همیشه وقتی جمله ی نسبتا معروف «پول میخوای بمون، آرامش میخوای برو» را بین دوستانم می شنیدم، پوزخندی می زدم و می گفتم که «شما بروید راحت طلب ها، ما می مانیم، آرامش هم داریم و مملکت را می سازیم و غیره!» و البته بعدش بحث ها بود که در انتهایش دو گروه بودند، «طرفداران خروج» و «هواداران ماندن»!
سال 90 و در اوج امیدها برای آمدن روحانی کفه ی ترازوی آنهایی که می خواستند بمانند سنگین سنگین به نظر می رسید، اما شاید فقط «به نظر می رسید»، چون خیلی از دوستان و اطرافیانم در همان سال ها ماندن را دل بستن به امیدی دور و دراز می پنداشتند، پس از این وضعیت کوتاه مدت داخلی استفاده کردند و رفتند! و البته دهن کجی و پوزخندی بود که ما نثارشان می کردیم!
حالا حدود ده سال از آن دوره می گذرد، فکر نمی کنم که حداقل در گروه نزدیکان خودم و در بین افرادی که شوق «ماندن و ساختن» را داشتند کسی مانده باشد، از آلمان و ارزانی تا آمریکا و گرانی، هر کس به جیب و توانایی هایش نگاهی می اندازد و سایت های اینترنتی را بالا و پایین می کند تا همه چیز دستش بیاید.
دوستان دهه هفتادی پر شورم حالا از فرسودگی و بی امیدی می گویند، بعضی از آرامشی که هرگز نداشته اند و همیشه نادیده اش می گرفته اند تا جایی که سلامت شان را به خطر انداخته و خیلی ها از رفتنی که چند دور پر شتاب بین دهه شصتی ها گشته و حالا دارد به دهه هفتادی ها هم می رسد، کرونا و آمدن بایدن این دور را گویی تند تر از قبل کرده، کرونایی که ثابت کرد هیچ چیز ارزنده تر از سلامتی و آرامش نیست و بایدنی که به قول بعضی از دوستان آمدنش بار روانی سنگین ترامپ را بر می دارد که خودش راه را هموار تر می کند تا آرامش موعود را در جای دیگری بجویند حتی به قیمت دردسر های مهاجرت، خلاصه «کجا برویم؟» شده است مساله اصلی!
آمده بودم تا اندکی بین بیم درگیری با کرونا و امید به آینده، آنچه را بنویسم که امیدبخش باشد، اما نتوانستم و حکایتم شد همان داستان پرتکرار «دل من گرفته زین جا…»! که می داند؟ شاید به قول دوستان قرعه ی چرخ مهاجرت بعد از خلاصی از کرونا به نام من هم بیافتد، اینهمه قلم فرسایی و کیبرد فشاری(!) با دستان زخمی از شست و شوی مدام و ذهنی خسته از تلاطم روزگار(!) هم برای طرح پرسش نبود بلکه دعوتی بود برای گردهمایی تجربه هایی که حداقل خواسته شان «زندگی کردن» است!
خصوصا @Ali_Shakeri و @bgolshaee را به این بحث دعوت می کنم تا برایمان از «شکوفه ها و باران» بگویند…
حدودا ۱۲ سال پیش پر از انرژی بودیم و سرشار از هیجان انتخاباتی که پیش رو بود. همان زمان عدهای میگفتند که امیدتان برای بهبود اوضاع بیهوده است اما ما گوشمان به این حرفها بدهکار نبود و میگفتیم شرایط الان با قبل فرق کرده است و امید به بهبود هست.
حالا ما خودمان شدهایم آن عدهای که میگفتند «امیدی نیست» و نمیدانم آیا نسل جدیدی هست که به ما بگوید «هنوز هم امید هست» یا نه؟
من سالها برای خارج شدن از ایران مقاومت نشان دادم و حتی یک بار زمانی که همه چیز آماده بود آن را به تعویق انداختم. اما بار دوم خودم را اینطور قانع کردم که «میروم و قویتر و باتجربهتر با دستی پر برمیگردم». هنوز هم در ذهنم به ساختن ایران فکر میکنم و اگر اغراق نباشد تمام برنامههایم بر این اساس است حتی مهاجرتم به آلمان.
از طرفی این ترس همیشه همراهم هست که شاید این فکر «ساختن جایی که دوستش داریم» توهمی بیش نباشد به ویژه وقتی از همه آدمهای اطراف این را میشنوم. از طرف دیگر نمیتوانم از مسئولیتی که احساس میکنم شانه خالی کنم و فکرش رهایم نمیکند.
