داستان های مدرسه

در ادامه ی گزارش روزانه، اینجا سعی می کنم درباره اتفاقات حاشیه ای که در مدرسه میفته، براتون تعریف کنم. از برخوردهای مدیر و معاون و همکار تا روابط مون با اولیا دانش آموز و توقعات شون …

شما دوست دارید چه چیزهایی درباره ی مدرسه بدونید؟

دنباله‌ی موضوع اولیا و مربیان عزیز: دوست دارید بدونید هر روز تو کلاس پایه اول دبستان چه خبره؟:

8 پسندیده

من دوست دارم درباره برخورد مدیر مدرسه با معلم بیشتر بدانم. مثلا این که آیا دست معلم را در اجرای نقشه‌هایش باز می‌گذارند یا او را محدود می‌کنند؟ آیا مدیر از برنامه‌های معلم حمایت می‌کند یا سعی می‌کند والدین را راضی نگه دارد؟

5 پسندیده

سال گذشته از این نظر مشکلی نداشتم و مدیر تقریبا دستمان را باز میگذاشت تا برنامه هایمان را اجرا کنیم و اگر به چیزی نیاز داشتیم به راحتی فراهم میکرد.
امسال مدیرمان محافظه کارتر است. دنبال دردسر نیست. اگر برنامه هایی که داریم، در مدرسه باشد، هر چیزی را فراهم می کند. ولی اردو و بازدید و … را نمی پسندد.

مدیر و معاونین چون بومی منطقه هستند، به قول خودشان با اولیا رودربایستی دارن و به نظر من بیشتر از معلم به ساز اولیا میرقصند. ابتدای سال این اولیا بودند که تعیین کردند دوست دارن فرزندشان در چه کلاسی باشد. در این مورد بیشتر توضیح خواهم داد.

4 پسندیده

یک هفته قبل از مهر

یک هفته مانده تا شروع مهر مهربان. باورم نمیشود دوباره بچه ها را خواهم دید، مدام به همه میگویم: یعنی یک شنبه قراره بریم مدرسه!!! و از طرفی فکر بیدار شدن صبحگاهی هم ملال آور است، دوباره و با نگاهی دیگر می گویم: یعنی یک شنبه باید بریم مدرسه؟!!!

برای عاطفه هم می نویسم: باورت می شود مدرسه ها شروع شد؟ او هم همان حس من را دارد؛ شادی رفتن، غم بیدار شدن. می گوید چه خوب اگر برویم و مدرسه را ببینیم، من هم بدم نمی آید و فردا عازم مدرسه جدید می شویم تا به خانه تکانی های مدرسه قبل از نوروز مهر سرکی بکشیم.

وارد سالن مدرسه که می شویم سراسر پر است از میز و نیمکت های درب و داغان و کثیف؛ آدم دلش نمی آید روی این ها بنشیند و درس بخواند. گمان می کردم با مدرسه ای شسته و رفته روبرو خواهم شد، اما کلاس پر بود از کاغذ و مقوا و کاردستی که در وسط آن انبار شده بود.

می گویم عاطفه چه خوب حالا که وقت داریم، برای کلاسمون چیزهایی آماده کنیم. او همیشه با من همراه و هم فکر بوده است. می خواهیم برای این نیمکت های بازنشسته، رختی نو بدوزیم.

با معاون مدرسه صحبت می کنیم تا کلاس مان را سریع تر آماده کنند. گفتند مشکلی نیست و تماس گرفتند تا خانم میانسالی که قرار بود نظافت کلاس ها را انجام دهد، سریع تر شروع به کار کند.

پرسیدم چند نفر دانش آموز ثبت نام کردند؟ گفتند 68 نفر. با این تعداد نمی شد سه کلاس دایر کرد. پرسیدم سال گذشته چه کردین؟ گفتند با همکارانمون صحبت کردیم و اونها به ما کمک کردند. امسال اما آنها نیستند و معلوم نیست سه کلاس باشد یا دو کلاس. اما فعلا که به ما همکار داده اند.

خدای من! فکر یک کلاس اول 34 نفره واقعا وحشتناک است.

