من مشکلات روحی و روانی مردم رو میبینم و با گفتگو با اساتید ریشه یابیشون میکنم و در نهایت گزارش تهیه میکنم.
آخرین سوژهم در مورد افراطیگری بود.
ممکنه فرد افراطگر به صورت یک شخص موفق توی جامعه ظاهر بشه.
اما من میخواستم بدونم چرا یک نفر باید در انجام کاری زیاده روی کنه؟ از کجا نشأت میگیره؟ و عوارضش و تفاوتش با پشتکار چی میتونه باشه؟
دغدغههای ذهنی شما چیه که ازش بتونم گزارش تهیه کنم؟!
کدوم رفتار توی اطرافیان نظرتون رو جلب کرده؟! : )
من خیلی دغدغه ها دارم مثل اینکه آیا به چرا اندازه کافی به ادبیات و ثروت های فرهنگی و تاریخی ایران توجه نمیشه مثلا چرا کسی شاهنامه و یا اشعار دیگه رو نمیخونه یا مثلا چرا برای سفر همش مقاصد تکراری رو انتخاب میکنیم چرا مثلا سفر به جاهای دیدنی تبریز و اهواز و بقیه شهرها رو خیلی کم تو برنامه هامون نمیذاریم
یکی از مهمترین دغدغههای من اهمیت ندادن به ثروتهای ملی و تاریخی… مکانهای تاریخی و فرهنگی خیلی قدیمی به کنار ما حتی در استفاده کردن از میراث گذشتگانمون هم ضعف داریم به طور مثال ما هتلهای قدیم یبسیار خوبی تو صنعت گردشگری مثل استقلال، ازادی و هتل انقلاب تهران داریم. اما نه تنها بهشون نمیرسیم و مرمتشون نمیکنیم بله انقد بی منطق ازشون بهره میبریم که تقریبا دیگه نشه ازشون استفاده کرد. این تنها تو این حوزه صدق نمیکنه و کلی بخشهای مختلف دیگه وجود داره که به این بخش از اقتصاد کشور ضربه میزنه و ما بهش بی توجه هستیم.
دغدغه من فضای سمی روابط زن و مرد هست. زنها و مردها تنفر شدیدی نسبت به هم دارن. این رو از بچگی تجربه کردم. وقتی توی سرویس مدرسه دخترها و پسرها با هم بودن رفتار بسیار تند و زننده دخترها رو با خودم حس میکردم. و این موضوع همچنان ادامه داره. از اون مغازهدار زنی که موقع گرفتن کارت به چشمات نگاه نمیکنه. از استاد خانومی که وقتی وارد کلاسش میشی انگار یک موجود خطرناک وارد شده. و بسیار با احتیاط باهات صحبت میکنه.
به عقیده من دورانی که نسل ما ازش گذر کرده با جدایی بیرحمانه دختر و پسر از هم، شباهت بسیاری به یک نسلکشی داره. ما جرأت این رو نداریم که بگیم نسل ما رو از بین بردند. و این من رو خیلی آزار میده. ما الان درگیر یک همصحبتیم و از این خجالت میکشیم که از رابطه سالم حرف بزنیم.
بهارهء عزیز سلام، من پیش از این از چند قصهگو و نقال دلایل بیاهمیتی به شاهنامه فردوسی رو جویا شدم و راه حل خواستم؛ یکی از دلایلش این بود که کودک وقتی توی نوجوانی برای اولین بار با شاهنامه مواجه میشه، از ادبیات سخت این کتاب فرار میکنه.
اگر منظور از جامعه، توده های در هم و مثلا با هم در ارتباط است که من هیچ نقشی در آن ندارم! شاهدش هم این است که اگر همین الان مُردم کَک هیچکس آنقدر که باید بگزد نمی گزد! مدتی می گذرد و بعد نه خانی آمده و نه خانی رفته!
حالا گیرم دغدغه ای هم داشته باشم، به قول دوستان اصلا به کجای کسی هست؟!
یک زمانی خزعبلاتی به هم می بافتم و از دور خودم تماشایشان می کردم که بَه! الان فهمیده ام که همه اباطیل بوده و این حرف ها هم به درد همان دو سه ورق مقاله می خورد که حضرات دانشگاهی برای پرکردن وقت شاگرد و جیب خودشان جهت گذران عمر می نویسند و می نویسانند!
