش بوروکراسی صحبت میکنه که از کار شخصیت زدایی میکنه. از یک قاضی مثال میزنه که تبدیل به یک ماشین شده که از یک طرف ورقهها وارد میشه و براساس قوانین حکم صادر میشه. امروزه قاضی گاها نیازی هم نداره صحبتهای طرفین رو بشنوه. قانون مشخصه.
مثل شغل شما ، رویههای مشخصه و همه چیز ماشینوار انجام میشه. نیازی به فکر کردن ، حس داشتن و امثالهم نیست. این وضعیت برای اکثریت مشاغل رخ داده. از کارگر خط تولید خودرو تا کارمندان و قاضی و خلبان . اکثر مشاغل قواعد و رویههای مشخصی دارند و شاغلین هرروز همان قواعد رو تکرار میکنند. به فرض به مدت 30سال تا بازنشستگی. اینها به خاطر عقلانیت اقتصادی است که بر جهان مدرن حاکم شده. به خاطر بهرهوری ، بوروکراسی برای کنترل بهتر منابع و غیره. اما خب مشکلاتی هم داره. مثل اینکه انسان حس میکنه در یک قفس آهنی گرفتار شده (وبر). یا دچار از خودبیگانگی نسبت به خودش ، کارش و جامعهاش میشه (مارکس). این فرهنگ مدرن باعث پیشرفت جوامع انسانی شدند ولی باعث فساد جسمی و روحی فرد هم میشن چرا که نیروهای لازم برای تکامل شخصیت و خودمختاری انسان رو از بین میبرند (زیمل).
در کل اون آزادی عمل فردی است که فکر میکنم این وسط از بین رفته به همین دلیل حس تناقض دارید/داریم. خلاصه حالمون خوب نیست. حالا شرایط کشور ما (اقتصادی_اجتماعی) این وضعیت رو بغرنجتر هم میکنه خصوصا وقتی واقعیت اقتصادی با خواستههای ما همخوانی نداره.
از همراهی و همدلی شما ممنونم و دوست دارم بتوانید ایدهتان را عملی و دیدنی کنید؛ حق با شماست: ارزشهای ما جهتدهنده و مسیرساز و راهنما هستند و اتفاق داستان از همینجا شروع میشود؛ رسیدن به تعادل در زمینهی ارزشهای ذهنی و واقعیتهای جامعه و زندگی اجتماعی سخت و جانکاه است و رفتن به سمت یکی، آشفتگی در دیگری را ایجاد میکند و این آشفتگی امان را از انسان میگیرد؛ غم نان یا برآوردن اخلاقیات و دلخواستنیها، درگیری با جامعه و محیط کار و بهکرسینشاندن ایده و ارزش یا وادادن و تسلیم و همرنگی و همراهی با مسیر معمول جامعه.
متاسفانه هیچگاه نتوانستم تعادلی برقرار کنم و پذیرش این همه تناقض، باعث و بانی سرگیجهی روحی شده.
نقدتان را میپذیرم و به طور کلی با آن همداستانام؛ در مقابل فکتهای جامعهشناسانهی شما و اشارههای تکاندهندهشان نمیتوان و نباید گزافه گفت و داستان ساخت؛ ولی این را میدانم که این دلتنگی و آشفتگی دست از سر انسانی که بخواهد اخلاقی زیست کند (آن هم تا حدودی اخلاقی البته) برنمیدارد. هرچهقدر هم که دایرهی نیازها و سطح توقعات را را کوچک کنیم و مینیمال عمل کنیم، باز هم نمیتوان از زیر بار این آشفتگی بیرون آمد. بیقراری ذهن و میلاش به آزادی انتخاب، دستورپذیر نیست.
البته این سطور را با این فرض نوشتم که شما “زندگی اخلاقی” را به رسمیت میشناسید.
سپاسگزارم.
امروزه بسترهایی خوبی وجود داره که بتونید نظرات و تحلیلها و نقدهای اخلاقی _ جامعهشناختی یا ادبی و هنری و فلسفی خودتان را منتشر کنید. مثل همین شبکههای اجتماعی. به عنوان یک پیشنهاد کوچک و مفرحبخش برای خودتان پیشنهاد میکنم مطالعاتی که دارید ، نوشتهها و نظرات خودتان را در این بسترها چه به صورت متنی چه شنیداری (مثلا پادکست) و چه حتی ویدئویی (مثلا روی بستر یوتیوب) منتشر کنید. بعد از مدتی میتونید از این طریق درآمدزایی هم داشته باشید.
از این منظر هیچگاه نگاه نکرده بودم؛ ابتدا باید با خود کنار آمد که آیا واقعا شنیدن این حرفها دردی از کسی دوا میکند و به کار میآید. از زوایهی دیگر میزان شفافیت است که در بیان این تجربهها و دلتنگیها، آنرا خواستنی و شنیدنی میکند و در این روزگار، که همهچیز به همهچیز - به غلط البته - مرتبط شده، شفافیت و صداقت و واقعنمایی جز دردِ سر و دلتنگی چیزی نمیافزاید. درهرحال، پیشنهادتان هوشمندانه و جذاب است.
مخلص شما هستم و باقی بقایتان.