پرسش مرتبط: دوست داشتین کلاس‌های درسی‌تان چند نفری باشد؟

دلم را خوش می کنم که حتما امسال هم ختم به خیر می شود. همیشه همین طور بوده است. خود به خود و آسمانی همه چیز درست می شود. اینجا قانون و مصوبه معنایی ندارد. نباید هم داشته باشد، قانونی که می شود دور زد را باید دور زد. مخصوصا اگر آن قانون سقف بلند یک کلاس باشد.

می پرسم: کلاس‌بندی ها را انجام دادین؟ اگر بشود می خواهم قبل از مهر با والدین جلسه ای بگذارم. لازم است یک سری لوازم التحریر و … آماده کنند که اگر قبل از مهر خریداری شود بهتر است. نه، فعلا از کلاس بندی خبری نیست.

من هم انتظاراتی داشتم! الان چه وقت کلاس بندی است. پرونده ها درب و داغان بود. آمارها کامل نبودند. انگار که بوی مهر هنوز به اینجا نرسیده بود.

می پرسم: برای کلاس اولی ها هم جشنی قراره برگزار بشه؟ این هم سوال است آخر؟! وقتی بچه ها در همین مدرسه مهد رفته اند، با محیط و مدرسه آشنا هستند، نیازی به جشن نیست.

رفتیم. بدون اینکه کاری کرده باشیم. تنها خیرمان این بود که پول های منگنه شده به پروندها را جدا کنیم. آخر مگر پول را منگنه می کنند؟ ندیده بودم. حتی فراموش کردیم اندازه ی میز و نیمکت ها را بگیریم.

یک روز مانده به مهر

یک روز قبل از شروع مدرسه دوباره آمدیم. ساعت 8 تعدادی از دانش آموزان آمده بودند و همکارمان آنها را از زیر قرآن رد کرده بود و پذیرایی هم انجام داده بودند. سه کلاس اول داشتیم. یک کلاس خیلی کوچک بود و دو کلاس دیگر بزرگ بودند. فقط یکی از آنها بورد هوشمند داشت. قرعه کشی کردیم و قرار شد من در همین کلاس باشم. خوشحال از اینکه امسال صاحب یک کلاس هوشمند شده بودم.

پرسش مرتبط: آیا استفاده از تکنولوژی در کلاس درس مفید است؟
مهم‌ترین نیازهای یه کلاس درس که با کمک تکنولوژی‌ قابل برطرف شدن هست، چیه؟

برای نیمکت ها رخت و لباس دوخته بودیم. خیلی دوست داشتم ببینم این ها چقدر به کلاسم می آید. تنشان کردیم. برایشان کوچک بود، خیلی کوچک! مگر اندازه اش را درست برایمان نفرستادند. فکر می کنم حدس زده بودند.

دوباره گفتم اگر می شود کلاس بندی ها را انجام بدهید، من لیست و شماره تلفن اولیا را می خواهم. «نمی شود». سیستم مشکلی داشت که ممکن نبود.

از معاون خواستم برای فردا هماهنگ کنند نیمکت های کلاسم یک اندازه و یک دست باشد. نیمکت های خیلی بزرگی در کلاسم بود که مطمئن بودم برای کلاس اولی های کوچک من مناسب نیست.

فکر فردا رهایم نمیکرد.

6 پسندیده

من از مدرسه ودانشگاه متنفرم خیلی بده صبحو زووود پاشی بری بیرون خونه

4 پسندیده

اولین روز مهر

پرده اول، پیش از شروع کلاس‌ها

بالاخره روز موعود رسید. مانتویی را که چند ماه پیش برای این روز و برای این کلاس یعنی اولی های مهربان آماده کرده بودم را می پوشم. یک مانتو آبی راه راه با مدادهای رنگارنگی که هر کودکی را به روزهای پر از رنگ و بازی دلخوش می کند.
پرسش مرتبط: پوشش معلمان چقدر با حرفه شان متناسب است؟

به مدرسه می‌رسیم. حیاط مدرسه پر است از مادرها و پدرهایی که در کنار فرزندانشان صف بسته‌اند و منتظر شروع مهربانی‌اند. من و عاطفه از کنارشان عبور می کنیم. میان آنها چهره های آشنایی هم دیده می شد.

