ترسناک ترین ها، حوصله سربر ترین ها، هیجان انگیزترین ها و … چی هستند؟
چی هستن یا تا حالا چی بودن؟ یعنی از بین تجربیاتمون بگیم یا از ترس هایی که هستند و تجربه نکردیم
ترسناك ترين من، ترس از ترد شدن و تنهايي هستش
هيجان انگيز ترينش احساس غرورمه و شايد موفقيتم بوده
كسل كننده ترينش، تا الان نشستن سر كلاس هاي مزخرفه مدرسه، دانشگاه، اموزشگاه ها و همه محيط هايي كه به اجبار تحملشون كردم ولي چيز خاصي تهش ياد نگرفتم و جز مدرك واسم ارمغان ديگه اي نداشته. كلا از شنيدن تئوري متنفرم بودم و هستم، هميشه دلم تحربه يا عمل ميخواسته
لذت بخش ترين كار روزمره زندگيم هم به دليل علاقه شديدم به يه تيم فوتبال، دنبال كردن اخبار تيم مورد نظرمه
اشتباه ترين كاري كه هميشه هم تكرارش ميكنم، گذشتن از خودم و خواسته هام واسه رضايت ديگرانه
نمیشه به هر دو مورد پرداخت؟
ترس هام خیلی زیادن از ترس ضایع شدن توی جمع بگیر تا ترس حمله مار، گرگ و خرس (و خطرات همین شکلی) والبته گم شدن و ترس تنهایی
ترسناک ترین تجربه : با دوستان قرار گذاشتیم بریم جنگل، من چند ساعتی عقب تر از گروه بودم دم غروب توی جنگل مه گرفت و من گم شدم، به تاریکی شب خوردم، جنگلِ تاریکِ مه گرفته و من تنها روشناییم یه چراغ نوکیا 1100 بود، حتی ستاره ها هم معلوم نبودن. توی اون تاریکی صدای جابجا شدن مارمولک ها روی برگ های خشک روی زمین هم حتی آدم رو یاد گودزیلا مینداخت چه برسه به اینکه تو بتونی صدای زوزه گرگ و شغال رو بشناسی صدای گراز رو بشنوی و توهم صدای حیوون های بزرگتری (مثل خرس و پلنگ که دیده شدنشون تو جنگل های منطقه ما زیاد گزارش شده) رو هم داشته باشی. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به توصیه پدرم به یه درخت تکیه بدم که از پشت چیزی بهم حمله نکنه، شاید پلنگی که از جلو روم میاد رو بتونم با مشت بکشم اینقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چند دقیقه به اون درخت تکیه دادم، بعد چند دقیقه ای که به نظرم چندین ساعت گذشت بالای همون درخت رفتم و تا روشن شدن هوا همونجا خوابیدم.
چندین بار هم به عنوان راننده و هم به عنوان عابر با موتور و ماشین تصادف کردم اما هیچوقت اینقدر نترسیده بودم.
هیجان انگیز ترین: ترس و هیجان همیشه با هم هستن، برای من هیجان انگیر ترین ها وقت هایی بوده که با گروهی شکارچی دنبال حیوان زخمی ای توی جنگل بودیم، اصلن نمیدونی چی ممکنه اتفاق بیفته اما چون چند نفر با تجربه همراهم بودن بیشتر لذت هیجان داشت تا حس بدِ ترس.
البته موتور سواری و دوچرخه سواری کوهستان، کوهنوردی دامنه های سخت در فصل زمستان در رده های بعدی هستند.
حوصله سربر ترین: گفتگو های و دید و بازدیدهای مجبوری، وقت تلف کردنیه لعنتی، رعایت کردن مناسبات اجتماعی بی فایده (مثل تعارف کردن ها و کلی چیزای دیگه که توی جمع پیش میاد) که معمولن به خاطر عرف غلط اجتماعیه که کلی هم انرژی من رو میگیره و عملن خسته ام میکنه (همه هم اصرار دارن که انجام دادن اینا احترامه اما به نظرم اینطور نیست من اون احترام گذاشتن ها رو درک میکنم اما مبالغه کردن ها رو نمی فهمم)
هنوز هم هر روز اتفاق میفته
تلخ ترین: تلخ ترین حس اما هنوز حس بد ضایع شدم توی جمع هستش، که خیلی وقت ها حتی باعث میشه کاری رو انجام ندی و حتی تعریف نکنی
مصاحبه شفاهی (از فرم مصاحبه دکتری) هم خیلی پر از ترس و استرس بوده برای من، چون معمولن دانشجوی عالی ای نبودم، اما رابطه ام با معلم ها و اساتید بد نبوده و همیشه حس میکردم توی همچین فضایی مثل مصاحبه معلوم میشه که کلی چیز بلد نیستم و جلوی معلم ها و استاد هام ضایع می شم و توی روابط دوستانه مون تاثیر میذاره.
ترس تنهایی رو هم دوست دارم اضافه کنم، با اینکه همیشه ترجیح میدم توی جمع های کوچیک تر باشم، خیلی وقت ها تنها هستم، اما همیشه این اطمینان با هم هست که من الان تنهایی رو انتخاب کردم، و اگر دلم بخواد یه جمعی یا یه دوستی هست که منو بپذیرن و بشه باهاشون وقت گذروند، ولی برعکس این فضا رو نمی تونم تحمل کنم، این که نپذیرنت، طرد بشی، یا اینکه نتونی با کسی در میون بذاری نظرت رو، یا حتی اینکه واقعن کسی نباشه
اصلن قابل تحمل نیست برام
لذت بخش ترین لحظاتم: موقعیه که گلدون هام رشد میکنن .
تلخ ترین لحظاتم: خداحافظی با مادرم بود
ترسناک ترین: ندارم
هیجان انگیز ترین ها: موفقیتهای فرزندانم
هیجان انگیز ترین برام اینه که توی کتابفروشی های دست دوم بگردم و بهترین نسخه های کتاب ها رو پیدا کنم ! البته دیدن فیلم ترسناکم میشه کنارش قرار داد:grin:
تلخ ترین اینکه با تموم وجودت برای چیزی تلاش کنی و بهش نرسی
ترسناکترین اینکه حتی یک نفر هم کنارت نباشه که بتونی بهش لبخند بزنی و بهت لبخند بزنه
ترسناکترین اتفاق زندگیم میتونه بیماری نزدیکانم و بدتر از همه جدایی باشه
لذت بخشترین اتفاق زندگیم صعود به دماوند بوده
حوصله سربرترین اتفاق مربوط به بچگیم و نشستن سر کلاس و بدتر از اون مشق نوشتن بوده