هامون تا چهل و اندی سالگی در خواب خرگوشی بود و از بخت بد، من از همین بیست و اندی سالگی به آویزان بودن خود پی برده ام، چنانکه به قول آن درگذشته، پیشتر فکر می کردم یک گهی خواهم شد و الان می بینم که هیچ پخی نشدم!
در این مملکت غیر از سعدی، حافظ، فردوسی و یک دو جین آدم نامدار هیچ کس آنقدر ماندگار نشده که بخواهد دغدغه اش ارزشی داشته باشد و آدمِ بی نام هم می شود همان آویزانی که گفته شد حالا بهتر است پرسید که :«ما آویخته ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک زده ی خودمان را؟»
فکر کنم یکی از جنبههای مسئله در همین مجموعه سئوالاتی که پرسیدید هست. متر و معیار این قضاوت چیه؟ اگر هنجار و نُرم جامعهست که نباید منجر به موفقیت بشه. به همین خاطر من فکر میکنم که میتونید یک قدم عمیقتر هم نگاه کنید به داستان:
آیا نمونههایی که میبینید افراطیگریه یا جامعه به شکل کلی بیش از حد محتاطه؟ وقتی جامعه بیش از حد محتاط باشه، یک رفتار متوسط در مقیاس جامعهی پویاتر، افراطیگری به حساب میاد ولی در بسیاری از مواقع به نحوی تحسین میشه (به نوعی نماد شجاعتی که در درون مردمِ جامعه محتاط کشته شده).
به هر حال، ۳۰-۳۵ سال تجربه عقلانی زندگی در جامعه ایران (با مکانیسم اجتماعی شدید)، بهم این اجازه رو میده که به اساس سئوال شک کنم.
نوعی بیخودی جمعی (از خود بیخود شدن و در مسیر موجود حرکت کردن) رو به شدت میبینم. خیلی بعیده کسی معتقد به دوام اقتصادی و اجتماعی باشه ولی خیلی احساس خاصی در وجود آدمها نیست.
در واقع دغدغهم اینه که واقعا مردم آینده رو چطور میبینن؟ البته الان خیلی پیگیر این نیستم ولی اگه خواستید میتونید بپرسید که آینده خودشون رو در اینجا میبینن یا به امید رفتن از اینجا هستن؟
الان تصور کنید اروپایی های خوابالوی بعد از پایان جنگ سرد، اسمشان در تاریخ بیاید! خنده دار است و چنین نخواهد شد!
مردم، به معنای جماعت عادی و بی قدرت فقط در بزنگاهش اگر نقشی اساسی ایفا کنند، شاید کاری کرده باشند که در «تاریخ» بیاید، آن هم به اسم یک حرکت جمعی و نه بیشتر که البته در گذر زمان همان نیز کم رنگ می شود! مثلا، مردم و بیشتر تاریخ نویسان و تاریخ خوانان امروزی «ناپلئون بناپارت» را می شناسند نه فلان سرباز مفلوک ارتش او و نه حتی فلان اشراف زاده ای که به او در مسیر «ناپلئون شدن» کمک کرده! اصلا چرا اینقدر دور؟ از همین جماعت امروزی، چند نفر فروغی یا داور را می شناسند؟ بزرگانی که ایران امروز با این همه فلاکت اگر هنوز هم چفت و بستی دارد، مدیون آن ها است، اما در عوض همین جماعت به قول شما «آیندگان» رضاشاه را خوب می شناسند!
به قول امروزی ها، موضوع برندینگ است! آدم عادی هیچ وقت آنقدر تاثیرگذار نمی شود یا تاثیر کارهایش نمایان نمی شود که بخواهد حالا تاریخ هم از او بنویسد. حداقل من یکی که به تازگی هر زمان چنین خیالی به سرم زده، به آینه نگاه می کنم و ضمن بستن یک شیشکی جانانه، به خودم می گویم زرشک!
آدم منفعل کی هست اصلا؟ شما اول اونو به من نیشان بده!
پاسخ این قسمت هم با من نیست، با خیام است:
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
البته اگر این خود تاریخ ساز پندارانِ قدرتمند بگذارند!
ضمنا اشتباه نشود، معنای «خوشی» در اینجا هارهار خندیدن به تَرَک دیوار و ریسه رفتن از فرط به هیچ جایی نبودن به سبک رامبد جوان یا بی مایه موج سوار کردن به سیاق ریوندی نیست!