یکی می‌پرسد سلام خانم مرادی، شما امسال اینجا هستین؟ نمیشه سوم تدریس کنید؟ من امسال پسرم کلاس سومه. دیگری می‌پرسد سلام خانم مرادی، شما امسال اول تدریس می کنید؟ من می‌خوام پسرم تو کلاس شما باشه. می‌گویم: کلاس بندی دست من نیست. با معاون صحبت کنید. هنوز لیستی به من نداده‌اند.

وارد سالن شدم، وروجکی با سرعت در سالن به دنبال دیگری می‌دوید و او را می‌زد. طرز عجیب و غریبی داد میزد و گاهی دستانش را هم روی زمین می‌گذاشت و چهار دست و پا، اما سریع می‌رفت. با اینکه خیلی ریزه میزه بود، حریف‌اش نمی‌شدند تا او را از سالن بیرون کنند. به عاطفه گفتم: عاطفه این کلاس اولیه. معلوم نیست تو کلاس کی باشه. خدا به خیر کنه. عاطفه خندید.

پرده دوم، دسته‌بندی دانش‌آموزها در کلاس‌ها

به دفتر مدرسه می‌روم. هنوز همه‌ی همکاران نرسیده‌اند. مدیر و معاون و معلم پایه‌ی دوم در دفتر حضور دارند. معاون آموزشی در حیاط مدرسه برای خانواده ها سخنرانی می کند و آغاز سال تحصیلی را تبریک می‌گوید. معلم کلاس اول در حیاط مدرسه مشغول صحبت با اولیا است. از ما می خواهند به حیاط برویم. در کنار در ورودی می‌ایستیم و معاون آموزشی ما را به خانواده‌ها معرفی می‌کند. سپس از دانش آموزان می‌خواهد با توجه به معلم سال گذشته شان در یک صف بایستند. کلاس دومی‌ها و سومی‌ها همه با همان تقسیم بندی سال گذشته به کلاس بالاتر می‌روند. قبلا هم این شیوه تقسیم‌بندی را دیده بودم. فکر می‌کنم اگر دانش‌آموزی در کلاسی با دوستانش سازگاری نداشته باشد و نتوانسته باشد با یک گروه کنار بیاید، چاره چیست؟ آیا این حق را ندارد که محیط دیگری را تجربه کند؟ دوستانی تازه بیابد و شانس خودش را دوباره بیازماید؟ اما فکر کردن به اینها دردی را درمان نمی کند. همیشه در تعلیم و تربیت چیزهایی هست که فقط می توانی ببینی و چاره ای نداری جز اینکه از کنار آنها عبور کنی. من هم سعی می کنم عبور کنم و از عاطفه می خواهم دوربین اش را بیاورد تا اشک و لبخندهای زیبای این فرشته های زیبا را ثبت کند.

دوباره به دفتر مدرسه برمیگردم. با خودم فکر می‌کنم با این روش من هم بودم خیالم راحت بود. با همکاران جدیدمان سلام و احوال پرسی می کنم و سال جدید را تبریک می گویم. همیشه در ابتدای همه‌ی آشنایی‌ها امیدوارم. هر فردی را کتابی می بینم و با هر سلام، برگی از او را ورق را می زنم. مدیر درباره‌ی رفت و آمد ما با آنها صحبت می‌کند. آنها سکوت می‌کنند و ما لبخند می‌زنیم.

پرده سوم، حضور مادر و دانش‌آموز در کلاس درس!

از ما می‌خواهند دانش‌آموزان را به کلاس‌شان راهنمایی کنیم. در سالن می‌ایستم و کلاس را نشان بچه‌ها می‌دهم. 16 نفر در کلاس من بودند. البته با مادرانشان 32 نفر می‌شدند. من ایستاده بودم و این همه بی نظمی را تماشا می کردم. خدای من! غیرقابل تحمل است. چه کسی به اینها اجازه داده بود وارد کلاس شوند. با نگاهم بدرقه شان می کنم.متوجه نشدند. خواهش کردم کلاس را ترک کنند، دانش‌آموز کلاس اول اگر بداند حریم کلاس مادرش را هم می پذیرد، ممکن است نخواهد از او جدا شود. البته تا حدی داستان برعکس بود. مادران نمی خواستند از فرزندشان جدا شوند. با حضور یک مادر در کلاس، کار را شروع کردم.

