تجربه‌ای از پوست کلفتی دارید؟

اصطلاح پوست‌-کُلُفت یا جون‌سخت یا بادمجانِ بَم و . . . (بقیشو شما بگید)، کمابیش به گوشمون خورده، که اگه مثبت نگاه کنیم، مقاومت(دوام آوردن) و سازگاری بالای فرد رو نشون میده، چه جسمی، چه روحی.
نظرتون چیه؟
اصلاً مقاومت و سازگاری چه حد و مرزی داره؟ فشار تا چه حدی و به چه شکلایی و با چه ترفندایی قابل تحمل میشه؟ خود فشار چه تنوعی داره؟ تفاوت آدما در تحمل فشار به چه چیزایی بستگی داره؟ مهم‌ترین‌هاش رو بگید.
تجربه‌های پوست‌کلفتی شنیدنی چی دارید؟

4 پسندیده

لیلای عزیز سلام
فکر می‌کنم سوال خوبی مطرح کردی اما با تیکه پاره کردنش باعث شدی فیدبک مناسب رو نگیری. مخاطب الان دقیقا نمی‌دونه باید به چی جواب بده. من متن تو رو با متن زیر جایگزین می‌کنم.
پوست‌-کُلُفت یا جون‌سخت یا بادمجانِ بَم و . . . همه ما تو زندگیمون این واژه‌ها رو درباره آدم‌های قوی، مقاوم و سازگار با شرایط دشوار زندگی شنیده‌ایم. اما مقاومت و سازگاری در افراد مختلف بسیار متفاوته. یک نفر با فقر، مرگ عزیزان و اعتیاد می‌جنگه و تبدیل به افراد بزرگی مثل کیانوریوز و اپرا وینفری می‌شه و یک نفر با کوچک‌ترین اتفاقی در زندگیش همه چیز رو از دست می‌ده.

برامون از تجربه‌هایی بگید که می‌دونید پوست کلفت بودید و تونستید با موفقیت ازشون عبور کنید.

و حالا تجربه من:

جریان پوست کلفتی من با مرگ پدرم شروع شد. بخام تمام اتفاقات عجیب و مقاومت‌هام رو تعریف کنم باید چند جلد بنویسم. اما یکی از اون اتفاق‌ها رو می‌خوام تعریف کنم. 4 سال پیش با پسری وارد رابطه شدم. افسردگی داشت و حدود دو سال بود که بعد از یک تصادف سخت تقریبا خونه‌نشین بود. رابطه ما با دوستی شروع شد و من کمک کردم تا اون از این شرایط دربیاد و به زندگی عادی برگرده. من به خاطر اون از شغلم بیرون اومدم و بهش کمک کردم تا شرکت بزنه. در طی دو سال 20 ملیون بهش قرض دادم. و هر کاری کردم تا اوضاع پیشرفت کنه. کم کم بوی خیانت به مشامم رسید و اوضاع به هم ریخت و من بخشیدمش. بعد از مدتی فهمیدم با مدیر داخلی شرکت در ارتباطه تا این که یک بار که باهاش تماس گرفتم اون دختر گوشیش رو جواب داد. رابطه من با اون آدم به هم خورد. فهمیدم در طی دو سالی که با من بوده با آدم‌های زیادی رابطه داشته. شکست در رابطه برای همه ممکنه اتفاق بیفته اما من شغلم، شرکتی که براش زحمت کشیده بودم و پول و زمانم رو به خاطر یک آدم بی ارزش از دست دادم. اما مشکلات این‌ها نبود. مشکل این بود که من نباید می‌ذاشتم کسی بفهمه چه اتفاقی برای من افتاده چون دوست نداشتم کسی ناراحت بشه. این موضوع رو با دوستانم هم در میون نذاشتم و فکر می‌کردم ممکنه سرزنش بشم. دوران نقاهت این شکست بسیار به من سنگین گذشت چون حتی گریه هم نکردم و انقدر خودم رو محکم نشون دادم که زونا گرفتم! اما بعد از اون از جا بلند شدم و زندگیم رو ساختم.

2 پسندیده