مرگ عزیزان در ایران
به شخصه برای من دشوار بود زمانی که مادربزرگم را از دست دادم و حتی نتوانستم خودم را برای همدردی با بقیه اعضای خانواده برسانم. دیروز فهمیدم که تنها برادرم بعد از دو عمل سخت، شیمی درمانی را شروع کرده و من باید او را از پشت دوربین ببینم چون به دلیل کارشکنیها اگر کشور را ترک کنم دیگر نمیتوانم برگردم.
گاهی فکر میکنم کدام مهمتر است. هدف بلند مدتم یا بودن در کنار خانواده؟ کاری را که بعد از ماههای سخت به دست آوردهام را حفظ کنم یا دوستان و خانواده را؟ فکر این که در ماههای آینده قرار است چه کسانی را از راه دور از دست بدهم رهایم نمیکند.
آرامشی در کار نیست
درباره آرامش موعود با خیلی از مهاجران ایرانی موافق نیستم. دلیل این که شرایط موجود را تحمل میکنم صرفا اقتصادی و حرفهای است نه به خاطر آرامشی که در واقع وجود ندارد، حداقل برای من. بعضی دوستانم در آمریکا هم این را تایید میکنند که دلیلشان برای ادامه دادن صرفا این است که راه دیگری نمییابند.
شاید بد نباشد که کمی درباره غیبت طولانیام در پادپرس بنویسم. شش ماه پیش از دوره دکترا انصراف دادم (به زودی دربارهاش مینویسم) و در شرایط سخت مالی قرار گرفتم. در این مدت برای نزدیک به ۲۰۰ شغل اقدام کردم و تبعیضهای فراوان دیدم. چند موقعیت شغلی را صرفا به خاطر ملیتام از دست دادم. حتی بعد از این که شغل پیدا کردم اداره مهاجرت برای صدور ویزای کاریام کارشکنی میکرد و مسئول مربوطهام انگار که مسئله را شخصی کرده بود با لبخند به من میگفت که «باید کشور را ترک کنی». تمام این شش ماه را مشغول نامهنگاری و خواندن نامهها بودم تا بخشی از مشکلات را حل کنم. حتی برای انتقال وسایل خانه با کشتی به بندرعباس هم هماهنگیها را انجام داده بودم.
متاسفانه الان هم که این را مینویسم هنوز برای اجاره یک خانه مشکل دارم. صاحبخانهها به دلایل بعضا خندهدار حاضر نیستند که خانهشان را به من بدهند و بهانه میآورند. شرکتهای مختلف هم بدترین و بیکیفیتترین گزینههایشان را با قیمتی گزاف به من پیشنهاد میدهند.
با این شرایط میتوانم بگویم که آرامشی در کار نیست. اما من تنها به دلایل حرفهای و برای کسب تجربه این شرایط تبعیضآمیز را تحمل میکنم. به امید این که روزی این تجربهها برای ساخت همان وطنی که دوستش دارم به کار آید.
آری به کسب تجربه و تخصص
با همه چیزهایی که گفتم همچنان دوستان را به سفر کردن و کسب تجربه تشویق میکنم. چیزهایی زیادی هست که میتوان از زندگی در خارج از ایران یاد گرفت. به نظرم مجموعه همه این تجربهها میتواند به نتایج خوبی برای خودمان و همه ایرانیان منجر شود.
ما آخرین نسلی هستیم که به ناچار و احتمالا پشیمان و با هدف ماندن و ساختن موندیم تو کشور عزیزمون برا ساختن آینده ای روشن برا خودمون، کشورمون و آینده کشورمون. بدون شک ما “آخرین نسل امیدوار به آمدن روزهای روشن” هستیم، شک نکنید بعد ما نسلی نخواهد آمد که امید ما نسبت به وجود آینده ای روشن رو داشته باشه. ولی قطعا روزهای روشنی هم در کار خواهد بود که ما احتمالا اونموقع دیگه وجود نداریم
اول از همه باید توجه داشت که پیشرفت عمیق و ریشهدار ، روندی تاریخی ، آهسته و کند است. تاریخ کشورهایی رو به ما نشان میده که پیشرفت برقآسایی داشتند اما در عرض یک شب پاشیدند. دموکراسیهایی که مداوم بین حکومت نظامیان و حاکمیت مردم در تناوباند (دموکراسی نارس ، دموکراسی شکست خورده) و … . اما وقتی به کشورهای پیشتاز نگاه کنیم میبینیم اینها یک پیشرفت عمیق ، کند و تاریخی را پشت سر گذاشتند. به همین دلیل حتی با وجود وزیدن تندبادی سنگین به سرزمینشان ، توانستند دوباره و باسرعت سرپا شوند.