جمعیت کلاس من نسبت به دو کلاس دیگر کمتر بود. کلاس های دیگر پر بودند. یعنی اول دو کلاس دیگر پر شد، تعداد باقی مانده را به کلاس من فرستادند. خبری از تساوی تعداد دانش آموزان و رعایت تعادل سطح فرهنگی_سواد خانوادگی نبود. چند نفری که مایل بودند فرزندشان در کلاس من باشد، متوجه شدند این اتفاق نیفتاده است. از من خواستند پیگیری کنم. گفتم با معاون صحبت می کنم. صحبت کردم. به مدیر هم گفتم کلاسم جمعیت کلاسم نسبت به دو کلاس دیگر کم است. گفتند خب اینطور که بهتر است. کارتان راحت تر می شود.

متاسف شدم. حالا دیگر می تواستم بگویم این چیزی جز کم کاری و بی توجهی نیست. انگار کسی تحقیقات توران را نخوانده بود. بله، کلاس بندی باید خودش اتفاق بیفتد. همیشه همه چیز خود به خود درست می شود. دلم را خوش می کنم.

4 پسندیده

خانوم معلم عالیه
و لااقل جای یه لینک برای توران و
دو عکس خالیه:

میز و نیمکتای لباس‌دار
و
لباس مداد رنگی دار
این روزا یه عکس دیدم در تلگرام دیدم که میگن خانوم معلم کلاس اول پارچه‌ داده به بچه‌ها روش نقاشی بکشن بعد دوخته و تنش کرده:

6 پسندیده

خدا صبرتان دهد. فکر کنم حسابی از بی‌خیالی بقیه همکارها عصبانی شده‌اید.

4 پسندیده

بله واقعا سخت است حساسیت هایی داشته باشی که برای دیگران هیچ اهمیتی ندارد. فکر می کنم باید قاطعیت بیشتری به خرج میدادم و روی حرفم می ایستادم.


روش برخورد درست با این افراد چیست؟
اگر شما جای من بودید چه می کردید؟

3 پسندیده

من هم احتمالا مثل شما رفتار می‌کردم.

2 پسندیده

ببخشید ببخشید انگار قراره ۹ ماه مسؤلیت تعدادی گوسفند رو در مدرسه بپذیرن که اینجوری رفتار میکنن :grin:
البته به این چنین موضوعاتی آگاه بودم. داغ دلم تازه شد :neutral_face:

2 پسندیده

اولین هفته مهر

پرده اول، شروع روز با ذبح گوسفند

روز بعد قرار شد با همکاران جدیدمان به مدرسه برویم. ساعت 7:30 دقیقه جلوی درب منزل‌شان بودم. وقتی به مدرسه رسیدیم، بچه‌ها صف بسته بودند. گوسفندی را آورده بودند تا بلاگردانش کنند. ما هم ایستادیم و تماشا کردیم. آن را دور بچه‌ها گرداندند و بعد هم همه را به کلاس فرستادند و گوسفند بخت برگشته را ذبح‌اش کردند.

پرده دوم، دانش آموز استثنایی

آقایی در دفتر مدرسه با معاون صحبت می‌کرد. بی توجه به آنها کیف و کتابم را برداشتم و به کلاس رفتم. مشغول کار بودم که همکارم در زد و گفت فلانی اینجاست؟ گفتم بله. گفت کیف‌‌ات را بردار و بیا. دانش آموزان من کم بودند، کمتر شدند. به خیال اینکه تقاضای مادرش بوده است حرفی نزدم.

