شما با فقدان آدم هاي عزيز زندگيتان چه طور كنار مي آييد؟

من فکر می کنم آدم ها روش های منحصر به فردی برای کنار آمدن با فقدان عزیزشان دارند.بعضی گریه می کنند.بعضی سر خودشان را گرم می کنند و بعضی ها مثل دوست من تصمیم می گیرند آدم ها را اندازه ای دوست داشته باشند که بتوانند با نبودشان کنار بیایند و نه بیشتر.این دوست داشتن به اندازه باعث شده دوستم مادربزرگش را دیگر نبیند که با دیدنش یادش می آید چه قدر دوستش دارد و نمی تواند بپذیرد مادربزرگش هر لحظه ممکن است نباشد.

مرگ مادربزرگم اولین تجربه ی جدی من از فقدان بود.بعد از رفتنش حس می کردم حفره ای در قلبم به وجود آمده است.همان روز ها فهمیدم این حفره هیچ وقت قرار نیست پر شود.مرور خاطراتش،خلوت کردن ، در سکوت به او فکر کردن و گریه کردن اولین واکنش های من به این فقدان بود.بعد از آن نامه ای از طرف او برای خودم نوشتم و یادگاری ای از او برداشتم.یک زنجیر ظریف طلا و لباس سبز بافتنی اش.بعد از آن عادت کردم چیزی از مرده های عزیزم را تا همیشه با خودم حمل کنم.از مادربزرگ دیگرم لباس راه راه بافتنی اش را دارم و کارت تبریکی که به مناسبت سال نو بهم داده و در آن برایم آرزوی موفقیت کرده است و از پدربزرگم فقط نگاه غمگین سال های آخر زندگیش.

در مورد فقدان حاصل از تمام شدن رابطه اما همه چیز متفاوت است.کنار آمدن با این فقدان برایم در چند مرحله اتفاق می افتد. اولین واکنشم دلتنگی شدید است.آن قدر شدید که دردی از نافم شروع می شود و تا گلویم بالا می آید و حس خفگی بهم می دهد. بعد از آن چاره ای جز اشک ریختن ندارم.روزهای اول مرور خاطرات خوش دیوانه ام می کند و آرزو می کنم کاش می توانستم مثل فیلم محبوبم(درخشش ذهن ابدی)تمام خاطرات را پاک کنم.مرحله ی بعد خود را به بیخیالی زدن است.با دوستانم بیشتر از قبل وقت می گذرانم.بلند تر می خندم و شیطنت می کنم.سفر کردن گزینه ی بعدی است.با سفر کردن به خصوص کیلومتر ها راه رفتن در دل جنگل،فرصت کافی دارم به همه ی لحظات خوب و بد رابطه ام فکر کنم و دلایل تمام شدن رابطه را با خودم مرور کنم .همان طور که راه می روم گریه کنم،فحش دهم،آهنگ گوش کنم و در آخر فکر کنم بخشی از بار فقدان را در جنگل پایین گذاشته ام و آسوده تر به تهران بیایم.اما کنار آمدن در این مرحله رخ نمی دهد بلکه زمانی اتفاق می افتد که بارها و بارها خاطرات را مرور کنم آن قدر که دستمالی شوند تا با مرور دوباره شان هیچ حسی را در من بیدار نکنند.زمانی که آن قدر سوگواری کنم کهبا فکر کردن به عزیز رفته ام نه فحشش دهم،نه دلتنگش باشم و نه دوستش داشته باشم.این مرحله،مرحله ی بی حسی است.پس از آن با گذشت زمان به جایی می رسم که در خاطره ای مشترک اجازه می دهم ازم فاصله بگیرد،برود و در آن خاطره تنها بمانم انگار هیچ وقت در آن زمان مشخص کنار هم نبوده ایم و خاطره ای نساخته ایم.این مرحله مرحله ی پذیرش است. اینجاست که بارم سبک می شود اما نه خالی.که برای من هر رفتنی یک زخم است روی بدنم که شاید به مرور کمرنگ شود اما تا همیشه ردی از آن باقی می ماند.

