داستانهای عرفانی"حکایتی از منطق الطیرعطار"

آن مگس می‌شد ز بهر توشه‌ای
دید کندوی عسل در گوشه‌ای
شد ز شوق آن عسل دل داده‌ای
در خروش آمد که کو آزاده‌ای
کز من مسکین جوی بستاند او
در درون کندوم بنشاند او
شاخ وصلم گر ببرآید چنین
منج نیکوتر بود در انگبین
کرد کارش را کسی، بیرون شوی
در درون ره دادش و بستد جوی
چون مگس را با عسل افتاد کار
پای و دستش در عسل شد استوار
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سخت‌تر شد بند او
در خروش آمد که ما را قهر کشت
وانگبینم سخت‌تر از زهر کشت
گر جوی دادم، دو جو اکنون دهم
بوک ازین درماندگی بیرون جهم
کس درین وادی دمی فارغ مباد
مرد این وادی به جز بالغ مباد
روزگاریست ای دل آشفته کار
تا به غفلت می‌گذاری روزگار
عمر در بی‌حاصلی بردی به سر
کو کنون تحصیل را عمری دگر
خیز و این وادی مشکل قطع کن
بازپر، وز جان وز دل قطع کن
زانک تا با جان و بادل هم بری
مشرکی وز مشرکان غافل‌تری
جان برافشان در ره و دل کن نثار
ورنه ز استغنی بگردانند کار

حضرت عطار درین حکایت از کسانی که قدر جایگاه خود را نمیدانند انتقاد میکند و معتقد است اگر آرزویی داریم باید به مشکلات و تبعات آن هم توجه داشته باشیم.نه آنکه وقتی به آن جایگاه رسیدیم دوباره آرزوی عقبگرد کنیم.
حضرت حافظ درین باب میفرماید:
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت / ندانی قدر وقت ایدل مگر وقتی که درمانی
حضرت مولانا درین باب میفرماید:
آرزو میخواه لیک اندازه خواه / در نیابد کوه را یک برگ کاه
اگر به آرزویی که داریم نمیرسیم شاید یکی از دلایلش نداشتن ظرفیت لازم باشد
قدر شان و منزلت خود را دانستن یکی از مراتب به کمال رسیدن است