زنگ تفریح بود. به دفتر مدرسه رفتم هنوز هم همان آقا آنجا بود. معاون مدرسه مرا صدا زد و گفت: پسر این آقا قرار بوده است به مدرسه ی استثنایی برود. نامش برایم آشنا بود. قبلا وقتی پرونده‌ها را بررسی می‌کردم دیده بودم یک دانش آموز استثنایی هم هست که تکلیف‌اش مشخص نیست. ادامه داد: این آقا یک ماه است خواب و خوراک ندارد و مدام پیگیر است. آنها گفته‌اند یا باید به مدرسه ی استثنایی برود یا به یکی از مدارس روستا که از اینجا خیلی دور است. من فکر کرده ام بهتر است اینجا باشد تا بخواهد در یک کلاس چندپایه درس بخواند و چون تعریف شما را زیاد شنیده ام میخواهم در کلاس شما باشد.

پرسیدم پسرتان همراه‌تان است؟ گفتند الان می‌آورمش. در مورد شرایط‌اش و اینکه چه مشکلی دارد صحبت کردیم. کامل نمی‌توانست هر انگشت را مستقلا باز و بسته کند. به کلاسم آمد. چند فعالیت دست ورزی را تمرین کردیم. کمی خجالتی بود، اما به سوالات پاسخ داد و فعالیت‌ها را خوب انجام داد. در کلاسم ماند. از تفکیک این دانش آموزان دل خوشی نداشتم. به گمانم وقتی با همسالان خبره تر از خودشان مراوده دارند، می توان انتظار داشت رشد بهتری داشته باشند و من به همین امید پذیرفتمش.

پرده سوم، جلسه با والدین و مصائب آن

همیشه در اولین روز و اولین ساعت مدرسه اولین جلسه ی معلمان برگزار می شد. اما اینجا در دومین روز و چندمین ساعت قرار شد جلسه برگزار شود. بعد از خوشامدگویی مدیر، معاون از نظافت کلاس‌ها و املای دانش آموزان گفت تا اینکه سال گذشته به خاطر خرابی دستگاه کپی، مجبور شدیم 2 میلیون برایش خرج کنیم. بهتر است امسال فقط در موارد ضروری استفاده شود. نمی‌دانم با پیک‌ها و کاربرگ‌های کلاس اول چه کنم؟ می گویند بهتر است کتاب پیک آدینه برای دانش آموزان سفارش دهید. راضی نیستم، اما می‌پذیرم.

اولین جلسه ی اولیا را روز بعد برگزار می‌کنم. برگه های لازم را به تعداد کپی گرفته‌ام، اما نیست. قرار است هر سه کلاس اول، همزمان جلسه را برگزار کند. پیشنهاد مدیر است. می‌پرسم اینکه سه کلاس همزمان بدون معلم باشد، مشکلی نیست؟ فکر می کند. اما همچنان مصر است. می‌گوید من دانش آموزان را کنترل می‌کنم.

جلسه را برگزار می کنم. سر و صدای دانش آموزان و رفت و آمدشان در جلسه غیرقابل تحمل است. گفته بودم در جلسه نیاز به لپ‌تاپ و اینترنت دارم. وصل نبود و نشد. فکر می‌کنم شاید در جمله وظایف‌شان نبوده و انتظار زیادی داشتم که در زمانی که کلاس هستم و قبل از شروع جلسه آماده باشد.

از مدیر و آقایی که کنارشان ایستاده است، خواهش می کنم هر کدام وقت دارند، برگه های لازم را کپی کنند. آن آقا، کسی بود که روز قبل در دفتر مدرسه دیده بودم. یکی از اولیا همراهش بود و از مدیر می‌خواست تا مدیریت ساعت ورزش را به او بسپارند. اما نمی دانستم در آن لحظه به چه دلیل آنجا ایستاده بود.

در پایان جلسه وقتی به مدیر می‌گویم جلسه ام بی نهایت بی نظم بود، فقط لبخند می‌زند.

پرده چهارم، جابه‌جایی دانش‌آموزان همچنان ادامه دارد

در ساعت های بعد باز هم شاهد جابجایی دانش آموزان هستم. این بازی تا آخرین روز هفته ادامه دارد. خیال می‌کنم جمعیت کلاسش زیاد است و حق دارد. اما وقتی آخرین روز هفته متوجه میشوم دو دانش آموز مردودی و یک ترک تحصیل به کلاسم فرستاده‌اند، بیخیال خیالات باطل میشوم. دانش آموز دیگری که به کلاسم فرستاده بودند در انجام تکالیف و حرکاتش بسیار کند بود که یکی از نشانه های دیرآموزان است.

