من امیدم برای ادامه زندگی را از دست دادم و تصمیم برای شروع هر کاری با بیان پرسش"آخرش که چی" رها می شود.
به نظر شما امید وجود دارد؟ امید برای شما به چه معناست؟ فرق امید و انگیزه چیست؟ به نظرتون نباید زندگی رو بر اساس آمار و احتمال پیش برد تا با امید؟
به نظرم امید یک حس درونی هست و الزاما نمیشه در مورد وجود یا عدم وجودش به سادگی حرف زد. نکته متناقض که در مورد امید وجود داره اینه که آگاهی میتونه به اشکال مختلفی روی اون اثر بزاره:
-
در بطن امید، نوعی ریسک یا عدم قطعیت وجود داره. اگر امید رو به تغییر نسبت بدیم، یعنی میزانی از ندونستن، به امید کمک میکنه.
-
آگاهی اگر با دیدگاه قطعیت باشه (عموما به طرزی غلظ، ما روی آگاهی قطعیت بسیار بالایی میزاریم) میتونه امید رو کمرنگ کنه.
من فکر میکنم درکی عمیق از کاربرد آگاهی لازمه تا کمتر دچار این حالت بشین. عدم قطعیتهای بسیار زیادی در توان پیشبینی و بنیانهای آگاهی وجود داره که میتونه به حالتهای بسیار متفاوتی در آینده، احتمال حضور بده. معمولا دیدگاه ما به دنبال حالتی با بیشترین اثر میگرده و بقیه رو صرفنظر میکنه.
بر هیمن اساس بخوام به سئوالات شما جواب بدم:
- امید به عنوان حسی درونی وجود داره
- آیندهای خوب و متعادل برای خودم و بقیه، مفهومی هست که در ذهن من به شکل امید وجود داره. برای بقیه میتونه متفاوت باشه.
- امید پایه نسبی انگیزه هست. بدون امید در طولانی مدت انگیزه معنای خاصی نداره.
- همانطوری که گفتم در شکل عقلانی عمیق، اتفاقا آمار و احتمال هست که به امید معنایی قابل تکیه میده. به همین خاطر فکر میکنم این دو تا همراستا هستن.
فکر کنم کلمه شوق برای این حالت درونی درست تر باشد و همانطور که یوسف گفت آگاهی و تجربه خیلی روش اثرگذاره .
بنظر من برای اینکه اشتیاق شما بیشتر شود توصیه میکنم داستان آدما رو بشنوید (منظورم این سخرانی های انگیزشی نیست ااا !) ؛ داستان آدمایی که خیلی از سختی های زندگی رو مدیرت کردن(احتمالا تو خیلی از سختیا گند هم زدن)
و اما “آمار و احتمال” یک نوع زبان (بقول زبان شناس ها language ) هست برای فکر کردن ؛ و ما میتونیم از این زبان آمار و احتمال برای " فهم ، تصمیم سازی و در نهایت انتخاب تصمیم " استفاده کنیم. , و نباید فراموش کنیم که آمار و احتمال یک مفهوم برآمده (emergent) است و یک چیز ذاتی (indigenous) نیست که کل امورات دنیا بر آن استوار باشد.
یکی از بدترین قسمت های زندگی فکر میکنم همین باشه که جواب سوالاتت به » که چی بشه« ختم بشه.
آدم معمولا به درجه ای از افسردگی میرسه که این سوال میاد سراغش.
من به خاطرش از عشقم دست کشیدم
از تحصیل انصراف دادم
ورزش رو مدت زیادی کنار گذاشتم
چون این جمله جلو چشمم نقش بسته بود
خب که چی بشه.
حال ادم مثل ماشینی میمونه که باتریش ضعیف شده و نمیتونه استارت بزنه که روشنش کنه.
پس باید هلش داد.
شمام باید یکم خودتو هل بدی یا هلت بدن و یا باتری و دینام و هر چی ک خراب شده رو درست کنی.
به نظرم اولین کاری باید بکنی اینه که شب زود بخوابی و صبح زود بیدار شی.
یه مدت به اجبار باید این کارو کنی.
برو نون داغ بگیر
واسه خونواده صبحونه اماده کن.
کارایی که قبلا خوشحالت میکردن رو انجام بده.
بازی با بچه ها خیلی موثره.
عشق همیشه چاره سازه.
و تا جایی خودتو هل بده تا روشن شی و هورمونای شادی بدنت شروع به ترشح کنن.