امروز یک فیلم قدیمی میدیدم به اسم «همه حالشان خوب است». در صحنه ای از فیلم رابرت دنیرو وقتی داره با دخترش صحبت میکنه، اون رو در شکل و ظاهر و صدای بچگیش میبینه. و در صحنه ی دیگه ای وقتی رابرت سکته کرده، و در حال دیدن رویایی هست، هر چهار بچه ش رو در ظاهر بچگی شون میبینه.
از بابا-مامانم پرسیدم که شما هم ما رو در شکل و شمایل بچگی میبینین وقتی باهامون صحبت میکنین؟
و پاسخ های عجیبی گرفتم:
«نه تنها هنوز بچه میبینمت، گاهی حتی فراموش میکنم که برا خودت مردی شدی و میتونی مثلا بری برا خودت لباس بخری!»
آره باباجان، پدرها و مادرها وقتی میان سال میشن دچار دوگانگی هم میشن. چون از بچه هاشون دور میشن، و تصور ده-پانزده سال زندگی با بچه هاشون رو در ذهن دارن و وقتی بچه (که الان بزرگ شده) رو بعد از مدت ها میبینن، ممکنه دچار افسردگی و سرخوردگی هم بشن.
در ضمن، رابرت دنیرو بهونه ش برای گذروندن روزهاش رسیدگی به روابط بچه هاش بود و به نظر میرسید یه جورایی بچه های بزرگ شده ش بهونه ی شادیش هستن.
در خانواده ی خودمون، همین موضوع برقراره و پدر و مادرم حتی مکان زندگی شون رو تغییر دادن و از دوست هاشون دور شدن برای اینکه نزدیک من و برادرم باشن
###پرسش
چه آموزش هایی میشه برا نسل مادر-پدرهامون فراهم کرد تا در صورت نبود بچه هاشون کمتر دچار سرخوردگی و یا تنهایی بشن؟
یا شاید سوال موثرتر:
تجربه شما چیه: ارتباط تون با پدر-مادرتون چه جوریه؟ و ایشون چه سرگرمی ها و مشغولیت هایی مستقل از فرزندها و نیازهای فرزندهاشون دارن؟
خب این شاید بیشتر مشکل این نسل از پدر و مادرها باشه، یعنی تو قدیم که کلا خانواده ها زیاد از هم دور نمی موندن و در نهایت پدربزرگ مادربزرگ ها خیلی از وقت هاشون رو با نوه هاشون می گذروندن.
و از طرفی نسل های بعدی ممکنه اصلا پدر مادر شدن رو تجربه نکنن و یا هم به دلایل مسائل مربوط به دنیای جدید : از فرزندان خودشون دور بمونن.
من خودم خیلی به این قضیه فکر کردم:
بهترین حالت اگر بشه که حفظ بشه همون در کنار هم بودن خانواده هست (بالاخره این تجربه بشری چیزی تکامل یافته هست و نکات فراوان مثبت خودش رو داره)
اما در موردهایی که این قابل اجرا نیست:
1- گروه های هم سالان و دوستان و همکاران قدیم : کوه و دورهمی ها (بابای خودم)
2- عضویت در گروه های اجتماعی و خیریه
3- خیلی از افراد به حمایت های عاطفی و مشورتی و تجربیات ما نیاز دارن میشه به اون ها پرداخت
4- انتخاب یه شغل سبک و سرگرم کننده (خودم دوست دارم در خانه سالمندانم یه باغچه و گلخونه باشه تا هم سرگرمی خوبی باشه برام هم یه شغل خوب)
شاید بهتر باشه وقتی داریم راه زندگیمون رو انتخاب و برنامه ریزی می کنیم کمی اون رو مستقل از افراد و فرزندان تعریف کنیم و اینکه در جایی از عمرشون نیاز به استقلال دارن و این باید به رسمیت شناخته شود اما در کنارش باید پیوندهای قدیمی هم حفظ بشه.
در دنیای مدرن امروز، به این نوع از تنهایی زیاد فکر می کنم. به تنهایی مادر خودم زیاد فکر می کنم. همه نسل پدر مادرهایی که در دوره میانسالی و پسامیانسالی هستند و کاملا از فرزندان شون فاصله گرفتن. فرزندان چه خونه باشن و چه از خونه رفته باشن دیگه اون جور که باید کنار پدر و مادر نیستن. مثلا خونواده خود ما طوریه که اطراف مادرم هستیم اما باز هم کاملا تنهایی رو می بینم. همه مون درگیر کارهای شخصی و اینترنت و لپتاپ و گوشی و … هستیم و مادرم تنها انتخابش تلویزیونه. تلویزیونی که دیگه انتخاب ما نیست و جمعی جلوی تلویزیون شکل نمی گیره. خیلی به این فکر کردم که چطور می تونم این تنهایی رو کم کنم اما واقعا چیزی به ذهنم نمی رسه و شب و روز ها از پی هم می گذرن و همچنان ما همه مون درگیر خودمون هستیم و مادرم تنها جلوی تلویزیون نشسته…
من گمان میکنم راهکاری برای تنهایی پدر و مادر هنگام نبود فرزندان نیست . شخصی یا کاری نمیتواند جای نبودن فرزند را برای یک پدر و مادر پُر کند چون نمیتوان احساس عمیق و گسترده یک مادر و پدر نسبت به فرزندش را کاهش داد و به همین دلیل دیدن فرزند برای پدر و مادر حسی است که جایگزین ندارد . حتی فرزندان راحتتر میتوانند دوری پدر و مادر را تحمل کنند ولی این کار برای یک مادر یا پدر سخت است .
حتی اگر با کارهای روزمره یا دوستان همسن و سال هم سرگرم شوند ولی بازم هم گوشه ذهنشان غم دوری فرزند و ندیدن فرزند را احساس میکنند . این دپرس بودن ، اندوهگین بودن و دلتنگی را در سرای سالمندان میتوان مشاهده و حس کرد و مادران و پدرانی که تنها یک خواسته دارند و دیدن دوباره فرزند است .
فکر میکنم راهی نیست جز اینکه فرزند همیشه به یاد پدر و مادرش باشد . با انان صحبت کند ، تماس بگیرد ، به دیدارشان رود و …