فکر می کنم حتما قصد و غرضی در میان است. احساس کسی را دارم که احمق فرض اش کرده اند. با عاطفه در میان گذاشتم، گفت: از کلاس من هم یکی از بهترین دانش آموزانم را به بهانه ی اینکه مادرش خواسته، برده اند اما وقتی ساعت بعد مادرش آمد تا اجازه ی پسرش را بگیرد، از اینکار تعجب کرد و گفت که خبر نداشته است. حالا دیگر مطمئنم دانش آموزان را تفکیک کرده اند.

5 پسندیده

حس میکنم شما معلم ندامتگاه شدی تا دبستان :neutral_face:
ندامتگاهش هم نباید اینجوری باشه :expressionless:

1 پسندیده

امیدوارم همینطور نمونه

1 پسندیده

دومین هفته مهر

امروز کمی زودتر به مدرسه می‌روم. قرار است با عاطفه و با ماشین او به مدرسه برویم. تصمیم بر این شده است که هر هفته یک نفر ماشین اش را بیاورد. فاصله مدرسه تا شهر تقریبا 20 کیلومتر است. به مدرسه میرسیم.
هفته‌ی گذشته وقتی متوجه شدیم کسی برای حرفمان تره هم خرد نمی‌کند، در مدرسه ماندیم و نیمکت‌های کلاس‌مان را آنطور که باید چیدیم.نیمکت‌های بزرگ تر را کشان‌کشان به کلاس بزرگ‌ترها بردیم و کوچک‌ترها را به کلاس کوچک‌ترها. آقای جوانی که چندی پیش در مدرسه دیده بودم هم بود. کلاس‌ها را نظافت می‌کرد. وقتی به معاون گفتم که می‌خواهم داخل کمدها خالی و تمیز شود تا وسایل بچه‌ها را بچینم ،گفتند که به همین آقا رجوع کنم. یک جوان شاید بیست و چهار- پنج ساله که حدس می‌زدم به جای خدمتگزار مشغول به کار شده است. می‌دانستم که نباید کسی خارج از کادر مدرسه در مدرسه باشد.آنها هم میدانستند. سال گذشته هم چنین چیزی را دیده بودم. آقایی بود که پدرش به مدرسه کمک می‌کرد، او هم مدام در مدرسه می‌پلکید. خیلی دوست داشت ساعت ورزش را مدیریت کند. حتی یک دوره مسابقات فوتبال هم برگزار کرد.

در جابجایی میز و نیمکت‌ها کمک مان کرد. حالا کلاسم یک‌دست شده بود. رومیزهای خالدار نارنجی رنگ را که دوخته بودم، تن شان می کنم. کلاس کمی قابل تحمل‌تر شد. تنها چیزی که هنوز عذابم می‌داد، در کلاس بود که بسته نمی‌شد. کلاس دوم و سومی‌ها وقتی از سالن رد می‌شدند در می‌زدند و فرار می‌کردند. در را باز می‌کردند و خودشان را سریع لابه‌لای دیگر بچه ها پنهان می‌کردند. اما این را دیگر نمی‌توانستم خودم درست کنم. با مدیر صحبت می‌کنم، علاوه بر این می‌خواهم که سریع‌تر بورد هوشمند کلاسم را راه‌اندازی کند. می‌گوید خانم مرادی، شما خیلی ما را اذیت می‌کنید. می‌گویم این‌کارها را باید قبل از مهر انجام داد، یک کلاس شسته رفته باید تحویل می‌دادین، این چه جور کلاسی است که نه دری دارد،نه تخته ای! آنقدر دل پری داشتم که ترجیح داد ادامه ندهد، می گوید بله حق با شماست.

وارد کلاس می‌شوم.کمد کلاس تمیز و خالی شده بود. تنها کسی که در اینجا کمی حواسش به مدرسه بود و توجهی نشان می‌داد، همین آقای جوان بود. در میزنند. در را باز می‌کنم، تخته وایت برد کلاسم را با الکل شسته است،تشکر می‌کنم. چند روز قبل، به سرایدار گفته بودم که لازم است تخته کلاسم را با الکل شستشو بدهد، اما ندیدم اتفاقی بیفتد و امروز که قبل از ورودم به کلاس چنین درخواستی را از ایشان داشتم،خیلی زود ترتیب اثر دادند. همکاران دیگر هم خیلی راضی بودند.امیدوار شدم. به عاطفه می‌گویم چه خوب همین آقا هست وگرنه اینجا کسی به داد ما نمی‌رسد.

