علوم انسانی ، شکست یک قهرمان؟!

به نقل از برخی تواریخ از وقتی که عباس میرزا به جای ارائه یک لیست تجهیزات نظامی از آقای ژوبر نماینده دولت ناپلئون سوال کرد چه شما پیشرفت کردید و در استفاده از قوای عقلیه تبحر داریم و ما درجا زده و پس می‌رویم، در بین اقشار و اشخاصی از جامعه ایران، مسئله عقب افتادگی مطرح و برجسته شد.

ابتدای ماجرا توجه بر تکنیک ، فن و سلاح بود. اما به مرور شکست متوالی سه حرکت اصلاحی (عباس میرزا ، امیرکبیر و سپهسالار) و در آغاز نهضت مشروطیت، علوم انسانی به عنوان یکی دیگر از علوم مفغول بسان یک قهرمان مطرح شد که میتواند ایران را از چاله عقب ماندگی خارج کند. برپایه میزان شناخت حاصل شده ، جستارها ، رساله‌ها و کتابهایی توسط افرادی مانند فروغی ، آخوندزاده ، میرزا آقاخان کرمانی ، ملکم خان ، تقی زاده و … منتشر و عرضه شد. کسانی که نسل اول متفکرین و نویسندگان حوزه علوم انسانی محسوب میشوند ، کسانی که در پی تحقق امری مهم و دگرسان در این سرزمین بودند.

حال زمان‌ها و نسل‌ها گذشته و گویا این امر مهم ، نه تنها محقق نشده که قهرمان آن (علوم انسانی) به مرز ناکارآمدی و ناتوانی رسیده و تحقیر شده به گوشه‌ای رانده شده. تقریبا افرادی مانند مرحوم داریوش شایگان و یا سیدجواد طباطبایی و داوری اردکانی و دیگرانی چند ، آخرین نسل متفکران علوم انسانی محسوب میشوند. امروزه تنها تلمباری از مقالاتی و پایان‌نامه‌هایی که خوانده نمیشود حاصل علوم انسانی رسمی (دانشگاهی) کشور ماست. هرچند که برخی با حفظ امید ، در تلاش برای بهسازی و انطباق علوم انسانی با شرایط ایران ذیل عنوان علوم انسانی اسلامی هستند.

هم اکنون بیشتر مناظرات و مناقشات کنونی کشور ما در باب اندیشه ، اخلاق ، فرهنگ ، سیاست ، امنیت ، سبک زنئگی ، دیپلماسی ، اقتصاد ، مدیریتی و کسب‌وکار و … به علوم انسانی ارجاع میشوند. اما گویا این قهرمانی که در ایامی نزدیک به مشروطه ، در قامت محقق کننده رنسانس و رستاخیز ایران وارد عرصه فکری ، علمی و عمومی جامعه شد ، شکست خورده است.

چرا وضع اینگونه شد؟ هرچه به عقب برویم ، در عالم نوشتاری و فکری علوم انسانی مطالب پرمحتواتر ، مسئله محورتر و افق‌گشاتر میشوند!
چرا علوم انسانی در ایران پس از یک درخشش رو به افول رفته و به مرز شکست کشیده شده؟
آیا راهکاری برای برون رفت وجود دارد؟ مسائل جامعه ایران چگونه باید حل شوند؟
مشکل از کجا شروع شد؟ برخورد بد ، دافعه اجتماعی یا سیاستهای نامناسب کلان آموزشی و علمی دولتها؟
آیا میتونیم به این نتیجه برسیم که علوم انسانی در ایران شکست خورده است؟ (در عین قبول این نکته که تاثیرات مثبتی هم در جامعه و عرصه عمومی برجای گذاشته و مسبب ایجاد ساختارها و ارزشهایی شده است اما در مجموع به تحولی که مطلوب متفکران نسل اول بود منتهی نشد و امروز به ناکارآمدی کشیده شده)

4 پسندیده

چند وقت پیش چند دقیقه از صحبت های یک استاد دانشگاه در برنامه ای که مجری اش آقای رحیم پور ازغدی است (برادر حسن رحیم پور) دست به دست می شد، جایی مهمان برنامه گفت در کشور ما باید حتما هر تحقیقی در مورد شیخ فضل الله به این ختم شود که او خوب بود و بقیه بد!

