آیا براتون پیش اومده که مفاهیم و ارزشهای اولیه در زندگیتون مثل دروغ گفتن یا نگفتن (به صورت کلی مفاهیم اخلاقی) یا مثل تعریف موفقیت در زنگی خودتون یا ازدواج و … رو زیر سوال ببرین و این باعث بشه که ساز و کار ارزش گذاری ذهنتون روی موضوعات دور و ورتون دچار اختلال بشه؟! اگه شده چیکار کردین یا دارین میکنین؟
پ.ن: شاید سوالمو خوب نپرسیده باشم کمک کنین دیگه! همینقدر زورم رسید!!
خیلی مهمه که آدم بدونه «چرا؟» داره یه کاری رو میکنه، این طوری به مرور میتونه از قدمهای خودش یاد بگیره و انتخابهاش رو بهبود بده. این البته معادل زیر سوال بردن ارزشها نیست، بلکه بیشتر حالت زیرسوال بردن قدمهاست. ولی خب گاهی قدمهات رو که زیر سوال میبری متوجه ارزشمندی و یا بیارزشی بعضی مفاهیم برای خودت میشی.
در پاسخ مستقیم به سوالتون: بله پیش اومده! یکی از ارزشهای اصلی زندگیم در اثر تعدادی تجربه که مسلسلوار در یه زمان محدودی برام پیش اومد و زیرسوال بردن قدمهام، کلا از ارزشهای در اولویت به پایین سقوط کرد.
نتیجه ش این بود که در یه بازهي زمانی، دلیلِ خیلی از تصمیمگیریهای سابقم (که هنوز در زندگی اون موقعم تاثیر داشتن) رو گم کردم و یه بازهي زندگیم در گیجی طی شد.
بهترین اتفاقی که احتمالا اون موقع میتونست بیفته این بود که سریع متوجه تغییر اولویتهام بشم و دوباره برای آینده ی خودم هدفگذاری کنم، ولی خب این آگاهی کمی زمان برد و شرایط سختی رو برای خودم و اطرافیانم ایجاد کرد.
خب یه سوال یادته دقیقا چه پروسه و اتفاقاتی باعث اون آگاهیه شد؟! این برام مهمه.
حالا یه چیز دیگه. اگه ساز و کار اولویت گذاریا و هدف و ارزشگذاریات کلا دچار مشکل میشد چی؟! میتونی حدس بزنی چه راه حلی داشتی؟!
تجربهها اگه قابل بروز بود، حتما به اشتراک میذاشتمش مجموعه اتفاقاتی باعث شد متوجه شم یکی از ارزشهام، چیزی نیست که بتونه شادی بلندمدتم رو تامین کنه. چون باعث میشد انتخابهام به سمتی بره که تعدادی از ارزشهای در اولویت پایینترم کلا فراموش بشن. یعنی معادلهی یه چیز بزرگ در برابر مجموعِ چند چیز کوچکتر بود.
ساز و کار اولویت گذاری خیلی چیز ملموسی نیست، معمولا در اثر شرایط زندگی، تربیت فرد در طی زمان و یادگیری که از اتفاقهای مختلف داره، بعضی ارزشها به اولویت تبدیل میشن. مثلا پول، خانواده، صداقت، حرکت تیمی، توسعه مهارت، … . در واقع اولویتگذاری نمیکنیم، بلکه با یه سری فرایند اولویتها* رو پیدا میکنیم.
شاید سوالتون رو درست متوجه نشدم. اگه تجربهتون قابل بازگو کردن هست، از تجربهتون بگین و یا از مثالی که بتونه فضای ذهنی تون رو باز کنه.
* پ.ن. این فرایندهای پیدا کردن اولویت، کار سختی نیست: کافیه دنبال موقعیتهای مختلف که یه ارزش تیک خورده و یا رد شده بگردیم، و در اون موقعیتها ببینیم کدوم ارزشهای دیگه تیک خوردن که باعث رد این ارزشمون شدن. و یا بگردیم ببینیم شادترین و بهترین لحظات زندگیمون کی بوده؟ چه مواقعی افتخار میکردیم به خودمون؟ در اون موقعیتها کدوم ارزشهامون در حال ارضا شدن بودن؟ در این باره در لینک هایی که در پست هدفگذاری گذاشتم به تفصیل توضیح داده.
انسان مکررا در حال تکامل و کسب تجربه های جدید است بطوری که هر روز یک انسان جدیدی میشود حتی نادان ترین افراد حالا بعضی بیشتر و بعضی کمتر بطوری که وقتی با خودش خلوت میکند گاهی به تصمیماتی که گرفته گاهی میخندد و گاهی شرمگین و گاهی آنقدر بد تصمیم گرفته که سعی میکند اصلا به یاد نیاورد برای همه این مسائل هست (کم و بیش).
یه زمانی که عملی رو انجام میدی فکر میکنی بهترین تصمیم زندگیتو گرفتی ولی بعد که زمان میگذره متوجه میشی تصمیمت سرشار از خود خواهی بوده
بعضی از ارزشها مثل دروغ نگفتن رو بارها زیر پا گذاشتم. ولی در زیاد اذیتم نکرده، شاید چون دروغهام به کسی آسیب نرسوندن. شاید هم چون به قصد یادگیری و تجربه کردن انجامشون میدادم. ولی یک بار یکی از اصولی ترین ارزشها و اصول اخلاقی خودمو زیر پا گذاشتم(هنوز نفهمیدم دقیقاً اسم ارزشم چی بوده). بار روانی منفی قضیه به قدری برام زیاد بود که نمیتونستم باهاش کنار بیام و به صورت متوالی داشتم اشتباههای مختلفی میکردم، به قولی سر طناب از دستم در رفته بود. هنوز هم با یادآوری بهش اذیت میشم. یکی از دلایلی که خیلی اذیتم میکرد و میکنه اینه که حتی نمیتونم به چشم یادگیری و کسب تجربه بهش نگاه کنم.
تنها داروی التیام بخش هم گذر زمان بود. نه صحبت با بقیه، نه مشاوره و نه هیچ چیز دیگه ای.