تا به حال حس دیگر بس است فقط میخواهم به هیچ چیزی فکر نکنم و برای دقایقی آرامش بگیرم را داشته اید؟
چه چیزهایی شما را در زندگی خسته می کند؟
چه کار خاصی انجام می دهید تا دوباره بتوانید مسیر زندگی را بپیمایید؟
خیلی زیاد پیش اومده. به ویژه وقتی روال نامعقول زندگی اطراف رو میبینم، اینکه معیارهای بسیار سختی برای زجر کشیدن همدیگه قرار میدن و اون رو با مغالطه به خورد همدیگه میدن.
اینجور موقعها، معمولا دوس دارم برم سراغ کاری که ازش لذت ناب میبرم. برای من این کار معمولا فکر کردن و کار کردن روی مسئلههای فیزیک و ریاضیه. هرچند خیلی وقته نتونستم به طور مداوم وقت بزارم روی این مسئله، ولی هروقت فرصتی بشه، میرم سراغ اینکارها.
من خیلی زیاد نا امید می شم از زندگی و روند اش
دیدن هر نا هنجاری ای مثل شرایط بد معیشتی و اقتصادی، نرسیدن به نتیجه مطلوب حتی با تلاش خیلی زیاد و …
معمولن هم عمق افسردگی م رو بیشتر می کنه برام
یه جکی هست که در دوره نوجوانی خیلی بهش فکر می کردم:
«یبار تصمیم گرفتم خودکشی کنم
خب این قطعن پدر و مادرم رو آزار میداد
گفتم همراه خودم اونا رو هم می کشم
بعد فهمیدم که هستند کسانی که از مرگ اونا آزار ببینن
تصمیم گرفتم اونا رو هم بکشم و … و همینطور
به خودم اومدم دیدم باید دریای خون راه بندازم
پس منصرف شدم و از یه فاجعه خونین جلوگیری کردم »
اینجوری که میشم دوست دارم تنها باشم، و کار فیزیکی سنگین انجام بدم، کشاورزی، باغ، معدن و …
بعد از چند روز هم به هنر کشیده میشم، چوب میتراشم، معرق کاری می کنم، شعر می خونم و بعد یکی رو انتخاب می کنم و شروع می کنم تابلوی معرق همون شعر رو درست کنم بعد کم کم به روزمرگی قبلی میرسم! و دوباره از اول
متاسفانه بله زیااااااد، بی عدالتی و لگدمال شدن حق و انسانیت که هرجور فکر میکنی داری به مرکز این منجلاب نزدیکتر میشی.
باید کر و کور باشی بهترین کار یه سفر خیلی کوتاهه اینجور مواقع میرفتم کوه و الان امکانش نیست چون آدم بریون میشه.
راهکاری برای برگشتن به زندگی و ادامه دادنش داری که روی خودت تاثیر خوبی داشته باشه؟
فعلا دارم هر چیزی که ممکنه حسی از غم و اندوه و… رو در من بوجود بیاره رو از خودم دور می کنم و دارم سعی می کنم تمرکزم رو روی خوشی ها و زیبایی ها معطوف کنم.
برای من زیاد پیش میاد ولی معمولا سعی میکنم بهش بها ندم. چون اگه خیلی بهش توجه بشه ممکنه به افسردگی و مشکلات زیادتری بکشه.
معمولا دیدن این بی عدالتی های موجود، پایمال شدنحق و ترس و نگرانی از آینده آدم رو خسته میکنه.
من وقتی این حس بهم دست میده چند دقیقه ای واقعا ناامیدی کل وجودمو میگیره، اولین کاری که میکنم سعی میکنم لبخند بزنم، شعار نمیدم، واقعا لبخند میزنم به زور؛ چون شنیدم که لبخند زدن مغز را آماده می کنه تا افکار و رفتارهای مثبت نشان دهد، و واقعا هم کم کم احساس آرامش میکنم.
حتی میتونید با شخصی که همیشه امیدوار و دارای انرژی مثبت هست صحبت کنید. من سریع با خواهرم تماس میگیرم و انرژی مثبت اون به من هم منتقل میشه.
و خیلی وقت ها هم به قرآن خوندن مشغول میشم البته با معنی. گاهی فقط قرآن رو باز میکنم و وقتی معنیش رو میخونم میبینم چقد متناسب با حال من حرف زده.
من در هجده یا نوزده سالگی این حس رو پیدا کردم حتی به خودم قول دادم فقط به حقیقت فکر کنم و رو فروع زندگی
تمرکز نکنم