وارد دفتر می‌شوم. مدیر مدرسه می‌گوید قرار است دکتری به مدرسه بیاید و بچه ها را ویزیت کند. به دانش‌آموزان بگویید سه هزار تومن بابت ویزیت دکتر پول بیاورند. معلم پایه‌ی دوم آقایی است که به نظر می‌رسد ده یا پانزده سال سابقه داشته باشد، می‌گوید من قبلا دیدم این دکترها چطور ویزیت می‌کند، اصلا هیچ کاری انجام نمی‌دهد. فقط گوشی اش را میگذارد روی قلب بچه و بعد هم مهر را می‌زند و تمام.

در دفتر بچه ها می‌‌نویسم لطفا هشت هزار تومن بابت ویزیت دکتر و جشن قرآن بفرستید.

2 پسندیده

نیمه‌ی دوم مهر

سومین هفته را با همکار پایه دوم به مدرسه می‌رویم. یک دختر سه ساله دارد. دختری خوش زبان و مهربان. روی صندلی می‌خوابد. فکر می‌کنم ممکن است روزی به خاطر تمام این روزها و رفت و آمدها و خواب و بیداری‌ها از معلمی مادرش متنفر شود؟ دیده بودم دخترانی که از شغل مادرشان متنفر بودند،چرا که مادر را از آنها گرفته بود. می‌گوید سه سال است که او را می‌برم و می‌آورم. قبل از مدرسه به خانه‌ی مادر می‌رود و کودک را به او می‌سپارد.

از همکارم که چندسال است با ایشان در این مدرسه خدمت کرده‌اند، می‌پرسم: چطور با این پرستار آشنا شده اند؟ می گوید: پسرش شاگرد من بود. زن خوبی است. من با ایشان صحبت کردم و قبول کرد.سر تکان می‌دهد و در ادامه میگوید: من باید ماشین خودم را بیاورم. ایشان باید بچه را بیاورد و از آن طرف هم بیاید دنبالش. من همیشه راس ساعت یک خانه بودم. اما الان یک و بیست دقیقه می‌رسم. من حتی گاهی یکی دو دقیقه هم زودتر خارج می‌شدم.

با خودم گفتم اوه خدایا! پس وقتی ما با کمی تاخیر از کلاس خارج می‌شویم، چه زجری می‌کشد! حرفی نزدم. قبلا هم گفته بود من سال قبل تنها رفت‌و آمد می‌کردم. سکوت روز اول را معنا می‌کردم. کاش همان روز می‌گفت من زودتر از دیگران می‌روم و ترجیح می‌دهم تنها باشم. اما هنوز هم دیر نبود.

وارد مدرسه می‌شویم. بچه‌ها صف ایستاده‌اند. از کنارشان عبور می‌کنیم. سلام خانم! سلام خانم! دیدن این کوچولوهای مهربان چقدر حال آدم را خوب می‌کند. وارد دفتر مدرسه می‌شوم و در را می‌بندم. پشت سرم در دفتر باز می‌شود، از لای در سرک می‌کشد و لبخند می‌زند و دوباره می‌رود. مثل یک خاطره‌ی خوب که لحظه‌ای از خاطرت عبور می‌کند. چقدر دوست داشتنی!

برنامه را چک می‌کنم. اولین ساعت می‌خواهم برای بچه‌ها در نمازخانه فیلمی را نمایش بدهم. لپتاپ را روشن می‌کنم، اما سیستم بلوتوث ندارد و به اسپیکر وصل نمی‌شود. به دنبال کابلی می‌گردم. هر کدام را امتحان می‌کنم، جوابی نمی‌گیرم. کلاسم دیر شد و این هم وصل نشد. عصبی می‌شوم. فکر می‌کنم چرا هیچ چیز سرجایش نیست. مدیر متوجه می‌شود. می‌پرسد: چه مدل کابلی می‌خواهد؟ خانم مرادی‌مان را ناراحت کرد.

