غم و ناراحتيت رو با چه عباراتى توصيف ميكنى؟

وقتى ناراحتى، حست رو با چه كلمات و عباراتى توصيف ميكنى؟ درجات مختلف ناراحتيت رو مثال بزن!

آپدیت: این یکی از تمرینایی هست که مشاورها برای شناخت بهتر احساسات میدن. هدف از این تمرین ساده س: تا وقتی نتونی چیزی رو در قالب کلمات برچسب‌گذاری کنی و در موقعیت های مختلف بهش رجوع کنی، سخت بتونی بشناسیش.

مسلما ما فقط یه درجه غم تجربه نمیکنیم تو زندگی مون. مثال میگم با از دست دادن عزیزترین‌هامون یه میزان غم و ناراحتی به زندگی‌مون وارد میشه در حالی که وقتی مثلا تیم محبوبمون تو فینال چمپیونزلینگ می‌بازه، یه میزان دیگه غم. و خوبه بتونیم این دو میزان متفاوت از احساسات رو با برچسب‌های متفاوتی به زبون بیاریم. حالا اون برچسب‌هایی که شما برای نامگذاری ناراحتی‌تون استفاده میکنین، چی هستن؟

6 پسندیده

یه موقع است از دنیا دلم گرفته
یه موقع از اینکه از خود واقعی م دور شدم و یه موقع غم شورانگیزی که مدتها چیزی که میتونستم انجام بدم رو انجام دادم یه موقع شکست عشقی خوردم . یه موقع از بعضی انسانها و شرایط ناراحتم. حسم رو خیلی کم بیان میکنم بیشتر شعر می خونم و اهنگ گوش میدم.

4 پسندیده

خب این طور که متوجه شدم دو کلمه برای توصیف درجه مختلف زمان های غم و ناراحتی داری:

  • دلم گرفته
  • ناراحتم

خوب بود :+1: بقیه از چه کلماتی برای توصیف غم و اندوهشون بهره میبرن؟

3 پسندیده

در جواب به این سوال می تونم بگم که تو دوره های مختلف زندگیم، توصیفم برای غم و ناراحتی متفاوت بوده. اگر بخوام این توصیف ها رو تو چند کلمه بگونجم میشه به ترتیب: لجوج، دل تنگی، پرخاشگری، سردرگمی، یاس و کلافگی.
اما اگر بخوام توصیف الانم از غم و ناراحتیم رو بگم :
دیگه دنبال هیچ توصیفی برای این حالت نیستم فقط می تونم بگم که باید تجربش کنم و بفهم اش و گذراست.

4 پسندیده

ممنون :ok_hand:، برداشتم از دایره کلمات شما برای توصیف غم:

  • دلم تنگه.
  • سردرگم هستم.
  • کلافه م.
  • ناامیدم(؟).

لج کردن و پرخاش کردن رو گذاشتم کنار، چون اون ها به نظرم واکنش و یا رفتار بعد از حالتِ ناراحتی هستن.

سوال خیلی فلسفی نیست، یه تمرین هست که یه مشاور برای شناخت بهتر احساسات داده. هدف از این تمرین ساده س: تا وقتی نتونی چیزی رو در قالب کلمات بیان کنی، ایجاد شناخت نسبت بهش برات دشواره.

و مسلما ما فقط یه درجه غم تجربه نمیکنیم تو زندگی مون. مثال میگم با از دست دادن عزیزترین‌هامون یه میزان غم و ناراحتی به زندگی‌مون وارد میشه در حالی که وقتی مثلا تیم محبوبمون تو فینال چمپیونزلینگ می‌بازه، یه میزان دیگه غم. و خوبه بتونیم این دو میزان متفاوت از احساسات رو به زبون بیاریم.