شما چگونه با فقدان حاصل از مرگ عزیزی یا جدایی کنار می آیید؟

6 پسندیده

مادربزرگم هر از چندماهی خونه ما زندگی می‌کرد. وقتی که بود منو دوست داشت، اذیتش می‌کردم که ذهنش از مرور خاطرات و ناراحتی‌ها پرت بشه.

بعضی وقتا بهم می‌گفت همه‌اش می‌ترسم که وقتی که مردم اون دنیا چطور جواب پس بدم. یه نکیر و منکر میان سراغم و این حرف‌ها.

منم براش گفتم هیچ گناهی توی این دنیا وجود نداره (این واقعا توی قرآن هست) و توی قرآن هیچ جا از گناه‌کاری حرف نزده. براش گفتم مگه خدا بیکاره که تو رو عذاب بده؟ بعضی وقتا که از ناراحتی‌های بچگیش می‌گفت با روش‌های روانشناسی که بلد بودم اون رو از خاطراتش رها می‌کردم.

تقریبا یک ماه بعد از این داستان‌ها مرد.

وقتی که مرد خیلی‌ها گریه می‌کردن. من فقط یه جا بغضم گرفت. وقتی که چند نفر با گریه اومدن و منو بغل کردن.

همین الان هم گاهی تو دلم یادش می‌کنم و تصور می‌کنم که روی مبل نشسته و داریم با هم می‌گیم و می‌خندیم.

به نظرم چون موقعی که زنده بود با هم خوش و بش می‌کردیم، وقتی مرد هم اونجور دردناک نبود برام. و هر از گاهی همون وضعیت رو یادآوری می‌کنم.

6 پسندیده

نمیدونم چطور قراره کنار بیام! هر آدم و هر رابطه یه جوره، و حدس میزنم هر پایانی قراره حس خاص خودش و روال مخصوص به خودش رو داشته باشه.

تو بچگی، وقتی مادربزرگ‌هام مردن، هیچ حسی بعد از مرگشون بهم دست نداد. با اینکه یادمه موقعی که مادربزرگ‌هام زنده بودن، از دردِ ناتوانی در برقراری ارتباط درست، بارها تو خودم گریه و عزاداری کردم! هنوز هم تقریبا همون طورم. گاها شده رفتم قبرستون و از تجسم مرگ پدرم، های و هوی گریه کردم![1] چنین عزاداری‌هایی بیشتر برای مردگی ارتباط هست، نه مردگیِ جسم.

موقعی که یه رابطه ی دوطرفه تموم میشه،‌ در حالی که هنوز تو ذهن و دل من تموم نشده؛ تنها چیزی که درم هست درده و دلتنگی. دردش ناشی از مرورِ اشتباهاته. کارهایی که میتونستی بکنی ولی اون لحظه به ذهنت نرسیده بود. حرفایی که میتونستی بزنی ولی اون لحظه به زبون نیاوردیشون. همه چیزهایی که از ترسِ خودخواهی، یا خجالت،‌ یا حواسِ الکی دیگه از بروزش خودداری کردی.

این درد به مرور زمان نه از بین نمیره و نه کمرنگ میشه. خودم هم همه تلاشم رو میکنم که درد رو زنده نگه دارم! چه اگه فراموشش کنم و اگه نباشه، ممکنه باز هم دچار همون اشتباها شم.

تنها اتفاقی که میفته اینه که میپذیرم «حالا که تموم شده و حالا که رابطه رو از دست دادم، دیگه خارج از محدوده‌ی اختیارات من هست و بهتره روی سایر چیزهای در اختیارم تمرکز کنم تا اون‌ها رو یه وقت از دست ندم!»

پ.ن. البته این رو هم بگم که تا الان ارتباطات محدودی به این فاز رسیده.

پ.ن. ۲. محمد و پرنیا، از خوندن نوشته ی هر دوتون لذت بردم، ممنون از توصیف قشنگی که از حستون درج کردین :tulip:


  1. پدرم زنده هستن و امیدوارم زندگی‌شون به سلامت و خوشی ادامه‌دار بشه. ↩︎

3 پسندیده

خيلي ممنون از شما كه حستون رو نوشتيد.و حسي كه در منم مشتركه و يادم رفته بود در موردش بنويسم و شما اشاره كرديد سوگواري كردن براي از دست دادن هاييه كه هنوز از دست نداديم.ممنونم