معاون برایش توضیح می‌دهد. می‌گوید من در ماشینم یک کابل دارم. می‌آورم تا امتحان کنید. لبخند می‌زنم.

لپتاپ و اسپیکر را به همان آقای جوان می‌دهم و خواهش می‌کنم تا دیتا پروژکشن را روشن کند تا من هم کلاس را آماده کنم. بچه‌ها را به نمازخانه می‌برم. همه چیز آماده است.

ساعت تفریح با عاطفه صحبت می‌کنم تا فکری برای رفت‌وآمدمان بکنیم. احساس می‌کنم مزاحم همکاران هستیم. مخصوصا اینکه ساعت آخر کمی با تاخیر از کلاس خارج می‌شویم. ‍‌

از کلاس خارج می‌شوم. بقیه‌ی همکاران ناراحت به نظر می‌رسند. با هم پچ‌پچ می‌کنند. اما متوجه نمی‌شوم چه اتفاقی افتاده است. برایم مهم هم نیست. همیشه دوست داشتم از همه چیز سردربیاورم، اما در این مورد احساس کنجکاوی نمی‌کنم. وارد آبخوری می‌شوم. ایستاده است و با گوشی‌اش ور می‌رود. چای سرد شده است. آمده ام عوض‌اش کنم. می‌گوید خب شما دیر از کلاس خارج می‌شوید. می‌گویم با وجود این استکان‌ها بهانه‌‌ی دیگری لازم نیست. استکان ها آنقدر کوتاه و پهن بودند که فکر می‌کنم نوعی نعلبکی اند. لبخند میزند و میگوید میخواهید برای شما در استکان دیگری چای بریزم. پیشنهاد خوبی است.

چند روز گذشت. دیگر نه خبری از چای بود و نه خبری از آن آقای جوان. عاطفه هم متوجه شده بود اتفاقی در مدرسه افتاده است. اما هر دو نمی‌دانستیم چه اتفاقی! صبر کردیم تا خودشان بگویند. بالاخره ما را به دفتر مدرسه خواندند، همه بودند. معاون پس از تعارفات معمول ادامه داد: نماینده آموزش و پرورش منطقه به مدرسه‌ی ما آمدند. این آقا را در مدرسه دیدند و گزارش فرستاده‌اند که سرایدار به جای خودش فرد دیگری را آورده است. ایشان برادرخانم یکی از اولیا بودند. لیسانس تربیت بدنی دارند. آمدند به ما گفتند که قبول کنید به مدرسه بیایند و حالا که شما مربی ورزش ندارید، ساعت ورزش با بچه‌ها کار کنند. ما گفتیم این کار خلاف است. اما اصرار کردند،ما هم قبول کردیم. حالا از اداره با ما تماس گرفتند که چنین و چنان بوده.ما هم گفتیم نخیر چنین چیزی نبوده. قرار است بیایند بازدید. اگر از شما پرسیدند بگویید نه. نبوده. و واقعا هم نبوده.

از دفتر خارج می‌شوم.

5 پسندیده

ادامه بده دختر تا یادمون نره خاطرات تلخ وشیرینمون ، اینکه تو اینجا می نویسی ومن در دفترخاطرات کوچکم فرقی نمی کنه مهم اینه که یه جایی بنویسیم که یادمون نره ،که یه روز برگردیم بهش ویه لبخند به لبمون بیاره ویاحتی ناراحتمون کنه! همون موقع به هم نگاه کنیم وبگیم چه زود گذشت مثل همین الان که ازآخرین نوشته ات چندماه می گذره وما تقریبا به وسطای سال تحصیلی رسیدیم…!
داستان های مدرسه داستان زندگی من وتو وخیلی از معلماس

4 پسندیده

به به… عاطفه‌ی داستان ما هم به ما پیوست. خوش‌آمدی به پادپرس :cherry_blossom::cherry_blossom::cherry_blossom:
سعی می‌کنم در اولین فرصت ادامه بدم. مرسی بابت این انرژی خوب

3 پسندیده