اگه هنوز تو چراییش شک دارین، به این سوال فکر کنین: چرا کلمه ها رو اختراع کردیم؟ مگه نمیتونستیم زندگی رو بدون نامگذاری و کلمات، تجربه کنیم و بگذرونیم؟

3 پسندیده

جواب جالبی بود. به نظر من ادما وقتی میتونن نسبت به چیزی شناخت پیدا کنن که تجربش کنن. وقتی چیزی رو تجربه کردیم اونوقت میریم سراغ بیانش با واژه ها و اشتراکش با بقیه ادما. در مورد واژه هایی مثل ناراحتی و غم و …تلاش ما ادما بر تعریف کلمه ای بوده که این شناخت های تجربیمون رو مشترک کنیم. حالا همونطور که گفتید بسته به نوع تجربه هامون می تونه غلظت این کلمات هم متفاوت باشه( مثال هایی که گفتی ). رفتار ما ادما در مواجه با یک سری مفاهیم مثل غم می تونه متفاوت باشه.
در پاسخ به سوال شما که چرا کلمه ها رو اختراع کردیم؟ جواب من اینه که چون لازم دیده ایم که این تجربه های حسی رو با هم به اشتراک بزاریم. فکر می کنم که فهمیدن با تجربه کردن و اشتراک اون حاصل میشه.
و در پاسخ به سوال اخر، فکر می کنم که ما اول زندگی رو تجربه می کنیم و بعد سعی در به قالب در اوردن تو کلمات می کنیم.

3 پسندیده

خوب من حداقل تعدادی از حسها از این نوع رو میتونم تشخیص بدم. البته کلمات شاید به جای همدیگه به کار برن ولی منظورم رو میگم تا شفاف بشه

غم و اندوه: حسی بی دلیل یا شاید از بیولوژی، خیلی نمیشه کاری کرد در موردش و البته جهت احساس رو منفی نمیدونم. خیلی نرم و ملایم هست.

دل‌تنگی: حسی که از یادآوری گذشته‌ای که دیگه نیست میاد. دلیل به گذشته برمیگرده. به جز مواردی خاص، خیلی برای چیزی دل‌تنگ نمیشم!

ناامیدی: حسی که از پیش‌بینی آینده میاد یعنی فکر میکنی تغییری مثبت در زندگی رخ نخواهد داد یا حتی بدتر از گذشته میشه. حس منفی عمیقی هست که خودم رو به دلیل شخصیتی بیشتر درگیر اون میدونم!

دل‌خوری: یا دل‌گیر شدن، این حس به انتظار ذهنی در مورد شخصی در گذشته، ولی برآورده نشدن اون در حال، برمیگرده. خودم رو خیلی درگیر این نمیدونم!

ناراحتی: کسی به مرزهای شخصی و یا اجتماعی تجاوز کنه. در اوج خودش به عصبانیت منجر میشه که خیلی کم پیش میاد برام ولی معمولا بسیار شدید برخورد میکنم و از هر اهرمی برای رفعش استفاده میکنم!

