خیلیا فلسفه و لذت و فیزیک و اینا را نمیدونن، فقط خوب و بدو میدونن، قشنگم زندگی میکنن. همه میدونیم ولی گاهی حس و انگیزه درونم ب صفر میرسه، نه هدفی نه معیاری میتونه خوشحالم کنه، برفرض ک مثلا طرف میگه برا لذت جنسیت تلاش کن ازدواج کن. این دنیا برا زندگی ساخته شده و ازمون نه اینکه هدف خاصی باشه ک ما دنبالش بگردیم.
وقتی سختیها ب ادم فشار میاره اونجاست ک جامیزنه و مثل طناب پاره میشه، چون نمیدونه چرا باید باش مقاومت کنه و ب چی برسه؟ دوباره ب زنده بودن برسه البته غریزه تاحدی کمک میکنه ولی انگیزه و روحیه مقاومت ک نباشه ادم روحش مریض احوال میشه.
این حالت تا حدودی عادیه، اگر منظور اینه که فهم از طریق فلسفه و دانش به لذت بردن از زندگی به طور عادی کمکی میکنه یا نه. برای لذت از زندگی در سطح معمول نیازی به فهم نیست، حتی میشه گفت تلاش برای فهم میتونه به لذتهای معمول زندگی ضربه بزنه.
تلاش برای فهم به منظور درک غایت زیستن، تا اونجایی که میدونیم به نتیجه مشخصی منجر نمیشه، حتی اگر تلاشی باشه که در تمام زندگی انجام میشه. در عوض انرژی انسانی که به طور معمول برای رفع نیازهای اساسی زندگی باید به کار گرفته بشه، رو از انسان میگیره، به همین خاطر فشار زیادی به روال معمول زندگی میاره. مگر اینکه یک نفر خوششانس باشه و برای این تلاشش تامین مالی بشه.
من فکر میکنم بهترین راه برای غلبه بر این مشکل، البته اگر ممکن باشه، تلاش برای داشتن حداقلها در زندگیه. البته مهمتر از اون تغییر نگاه به هدف تلاش فکری بهتره درک غایت زیستن نباشه، بلکه خود فهم بهتر باشه. این میتونه لذت متفاوتی رو به آدم بده که یک فرد عادی نمیتونه تجربه کنه.
امیدوارم منظور سئوال رو درست فهمیده باشم، اگر نکته اشتباهی بوده، دقیقتر بگید تا بتونیم بحث کنیم.
راه های که ادم ها به اینجا کشیده میشن متفاوته اما آدم ها همشون هدف دارن یا اگر نداشته باشن هدف رو میسازن و تغییر زندگی دادن هر چند در سن های متفاوت سخته و ترس از پیر شدن دارند ولی تغییر میدن که شاید تجربه بهتر و لذت ببرن از زندگی چند روزه خودشون.برا همین سعی میکنن که تا اونجا که میتونن اشتباه نرن.
ولی اینکه کی کجا و تو چه محیطی به دنیا اومده تا بتونه خودشو بسازه و یا مقایسه که برا آدما متفاوته برا همین نمیشه آدم ها رو حتی اونایی که فرهنگ یکسان و یا حتی شیوه زندگی یکسان دارند با هم مقایسه کرد.
بستگی به میزان دپرسی داره بعضی افرادی هستند که بیشر اوقات می خوابند حتی از خوابیدن خسته میشند و برای رفع خستگی بازم می خوابند.
له و لورده و خسته، بی هدف یعنی بهش بگی هدفت چیه چندتا حرف کلی می زنند مثلا سلامتی و خوشبختی و …
میگن دنیا همینه تا بوده همین بوده و خواهد بود پر از درد و رنج
اصلا با مردم نیستند اگر هم باشند خیلی تو چشم نیستند
معمولا دست نمی دند اگر هم بدند خیلی ضعیف و شل و ول
البته یک جاهایی هم فعال هستند و دقیقا اونجایی که می خوان از درد و رنج روزگار دور باشند
این افراد در زمان کودکی در زندانی بزرگ شدند و هر چی خودشون و این ور اون ور زدند دیدند اتفاقی نیافته و در نهایت تسلیم شدند و از تقلا کردن دست برداشتن مثل ماشینی که از حرکت می ایسته و این سکون رو به آرامش هم تشبیه می کنند.
خب اینی ک شما میگی دوست عزیز ک تلاش برای فهم گاهی ضرر میزنه دقیقا درسته ی نکته دیگه هم دقت کرده باشی ادمای بزرگ و مذهبی که میگن حس های خاص دارن و سیر و سلوک دارن و همه میشناسن و بزرگن.
من میگم چرا اینا تواین وادی ظاهرشون همیشه محزون و گریه کن و یه جورایی انگار خیلی که باخدا دوست میشن دپرس میشن میرن تولاک خودشون. قضیه چیه؟ چرا ب جا اینکه شاد و شنگول تر باشن از عشق خدا و وصال و اینا چرا برعکسن؟ مگه ما غیر از توکل به خدا تواین دنیا راهی داریم؟ یا توکل نداریم و میریم سمت منجلاب و اشتباه یا توکل داریم و بیشتر ب خدا نزدیک میشیم شادی و شعفمون بیشتره. پس چرا تاثیرش رو این افراد اینجوریه؟
حس های خاص و سیروسلوک یعنی دقیقا چی؟
اگه آدمهایی با حس های عجیب میشناسین به ماهم معرفی کنین لطفا
چون اینا یا شارلاتان هستند و برای فریب عوام اینکارها رو میکنند یا اینکه توهم میزنن و دراصل با خودشون صحبت میکنند فکر میکنند با خدا حرف میزنند مثل اشمیگل توی فیلم ارباب حلقه ها
بله استفاده از خرد برای شناخت خود و سانسور نکردن نیازهای طبیعیه خودمون.