شاید همین نقل قول بالا رگه ای از ریشه های مشکل را عیان کند. در نگاه کلی باید گفت نه تنها علوم انسانی که آموزش در کشور ما سال ها است اعتبار خود را از دست داده است، به نقطه ای رسیده ایم که به نظرم باید علوم انسانی را روشمند اما خارج از دانشگاه خواند تا جریان فکری جدیدی ایجاد شود، پس مشکل اصلی در ساختار آموزشی است، گرچه تفکرات رایج در اجتماع نیز به این موضوع دامن می زند. عدم تبادل فکری دانشگاه ها و نگاه بومی مورد اشاره که البته ناشی از تفکرات بعضی از به اصطلاح روشنفکران ایرانی و نحوه ی مواجهه ی آن ها با غرب در دهه های گذشته بوده است، عوامل پررنگی اند. همین ریشه های فکری وقتی بحران مدیریت را شکل می دهند، نتیجه را در ظهور قارچ گونه ی هیئت های علمی بی کیفیت (و بعضا رانتی) و به دنبال آن دانشگاه های بی کیفیت و دانشجویان بی کیفیت تر و بی سوادی که فقط مدرک می گیرند نشان می دهد، علت بی کیفیت تر شدن استراتژی های آموزش و پرورش نیز همین است، وقتی بعضی از مدیران همین نهاد آموزشی مدارک دکتری و فوق لیسانس از کشور های دسته چندم علمی دارند یا با سهمیه های گوناگون بدون حتی یک روز حضور در کلاس مدرک گرفته اند (ای بسا از بهترین دانشگاه های داخلی) و وقتی همین افراد به عنوان اضافه کاری و جهت افزایش کلاس کاری شان(!) در دانشگاه هم تدریس می کنند، مشکل پیچیده تر شده و این چرخه ی ادامه دار پخمه پروری در دانشگاه های برتر کشور هم به بحرانی ریشه دار تبدیل می شود.
امروزه حتی از دانشجویان برتر ایرانی که به دانشگاه های معتبر جهان راه می یابند نیز می شنویم که در برخورد اول بسیار سخت توانسته اند خودشان را با شیوه های آموزشی وفق دهند، پس عدم تبادل علمی موثر نتیجه خودش را نشان داده و با غیاب ایران از صحنه ی بین المللی علم این بحران عیان تر می شود.
به نظرم وقتی مسیر جریان فکری مبتنی بر علوم انسانی روشمند بسته شد، بحران در آموزش سایر علوم نیز به وجود آمد چون ریشه های تربیت هدایت کنندگان و مدیران هر کشوری( که سیاست گذاران آموزشی هم جزو شان اند) در آموزش صحیح علوم انسانی است.
در چنین شرایطی است که باید علوم انسانی نه به صورت دانشگاهی که به صورت آزاد و روشمند و البته با بهره گیری از دانش و تجربه ی اندک اساتید باقی مانده پی گرفته شود، به نظرم علوم انسانی امروز ضعیف تر و شکست خورده تر از هر زمان دیگری است اما فکر می کنم این وضعیت بهبود خواهد یافت اگر جریان فکری جدید بخواهد به صورت خودآموخته و روشمند مطالعه کند و درگیر بازی های دانشگاهی نشود.
بی ارزش بودن آموزش در کشور ما و البته علوم انسانی برای من آنجایی قطعیت می یابد که یک استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران به راحتی و در مقابل جماعتی که آن ها نیز دانشگاهی اند، جمله ی معروف «انسان گرگ انسان است» را به آدام اسمیت نسبت می دهد و به توپ بستن مجلس را به محمد شاه قاجار(!) و در کنارش با شوآف خودش را به دروغ به یک تفکر سیاسی خاص متصل می کند تا بتواند در آینده حمایت جمعی را برای قدرت گرفتن داشته باشد، در حالیکه اگر حداقل فضای دانشگاهی آگاهی وجود داشت، چنین افرادی نمی توانستند از موج نارضایتی سواری بگیرند و البته این فضای آگاه با تکیه بر اهرم مدیریت آگاه به دست می آید و همین بخشی از کار علوم انسانی است اما علوم انسانی ضعیف، مدیریت ضعیف می آورد!

3 پسندیده