4 پسندیده

این موضوع منو یاد یکی از یادداشت های اخیرم انداخت که شاید بشه کلمات خوبی رو از توش درآورد، یادداشتم رو اینجا به اشتراک میزارم.
گوش کن ببین چی بود؟ چی شد؟
22مرداد1398
این چند روز اخیر افتضاح تر از بقیه ی روزها گذشتند. همین که میفهمم قرار است با او روبرو شوم و دوباره مجبورم حرف های مسخره ی عجیب اش را تحمل کنم، حالت تهوع پیدا می کنم. بی اشتها می شوم. خشمی تمام من را پر می کند. قلبم ضرب تندی میگیرد. لرزی به جانم میریزد و دندان هایم مثل وقتی سرما به تنت می افتند، به هم می خورند. آنوقت دلم می خواهد بخزم زیر پتو و چمباتمبه بزنم و کوچک شوم و در خودم فرو بروم.
خشم فروخورده ای این روزها در من بالا آمده است. آنقدرها که در ارزیابی زینب نمره منفی گرفتم و برایم متاسف شد که چقدر پسرفت کرده ام، جیغ جیغو و بی اعصاب شده ام و نمی شود باهام حرف زد.
خوابم زیاد شده است. باور می کنی؟ دوست دارم فقط بخوابم؛ منی که از خواب و خوابیدن زیاد بدم می آمد. شب ها زود می خوابم. بعدازظهرها هم دوساعتی می خوابم و بقیه اش هم مثل جنازه ای دوست دارم خودم را پهن کنم. حوصله ی این لاشه را هم دیگر ندارم. به زور اینور و آنور می کشانمش. حتی نمی خواهم حمام اش کنم.
کتاب خواندنم مدل خاصی شده است. یکی را برمیدارم، دو خط اش را می خوانم و بعد پرت اش می کنم آنور. یکی دیگر را کنار دستم می گذارم. مقدمه اش را نگاه می کنم و بعد می گویم گور بابای شما. و آن را هم آنطرف تر پرت می کنم. چشم بندی می زنم و دوباره ولو می شوم روی هرجایی که نشستم.
باشگاه رفتنم یکی در میان شده است. آن یکی دیگر را که کلا کنسل اش کردم. دور و برم بهم ریخته است و جالب است که میان این شلوغی اگر چیزی گم شود آن روی سگم بالا می آید. کله ام هم همان اندازه شلوغ است و همینطور چیزها تویش گم می شوند. حافظه ام کم شده است، آنقدر که توی بازی حافظه نتوانستم هیچ کدام را درست پاسخ بدهم. چشم هایم ورم دارند. با این حال سعی می کنم خیلی از دست نروم. خنده دار است نه؟ فکر می کنم نمی توانم هیچ کار بزرگی را شروع کنم. نمی توانم خیلی روی خودم حساب کنم. نه. این خیلی وحشتناک است. باید همه چیز روبراه شود. باید.
مثل وقتی می ماند که حافظه ات پر شده است و یک نرم افزار را از توی گوشی ات حذف می کنی، اولش خیال می کنی که خب حتما حجمی نداشته است. اما بعد میبینی چقدر توی دلش خالی شد. چقدر جا اشغال کرده بوده است و تو نمی دانستی. حالا برای من جای سوال است؛ این همه چرا اتفاق افتاد؟ اصلا چی بود؟ چی شد؟
پ.ن: نام این نوشته، نام یک سری کتاب داستان از شعرهای ناصر کشاورز است.

5 پسندیده

ممنون از توصیف زیباتون از غم و تا حدودی رنج. مطمئنم خیلی زود عامل این رنج ها رو برطرف می‌کنین و نمیذارین به رنج موندگار تبدیل شه؛ البته اگه تا الان نکرده باشین :v: .

بعضی اشاراتی که در متنتون بود برای بروز احساس های غم و همین طور خشم:

  • افتضاحم یا روز افتضاحی دارم.
  • تحمل میکنم.
  • حوصله ندارم
  • حالت تهوع میگیرم (فکر کنم این بیشتر حس انزجار و تا حدودی نفرت هست)
  • تحمل ندارم (خشم)
  • ضربان قلبم تند شده است (احساس خشم)
  • می لرزم (خشم)
  • جیغ جیغو هستم (خشم)
  • بی اعصابم (خشم)
  • روی سگم بالا آمده (خشم)
  • کله ام شلوغ است (احتمالا خشم)
  • در خودم فروم رفتم (حالت بعد از غم)
  • بی اشتها هستم (حالت بعد از ناراحتی)
  • بی حافظه شده ام (حالت بعد از خشم)

راستی این جور وقتا به حرف توران میرهادی فکر کنین:

از غم های بزرگ، کار بزرگ بسازید.

صرفا فکر منظورمه.

4 پسندیده

وقتی از دیگران ناراحتم میتونم با این جمله غمم رو بیان کنم:

Homo homini lupus
انسان، گرگِ انسان است

وقتی به غم‌های اجتناب‌ناپذیر و وحشتناک آینده فکر میکنم یاد این گفتاورد می‌افتم:
O lente, lente curite, noktis equi
آهسته بگذرید، آهسته، ای اسب‌های شب

و وقتی به غمهای فعلی فکر میکنم فقط به یک جمله فکر میکنم: «آخرش که چه؟» و اون صحنه از انیمیشن استاد بزرگ هایائو میازاکی میاد ذهنم که در انیمیشن قلعه متحرک هاول، هاول غمگین میشه و ماده لزج سبز از بدنش تراوش میشه و ارواح تاریکی صدا زده میشن

3 پسندیده