تو یه شرکت استارتاپی با 7 ماه سابقه فعالیت ازتون دعوت میشه که یه پست مدیریتی تو زمینه تخصص خودتون رو قبول کنید و نیرو زیر دستتون باشه .
تو یه کمپانی بین المللی با یه حقوق بالا بهتون یه شغل متناسب با تخصص خودتون پیشنهاد میشه و زیر نظر یه مدیر قابل باید کارتون رو با خلاقیت و حوصله پیش ببرید .
میدونم که متغییر های زیادی میتونن تو انتخاب دخیل باشن مثل میزان حقوق ، مسیر رفت و آمد ، اخلاق سازمانی 2 تا شرکتی که پیشنهاد کار دادن و … منتها ما اینجا فرض میکنیم که تمامی این موارد تو هر 2 تا شرکت ایده آل هستش و انتخاب بین مدیریت کردن یا نیروی یه مدیر خوب بودنه .
من خودم اصلا کارمند خوبی نیستم و به هیچ عنوان نمیتونم کاری رو که از نظر خودم اشتباه هست و بهم اجبار شده انجام بدم . برای همین دوست دارم خودم توی پست مدیریتی باشم . از طرفی میدونم تخصص و تجربه کافی برای مدیریت کردن رو ندارم برای همین در حال حاضر برای این که هم به خودم لطمه نزنم هم به سازمانی که براش کار میکنم ، انتخابم گزینه دوم هست با این که اصلا دوستش ندارم یعنی عضو یه سازمان بزرگ بودن و زیر دست یه مدیر لایق -بازم تاکید میکنم یه مدیر لایق- کار کردن به شرطی که خلاقیت من محدود نشه و نظرم شنیده بشه .
اینطوری به مرور میتونم از اون سازمان و اون رئیس چیزای بیشتر یاد بگیرم و تجربه ام رو بیشتر کنم برای مدیریت
فکر میکنم آدم با دانشجویی فقط میتونه دانشجو بودن رو یاد بگیره، حتی اگه در محضر بزرگترین استادا هم بشینه؛ تا وقتی استاد نشه، فوت و فن درس دادن، مدیریت کلاس، و ارتباط موثر با دانشجو رو یاد نمیگیره.
این فکر رو نه تنها تجربه کردم، بلکه آدمای زیادی رو دیدم که سالها با امید به یه موقعیت، در پوزیشن دیگری در قالب شاگردی ادامه میدادن، بدون اینکه حتی به اون موقعیت رویاشون نزدیک شن. مثلا استادی که با رویای تاسیس موسسهي پژوهشی خودش سالها به استادی پرداخت و آخرش هم با همون شغل بازنشست شد.
بر اساس همین فکر، انتخابم یه شرکت استارتاپی با ۷ ماه سابقه فعالیت هست. میدونم با فعالیت خودم و همتیمیهام میتونیم این شرکت رو به استاندارد شرکتهای جهانی برسونیم.
پ.ن. پاسخم متناسب با روحیات خودم هست و لزوما این نسخه برا هر کسی کار نمیکنه
راستش وقتی توی یک مسابقه استارت آپی شرکت کردیم و چهار شدیم … . تصمیم گرفتیم روی پای خودمون بایستیم و به عنوان اولین تیم توی اولین مرکز رشد صنایع دریایی قبول شدیم و به ما دفتر دادن که کار کنیم … . شرکت زدیم و همه چی خوب پیش می رفت ولی خوب … . بچه ها ارشد قبول شدن و یک سری ها هم شغلهاشون رو ادامه دادن این شد که شرکت غیر فعال شد … الانم نمی دونم توی چه وضعیتیه … اینکه شریک آدم کی باشه خیلی مهمه … توی این شرکت بهم گفتن که به جاشون امضا کنم تا شرکت برپا بشه ولی بعدا یک اختلاف افتاد و بهم تهمت جعل امضا زده شد … . منم زیر بار نرفتم و اومدم بیرون تا حدودی … تجربه خیلی تلخی و بدی بود … دوست داشتم کار آفرینی کنم ولی این اختلافات مانع این شد که به آروزم برسم … و الانم تصمیم گرفتم که برای مقطع دکتری برم از ایران و ادامه زندگی رو به صورت یک استاد دانشگاه و یک محقق ادامه بدم … . البته خوب توی فکر تاسیس یک شرکت دیگه هستم چون دیگه سمتی ندارم توی شرکت قبلی … ولی اینبار با پدر و مادرم این شرکت رو تاسیس کنم و کار کنم … شایدم دیگه سمت این کار نرفتم … شایدم شاید … به هر حال ما ایرانیا همیشه دنبال حواشی بودیم … کار تیمی هم بلد نیستیم … و فوق العاده افراد تنبلی داریم بلا نسبت خوباشون … اینا آفت جامعه ما هستن که زبون هم رو خوب نمی فهمیم و با هم روراست نیستیم … شاید اگر شرکام کمک میکردن یک مدیر خوب میشدم … ولی نخواستن و من هم رها شون کردم … به قول پروفسور عباسپور استادمون برای کار نیاز به سه تا چیز هست … یک تخصص … دو تجربه … سه تلاش … بعدش میشه انتظار داشت موفق بشیم.