کشور ما نیز استثنا نیست. آغاز آگاهی مجدد ایرانیان و پایان عصر تاریکی رو اگه چندسال پیش از نهضت مشروطیت بدونیم تا الان تقریبا 120سال زمان سپری شده که در کلیت تاریخ زمان زیادی نیست. در مجموع روند اصلاحی مثبتی رو داریم تجربه میکنیم. بر همین اساس آیا دولت آقای روحانی نقطه پایان و ناامیدی بود؟ خیر. نمیشه از اتفاقات مثبت همین زمان هم چشم پوشی کرد. فرضا ملاقات وزرای خارجه ایران و امریکا (و یک تماس مستقیم صوتی بین رئیس جمهور دو کشور.) ما در قرن اخیر (1300 تا 1399) شدیدا در کشاکش با تمدن غرب (سنت و تجدد) بودیم. برخی از اتفاقات این قرن نشان داد که اجتماع ایران خواهان واگذاشتن کامل سنت نیست. پس میتوان امید داشت اتفاقات سیاست خارجه اخیر ، میتواند به عنوان یک راه میانه برای حفظ سنت در عین ایجاد مرزی مشخص با غرب تلقی شود.
اقدامات دیگری مانند شفافیت بیشتر بودجه دولت (از 1300 تا امروز) ، تحولات مثبت در تکثر فرهنگی ، نشر و رسانه و … رو هم میتونیم اضافه کنیم. البته منظورم تحولات شگرف نیست. بلکه همان گامهای کوچک است. نه تنها دولت بلکه در دوران ریاست جدید دستگاه قضایی هم شاهد اصلاحات مثبتی به نسبت تاریخ دستگاه قضا در این قرن هستیم و همین ها نشان میدهد هرچند کند (به ذات طبیعی) اما در جهتی متمایل به مثبت ، روند پیشرفت تدریجی رقم میخوره.
به همین دلایل آینده ایران به مراتب میتواند باثباتتر از آینده کشورهای منطقه باشد. مثلا به طور مجزا اتفاقاتی در ترکیه و عربستان در حال وقوع است که ما در تاریخ خود به طور مجزا همین دو اتفاق را تجربه کردیم و با نتایج منفی و مثبت آن آشنا شدیم و این نویدی است بر اینکه ما برخی از این اشتباهات رو تکرار نخواهیم کرد! یا اینکه تاریخ مردمسالاری ما بنا به داشتن تجربیات بیشتر ، میتواند از جمهوریت ترکیه قویتر باشد. پیشرفت اقتصادی ما به نسبت امارات و قطر نیز اینچنین.
اما همیشه روند اصلاح تدریجی مثبت نیست. گاهی میتوانیم با وجود داشتن تجربیات خوب تاریخی ، دست به یک انتحار جمعی بزنیم و همه این تجربیات سوخت شوند. باید قدر تجربیات این 120سال اخیر را دانست و از فکر رشد برقآسا دست کشید که شتابان بودن عاقبت خوشی ندارد و به کسانی که ناامید از شتاب نگرفتن هستند باید هشدار داد «به کجا چنین شتابان؟»
در جهان مهاجرت زده و میان تفکرات ملیگرایانه و ضدمهاجرتی ، مهاجرت کردن ، سخت بود و سخت تر شد. ولیکن گاهی تنها گزینه معقولانه است و مابقی گزینهها تنه به آرزو و رویا میزند تا نگرشی منطقی به روند یک فرآیند.
با این حال اساس برخی معایب و رفتارهای اشتباه همچنان در دل و عمق اجتماعی ما باقی مانده و به نسبت ایام گذشته تغییری به جز ظواهر (که جبری جهانی است) نداشتهایم. یک میل شدید به بهبودی در کنار یک مقاومت شدید در مقابل بهبود رفتار فردی و اجتماعی! تناقضی که شاید هیچگاه حل و فصل نشود.
برهمین اساس ، زمانهای است که باید بپرسیم: «حال ، کجا برویم؟» مساله یافتن یک مکان.